راه و رسم غیر معمولی بودن

این روزها دلم میخواهد تمام کلمه های روزی زمین را بجوم و قورت بدهم و بعد قلم به دست بگیرم و آنقدر بنویسم تا دستم نیاز به گچ گرفتن داشته باشد. دستم به تمام کلمات روی زمین که نمی رسد و خیال دل درد بعد از آن حجم کلمه خواری هم برایم سنگین است اما زیاد می نویسم و به جای دستم مغزم نیاز به گچ گرفتن پیدا می کند.چند دقیقه ای هم هست که کشف کرده ام برای نویسنده شدن بیش از هر چیز نیاز به غیر معمولی شدن دارم. نمی شود نویسنده شد در حالی که مثل بقیه ی آدم ها روی زمین راه می روی و روی دیوار راه رفتن یا از سقف آویزان شدن را تجربه نکرده ای. نمی شود مثل بقیه خورد و خوابید و کلمه هم نخورد و انتظار نویسنده شدن داشت. نویسنده باید مدام قدش تغییر کند، سایز پایش مشخص نباشد و هیچ وقت به یک سبک زندگی عادت نکند. باید هیمشه در حال رفتن باشد و تجربه های جدید و تازه را از کوهپایه های دم راه بچیند و با خودش ببرد. یک نویسنده در طی روز باید بتواند دست کم جای پنج نفر فکر کند و زندگی کند تا بتواند یک روایت متفاوت بنویسد، باید بتواند یک ماجرا را از شش جهت نگاه کند تا بی طرف بنویسد تا باور پذیر بشود. برای رسیدن به نویسندگی تا قله ی قاف فاصله است و با این اوضاع که من از چند قدم با کفش دیگران راه رفتن نفسم می گیرد، نمی توان به آن رسید.

۱ نظر ۰ لایک

کافئین دار تر از قهوه

کاری که کلمات می‌تونن توی اوج خواب آلودگی با من بکنن، یک پاتیل قهوه نمی‌تونه! باور بفرمایید راست میگم. اخیرا دچار یک نوع مرض حاد مغزی در انتهای روزهای پر کار شدم که داره نگرانم می کنه. وقتی که می خوام بیهوش بشم از خستگی، کلمات هجوم میارن و از در و دیوار مغزم بالا میرن و شروع می کنن به بلند بلند حرف زدن و اظهار نظر کردن. انقدر این صداها زیاده که پلکام دورترین فاصله ی ممکن از هم رو می گیرن و دیگه روی هم نمیان. خیلی هجمه ی بی رحمانه ایه چون هیچ دفاعی در برابرشون ندارم. بعد از چند دقیقه همهمه انقدر قشنگ کنار هم می شینن و تبدیل به جمله و پاراگراف و یادداشت میشن که احساس تعجبم از هجوم تبدیل میشه به طمع برای حفظ کردنشون. می ترسم وقتی صبح بلند میشم پاشیده باشن و رفته باشن و دیگه دسترسی بهشون ممکن نباشه. (که تقریبا همینطوره) همین دیشب فکر می کردم بزرگترین اختراع بشر می تونه یه «یو اس بی» یا یه دستگاه ویژه باشه که من توی ساعات اوج مصرف مغزم ازش استفاده کنم و یه بک آپ بگیرم از محتوای ذهنم برای صبح روز بعد، شاید اینجوری اتفاق مهمی توی عرصه ی نوشتنم بیوفته؛ چون ادبیات ذهنم دقیقن زمانی که کلمه دارم و وسیله ی ثبت ندارم جوری میشه که خودم متعجب میشم! کاش بشریت این لطف رو به من بکنه و این دستگاه رو زودتر اختراع کنه. می ترسم، می ترسم این روند تا اونجایی پیش بره که سیستم خواب مغزم ارور بده و بسته شدن پلک برام بشه یه آرزوی دور و دست نیافتنی.

۲ نظر ۱ لایک

میل و کاموا به افکار من نظم می‌دهند

خودم را در ده سال آینده تصور می‌کنم و از تصویر خودم لذت می‌برم و دانه‌های اول شالم را می‌اندازم.
مصاحبه‌ی سید علی شجاعی را می‌خوانم و در دلم سخت‌کوشی‌اش را می‌ستایم از او الگو می‌گیرم و ده رج می‌بافم.
سوژه‌هایی که باید بنویسم را یادداشت می‌کنم و دلم برای نوشتنشان هری می‌ریزد و بیست رج دیگر می‌بافم.
به کارهای عقب مانده‌ام فکر می‌کنم و سرگیجه می‌گیرم و آنقدر می‌بافم که شال به تمام شدن نزدیک می‌شود.
تعجب نمی‌کنم که چرا دنیا را رها کرده‌ام و میل‌هایم را چسبیده‌ام؛ همه‌ی نویسندگان بزرگ، عادت‌های عجیب و غریبی داشته‌اند :))


+جدا از شوخی، نوشتن و در راه نویسندگی قرار گرفتن لمِ خاصی داره که هر کس باید مال خودش رو پیدا کنه. هر نویسنده‌ی بزرگی، لمی داشته که منحصر به خودش بوده و توی نوشتن کمکش می‌کرده. برای خوندن عادت عجیب و غریب نویسندگان بزرگ، اینجا رو بخونید.
۰ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان