من اون قطبم، که نصف سال روزه نصف دیگه شب

چند هفته پیش که توی یک شماره از مجله پنج تا مطلب ازم چاپ شده بود(که سر جمع دو روز وقت گرفت همه ش!) ، یادی کردم از روزی که یه گزارش دو صفحه ای باید تحویل می دادم و به همراهش یک یادداشت برای یکی دیگه از پرونده ها و اونقدر تا عصر بهم فشار اومد که کلی اشک ریختم و در نهایت گزارش رو با کلی تاخیر تحویل دادم و یادداشته رو کلا تحویل ندادم! یه وقتایی ابعاد مختلف وجودم توی بازه های زمانی متفاوت دقیقا به همین شکل تضاد پیدا می کنند و این برام خیلی عجیبه. گاهی اونقدر پر کار و پر انرژی ام که می خوام دنیا رو آباد کنم و گاهی اونقدر بی حالم که زل زدن به سقف تنها کار مفیدیه که می کنم. :)) گاهی مثل تازه عروس های بی حواس اونقدر بی برنامه و شلخته میشم و تو یه عالم دیگه سیر می کنم که به هیچ کارم نمی رسم و گاهی مثل مردهای زیر بار قرض، حتی به فکر نیازهای اولیه ی خودم هم نیستم و به شدت مشغول کارم. این روحیه فقط یه مزیت داره و اونم این که توی روزهای پشه پرانی، یاد توانمندی هام بیوفتم و با خودم مرور کنم که آدم بی حال و وا رفته ای که اداش رو در میارم نیستم و روزهایی بر من گذشته که هیچ کاریم عقب نیوفتاده، پس می تونم خودم رو از زمین بلند کنم. بعد از این به یاد آوری ها معمولا حالم خوب میشه. دستم رو به زانو می گیرم و میگم یا علی.
۱ نظر ۲ لایک

مکالمه اتاقِ کوچکِ فیروزه ای و نقره ای معماری

امروز اگر چه من به هفتاد درصد کارهام نرسیدم و از زمانی که وارد ساختمون شدم و ساعت خواب رفته م رو روی نه و نیم تنظیم کردم که یادم بمونه کی وارد شدم و توی این مدت چقدر کار کردم و تا زمانی که برم (شش ساعت بعد) فقط به نوشتن یک یادداشت رسیدم، اما مجموعا ازش راضیم. نه به خاطر این که کارم سبک شده یا برنامه هام تیک خورده یا فردا جواب درخوری برای استادم دارم، به این خاطر که با تویی که توی بیست و یک سالگی انقدر شبیه من بودی و احتمالا من توی بیست و هفت سالگی خیلی شبیه تو میشم، توی اتاق فیروزه ای معماری یک عالمه حرف زدم. حرف از چیزهایی که همیشه منو نگران می کنه. از تغییر، از چپ کردن، از فراموش کردن چیزهایی که اسمش رو می ذارم قله. از بعضی آرزوهامون که مشترکه. از نگاهمون به زیارت. از امتحان. از شیطان. از کلاس غلامی. از کلاه گشاد تا نوک انگشت پا. از توکل. از حاج آقایی که گفتم. از دوستی هایی که امتحانن، داشتنشون امتحانه و نداشتنشون امتحان. از یه نه یا آره ی به جا یا بی جا گفتن توی زندگی. از سرنوشت. از خدا. از دوست هایی که فکر می کنی خوبن ولی با سر آدم رو می برن توی تیزی دیوار. من و تو از دو دنیای متفاوتیم. دو دنیای دور، دو دنیای بی شباهت به هم و تفاوت هامون آشکار و فاصله ش زمین تا آسمونه، اما نمی دونم چی ما رو اونقدر به هم شبیه می کنه که بتونیم بی‌مقدمه یک عالمه حرف بزنیم. چی منو شبیه به تو یا تو رو شبیه به من می کنه که گاهی اشتباه بگیرم دارم با خودم حرف می زنم یا دیگری؟ چی ما رو به هم ربط میده که بدون حرف زدن از مصادیق زندگی مون و بدون وارد شدن به هر مثال یا جزئیاتی بتونیم چند ساعت بحث جدی کنیم؟ امروز فهمیدم توی بعضی از ویژگی هات چقدر شبیه من بودی، چقدر شبیه من هستی و چقدر تجربه ی مشترک با تو داشتن عجیبه. چقدر خوشحالم که خدا کسی رو بعد مدت‌ها روبروم قرار داد که با جزئیات شش سال بعدم رو ببینم. از لغزیدن هاش عبرت بگیرم، راه نرفته م رو ببینم و امیدوار باشم. کسی که بتونم دو ساعت از خدا باهاش حرف بزنم و حرف هام تموم نشه. کسی که بتونم از توی حرف زدن باهاش یک عالمه یادداشت در بیارم. دعات می کنم، واقعا دعات می کنم، به خاطر امروز.
۱ نظر ۱ لایک

آزادی انفرادی

هدیه‌ی روز خبرنگار سال گذشته، کتاب «یادداشت‌های پنج ساله»‌ی گابریل گارسیا مارکز بود؛ کتابی به انتخاب احسان رضایی که این جمله به خط سردبیر توی صفحات اولش نوشته شده بود:

هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست، که جلوی ماشین تحریرت بنشینی و جهان را به میل خودت خلق کنی!

