این روزها دلم میخواهد تمام کلمه های روزی زمین را بجوم و قورت بدهم و بعد قلم به دست بگیرم و آنقدر بنویسم تا دستم نیاز به گچ گرفتن داشته باشد. دستم به تمام کلمات روی زمین که نمی رسد و خیال دل درد بعد از آن حجم کلمه خواری هم برایم سنگین است اما زیاد می نویسم و به جای دستم مغزم نیاز به گچ گرفتن پیدا می کند.چند دقیقه ای هم هست که کشف کرده ام برای نویسنده شدن بیش از هر چیز نیاز به غیر معمولی شدن دارم. نمی شود نویسنده شد در حالی که مثل بقیه ی آدم ها روی زمین راه می روی و روی دیوار راه رفتن یا از سقف آویزان شدن را تجربه نکرده ای. نمی شود مثل بقیه خورد و خوابید و کلمه هم نخورد و انتظار نویسنده شدن داشت. نویسنده باید مدام قدش تغییر کند، سایز پایش مشخص نباشد و هیچ وقت به یک سبک زندگی عادت نکند. باید هیمشه در حال رفتن باشد و تجربه های جدید و تازه را از کوهپایه های دم راه بچیند و با خودش ببرد. یک نویسنده در طی روز باید بتواند دست کم جای پنج نفر فکر کند و زندگی کند تا بتواند یک روایت متفاوت بنویسد، باید بتواند یک ماجرا را از شش جهت نگاه کند تا بی طرف بنویسد تا باور پذیر بشود. برای رسیدن به نویسندگی تا قله ی قاف فاصله است و با این اوضاع که من از چند قدم با کفش دیگران راه رفتن نفسم می گیرد، نمی توان به آن رسید.