دکتر جوان بود و زیبا. زیباییاش را ندیدم اما احساس کردم. خوش اخلاق بود و باور نمیکرد مریضی پیدا شود که از جراحی دندان نترسد. مریض قبلیاش ظاهرا از فشار استرس و غربتی بازی از حال رفته بود. گفتم من دختر مقاومی هستم٬ با خیال راحت ببُرید و بردارید و بدوزید! باز هم باورش نشد. راستش خودم هم باورم نمیشد و نفهمیدم چرا به چنین خصیصهای تظاهر کردم در حالی که چند روز است دارم خودم را شخم میزنم و راه در رو پیدا نمیکنم. یعنی من از دکتر برای خودم خطرناکترم؟ بعید نیست. و این را در همان کسری از ثانیه تحلیل کرده و به زبان آوردم؟ بعید است! ظاهر دکتر شبیه من نبود٬ یعنی «ظاهرا» مذهبی نبود و اتفاقا از آن آدمهایی بود که فکرم با دیدنشان میرود پی این که چطور میشود گفتگو را باهاشان آغاز کرد. وقتی آمپول بیحسی را برداشت٬ نشست و گفت «بسم الله الرحمن الرحیم» چنان اعتقاد عمیقی از همین کلمه توی اتاق پاشید که واقعا همانی شدم که گفتم. جالب این که از وقتی برگشتهام٬ دردها را گم کردهام. هم آن دردهایی که به خاطرش نسخه را از آمپول و قرص سیاه کرد و بیحسی رفت و هیچ وقت شروع نشد و هم آنهایی که چند روز بود با پس لرزههایش آجر آجر فرو میریختم.
پ.ن: یاد این جمله افتادم: در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود. :)