شاید اون زمان دقیقا عمق این جمله رو نمی‌فهمیدم، اما الان همین که پشت لپ تاپ می‌شینم و می‌نویسم، حالم هر جوری که باشه عوض میشه. من مدت‌هاست توی دنیای نوشته‌هام حبس شدم و این سلول رو به همه‌ی زندگیم بسط دادم. از این حبس لذت می‌برم و برای همینه که مدت‌هاست یادداشت نویسی رو به هر کار دیگه‌ای توی مجله ترجیح میدم. لذت داره شریک شدن دنیام، با اون هایی که مجله‌ی بیست و پنج در سی و پنج رو دست می‌گیرند و ورق می‌زنند. :)

۱ نظر ۱ لایک

سوپاپ‌های اطمینان را تقویت کنید!

این روزها در فرهنگسرای مللِ پارک قیطریه، برای هم نسل‌های من -که همیشه غر دیده و فهمیده نشدن می‌زنند- ، برنامه‌ای برگزار می‌شود برای پاسخ به سوالات و مطرح شدن دغدغه‌ها؛ که نتیجه‌ی فعالیت مشترک بین «آقای زائری» است و «همشهری جوان» . آنچه از این برنامه نصیبم می‌شود گزارش‌های هفتگی همشهری جوان است از این برنامه‌ها که وقتی می‌خوانمش کانه نشسته‌ام توی جلسه و دارم صدای حاج آقا را می‌شنوم. اگر کار مهمی چهارشنبه عصرها نداشتم، قطعا ترجیح می‌دادم که خودم را برسانم به فرهنگسرای ملل و پای صحبت‌های مردی بنشینم که خیلی درکش می‌کنم.

از شناخت حاج آقا زائری برای من زمان زیادی نمی‌گذرد؛ چیزی نزدیک به دو سال. شروع آشنایی‌ام با کتاب حجاب ‌بی‌حجاب بود که واو به واوش را نوش جان کردم و خدا را شکر بابت این که آدمی هست که مهر تایید به دغدغه‌های ذهن پر تب و تابم بزند. برای آدمی مثل من که در یکی از مذهبی‌ترین مدارس شهر درس خوانده، خودش حجاب را انتخاب کرده و انتخابش هیچ ربطی به مدرسه‌اش نداشته و همیشه با معلم‌های دینی مدرسه و مدیر و ناظم و گشت ارشاد و امثالهم در کلنجار و تعارض بوده، اگر حاج آقا زائری نبود معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد. تا قبل از شناخت حاج آقا همیشه تنهایی حرص خورده‌ام از دیدن نتیجه‌ی برخوردهای چکشیِ تخریبی آدم‌های متشرع اما بی‌سلیقه که در دل نزدیک‌ترین دوستانم تخم کینه و دلخوری از دین کاشته‌اند و همیشه تنها بوده‌ام در رنج دیدن زهرا ها و فاطمه ها و زینب هایی که تغییر کردند و چیز دیگری شدند و کسی کاری نکرده. حاج آقا برای منِ دنبال دردسرِ عاصی، الگوی خوبی است برای کوتاه نیامدن، برای شجاع بودن و برای تسلیم شرایط موجود نشدن و برای پذیرفتن سختی و فشار به امید بهتر شدن شرایط. این‌ها را نوشتم که بگویم خوشحالم که آدم‌هایی مثل حاج آقا هستند،برایشان «ما» مهمیم، حرف‌هایمان را می‌فهمند و بغض‌های ما را ترجمه می‌کنند. حاضرند چهارشنبه عصرهای هر هفته‌شان را اختصاص بدهند تا شاید بشود بین دره‌ی عمیق این دو نسل، یک پل مطمئن درست کرد که بشود از آن گذشت و از این وضعیت خلاص شد و می‌شوند سوپاپ اطمینان یک نسل، که جلوگیری می‌کند از حادثه‌ی بزرگتری که محصول سال‌ها فاصله و کمبود گوش شنواست.

۱ نظر ۲ لایک

میزان اهمیت!

به هر کی میگم دعا کنه بعد از این پرونده‌‌ی آخر اوین نرم میگه: «رفتی اوین من نمی‌شناسمتا!»

مرام و معرفت و جانفشانی در راه محبت تا این حد

:))

۰ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان