بیچاره بچه‌ها

بعضی بچه‌ها، ترکیب ترسناکی از تمام اخلاق‌های بد پدر و مادرشونن. این روزها کارم شده فکر کردن به این که، اگر من مادر این بچه و اون بچه بودم، چطور تربیتش می‌کردم. بعضی بچه‌ها، واقعا حیف میشن ...

۰ نظر ۱ لایک

سلوک در دندان پزشکی

دکتر جوان بود و زیبا. زیبایی‌اش را ندیدم اما احساس کردم. خوش اخلاق بود و باور نمی‌کرد مریضی پیدا شود که از جراحی دندان نترسد. مریض قبلی‌اش ظاهرا از فشار استرس و غربتی بازی از حال رفته بود. گفتم من دختر مقاومی هستم٬ با خیال راحت ببُرید و بردارید و بدوزید! باز هم باورش نشد. راستش خودم هم باورم نمی‌شد و نفهمیدم چرا به چنین خصیصه‌ای تظاهر کردم در حالی که چند روز است دارم خودم را شخم می‌زنم و راه در رو پیدا نمی‌کنم. یعنی من از دکتر برای خودم خطرناک‌ترم؟ بعید نیست. و این را در همان کسری از ثانیه تحلیل کرده و به زبان آوردم؟ بعید است! ظاهر دکتر شبیه من نبود٬ یعنی «ظاهرا» مذهبی نبود و اتفاقا از آن آدم‌هایی بود که فکرم با دیدنشان می‌رود پی این که چطور می‌شود گفتگو را باهاشان آغاز کرد. وقتی آمپول بی‌حسی را برداشت٬ نشست و گفت «بسم الله الرحمن الرحیم» چنان اعتقاد عمیقی از همین کلمه توی اتاق پاشید که واقعا همانی شدم که گفتم. جالب این که از وقتی برگشته‌ام٬ دردها را گم کرده‌ام. هم آن دردهایی که به خاطرش نسخه را از آمپول و قرص سیاه کرد و بی‌حسی رفت و هیچ وقت شروع نشد و هم آن‌هایی که چند روز بود با پس لرزه‌هایش آجر آجر فرو می‌ریختم. 


پ.ن: یاد این جمله افتادم: در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود. :)

۱ نظر ۲ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (8)

نزدیک اذان مغرب بود که با مادربزرگ دنبال یک جای خالی بالای سر حضرت امیر(ع) می‌گشتیم برای نماز. حرم شلوغ بود و من داشتم چشم می گرداندم تا یک صندلی نماز بی سرنشین(!) برای مادربزرگ پیدا کنم که توجهم به یکی از خانم‌های خادم آنجا جلب شد. زن عرب با قدی میانه و صورتی سبزه و نمکین از این چادرهای دلبر عربی سرش کرده بود و انگار وضعیت ما را دیده باشد داشت کشان کشان یک صندلی از دور می‌آورد برایمان. رفتم کمکش. چهره‌اش خیلی دوست داشتنی بود و بلافاصله می شد فهمید که لبخند روی صورتش صاحب خانه است. به عربی چیزهایی می‌گفت و نمی‌فهمیدم. گفت: «ایرانی؟» سر تکان دادم. بیشتر لبخند زد و دندان هایش معلوم شد، حتی دندان پیش سمت راستش را که نقره ای خالص بود و بعد از دیدنش باز هم به نظر قشنگ می آمد. صندلی را گذاشت و وقتی خیالش از بابت مادربزرگ راحت شد، حسابی به عربی التماس دعا گفت و از ما دور شد. تا چند دقیقه نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. یک چیزی در وجودش بود که من را به دنبال خودش می‌کشید، شک نداشتم که دلم را صفای باطنی اش برده بود، در همین مدت کوتاه چند ثانیه ای. زن عرب حتی یک کلمه هم فارسی بلد نبود و وقت نماز، برای تذکر و اخطار به فارسی زبان‌ها، به یک «لا اله الا الله» غلیظ عربی گفتن با اخم اکتفا می کرد اما چیزی طول نمی‌کشید که خنده دوباره روی لبش می‌نشست و با محبت به ما نگاه می کرد. همان زمان فهمیدم که آدم‌ها، کافی است در یک سری مسائل عمیق باطنی با هم به اشتراک برسند یا زیر یک چنین بارگاهی به هر دلیل هم مربوط شوند، زبانی پیدا می‌کنند که نیاز به کلمات ندارد و از نگاهی به نگاهی موج می‌زند و طرف مقابل را در آغوش می‌گیرد. امروز دلم عمیقا برای آن خانم خوش اخلاق مهربان که فقط یک بار دیدمش تنگ شد، یک جوری که انگار برای هم نشینم در آخرت دلتنگم...

۱ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان