هدیهی روز خبرنگار سال گذشته، کتاب «یادداشتهای پنج ساله»ی گابریل گارسیا مارکز بود؛ کتابی به انتخاب احسان رضایی که این جمله به خط سردبیر توی صفحات اولش نوشته شده بود:
هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست، که جلوی ماشین تحریرت بنشینی و جهان را به میل خودت خلق کنی!
شاید اون زمان دقیقا عمق این جمله رو نمیفهمیدم، اما الان همین که پشت لپ تاپ میشینم و مینویسم، حالم هر جوری که باشه عوض میشه. من مدتهاست توی دنیای نوشتههام حبس شدم و این سلول رو به همهی زندگیم بسط دادم. از این حبس لذت میبرم و برای همینه که مدتهاست یادداشت نویسی رو به هر کار دیگهای توی مجله ترجیح میدم. لذت داره شریک شدن دنیام، با اون هایی که مجلهی بیست و پنج در سی و پنج رو دست میگیرند و ورق میزنند. :)
این روزها در فرهنگسرای مللِ پارک قیطریه، برای هم نسلهای من -که همیشه غر دیده و فهمیده نشدن میزنند- ، برنامهای برگزار میشود برای پاسخ به سوالات و مطرح شدن دغدغهها؛ که نتیجهی فعالیت مشترک بین «آقای زائری» است و «همشهری جوان» . آنچه از این برنامه نصیبم میشود گزارشهای هفتگی همشهری جوان است از این برنامهها که وقتی میخوانمش کانه نشستهام توی جلسه و دارم صدای حاج آقا را میشنوم. اگر کار مهمی چهارشنبه عصرها نداشتم، قطعا ترجیح میدادم که خودم را برسانم به فرهنگسرای ملل و پای صحبتهای مردی بنشینم که خیلی درکش میکنم.
از شناخت حاج آقا زائری برای من زمان زیادی نمیگذرد؛ چیزی نزدیک به دو سال. شروع آشناییام با کتاب حجاب بیحجاب بود که واو به واوش را نوش جان کردم و خدا را شکر بابت این که آدمی هست که مهر تایید به دغدغههای ذهن پر تب و تابم بزند. برای آدمی مثل من که در یکی از مذهبیترین مدارس شهر درس خوانده، خودش حجاب را انتخاب کرده و انتخابش هیچ ربطی به مدرسهاش نداشته و همیشه با معلمهای دینی مدرسه و مدیر و ناظم و گشت ارشاد و امثالهم در کلنجار و تعارض بوده، اگر حاج آقا زائری نبود معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. تا قبل از شناخت حاج آقا همیشه تنهایی حرص خوردهام از دیدن نتیجهی برخوردهای چکشیِ تخریبی آدمهای متشرع اما بیسلیقه که در دل نزدیکترین دوستانم تخم کینه و دلخوری از دین کاشتهاند و همیشه تنها بودهام در رنج دیدن زهرا ها و فاطمه ها و زینب هایی که تغییر کردند و چیز دیگری شدند و کسی کاری نکرده. حاج آقا برای منِ دنبال دردسرِ عاصی، الگوی خوبی است برای کوتاه نیامدن، برای شجاع بودن و برای تسلیم شرایط موجود نشدن و برای پذیرفتن سختی و فشار به امید بهتر شدن شرایط. اینها را نوشتم که بگویم خوشحالم که آدمهایی مثل حاج آقا هستند،برایشان «ما» مهمیم، حرفهایمان را میفهمند و بغضهای ما را ترجمه میکنند. حاضرند چهارشنبه عصرهای هر هفتهشان را اختصاص بدهند تا شاید بشود بین درهی عمیق این دو نسل، یک پل مطمئن درست کرد که بشود از آن گذشت و از این وضعیت خلاص شد و میشوند سوپاپ اطمینان یک نسل، که جلوگیری میکند از حادثهی بزرگتری که محصول سالها فاصله و کمبود گوش شنواست.
به هر کی میگم دعا کنه بعد از این پروندهی آخر اوین نرم میگه: «رفتی اوین من نمیشناسمتا!»
مرام و معرفت و جانفشانی در راه محبت تا این حد
:))