دیگر هیچ وقت تکرار نشد، حال و هوای عیدِ 92 که مدینه بودیم. مدینه، آن شهرِ تا ابد حاصلخیز برای جوانههای تازهی امید که به برکت دردانهای که در دل دارد، همیشه میخندد. لبخند زیبای رسول الله(ص) را همواره حس میکردم، حتی از توی عکسهای مسجد النبی. اما عکس کجا و لمس کردن آن با پوست و استخوان کجا. اما نه وقتی که آنجا بودم و نه حالا که مدتهاست برگشتهام نفهمیدم آن روزها رسول الله(ص) دقیقا میخندید یا میگریست. عید آن سال مصادف شده بود با دههی فاطمیه. انگار حضرت هم از داغ جگرگوشه میگریست و هم به رسم مهمان نوازی به رویمان لبخند میزد که دلمان از غصه نترکد. آخر واقعا جای از غصه تکه تکه شدن آنجا بود که غربت، با تمام هیبت رخ نمایی میکرد. غربتی که در بکر ترین صورت ممکن اینطور ترجمه میشود: روبرو رحمه للعالمین نشسته باشد و پشت سر فرزندان دلبندش بیگنبد و بارگاه، گریه توی گلو قل بزند و سینهات گره بخورد و همین که اراده کنی دو قطره اشک بریزی یک وهابی بیقواره رد شود و بیحرمتی کند و تو را از آن حال جدا. به چه جرمی؟ کمی دلتنگی و عرض ارادت به بهترین مخلوقان خدا. آدم خیلی غصه میخورد که اینها خادم آن حرم شریفاند و با این خدمتشان برادران اهل سنتمان را هم شرمنده میکنند. فقط کافی است یک سکانس از حرم امام رضا(ع) را توی ذهنت از نو بسازی و با آنجا مقایسه کنی. در مشهد دست کم با خیال آسوده گریه میکنی و خادمان حضرت به تو التماس دعا هم میگویند و با نفرت در چشم تو خیره نمیشود که بهت بگوید رافضی! اتفاقا بیشترین چیزی که در مسجد النبی میچسبد همین احساس غربت است، چیزی که در هیچ نقطهای از دنیا مثل آنجا طعمش را نمیچشی. برای دل شکستگی چه جایی بهتر از جایی که آقای نور نشسته و شاهد کیفیت حال توست؟ بد رفتاری آن موجودات وهابی بیمعرفت را -وصلهی ناجوری است کلمهی آدم که به آنها نمیچسبد!- که حذف کنی، هیچ چیز دیگر نیست که خلوت تو را خراب کند. آنجا انگار نگاه آدمها مثل زبانشان ترجمه ندارد. هیچ کسی خیره به تو نمینگرد. اگر بنگرد هم نمیفهمی، نمیبینی. مثل اینجا نیست که تا بخواهی دو رکعتی نماز و صفحهای قرآن بخوانی دلت بلرزد که کدام بینندهای تو را زیر نظر دارد و نگاهش حالت را خراب میکند. این حس و حال را تنها آنجا میتوانی درک کنی و خارج از آن سرزمین مقدس هرگز ممکن نیست. توی مدینه هر طرف رو میگردانی، صورت خدا و رسول مهربانش را میبینی. تمام حواسها متوجه آن نگاه شیرین مهربان است و هیچ چیز جز آن به چشم آمدنی نیست. آن نگاه امین و گرم و خیرخواه که تاریخ را کنار میزند و روبرویت مینشیند و میگوید: برادران من قومی هستند که در آخرالزمان به من ایمان می آورند در حالی که مرا ندیده اند... آنها کسانی هستند که پایداریشان بر دین خود، از راه رونده برخار مغیلان و از نگهدارندهی آتش سوزان در دست بیشتر است. یاداوری همین جملهها کافی است که دلت برای هر چه سختی و تلاش است بتپد و غبار غم از دلت بریزد.
*
گفته بودند بروی کربلا و برگردی میفهمی هیچ جا کربلا نمیشود. رفتم کربلا و برگشتم و فهمیدم هیچ کجا مدینه نمیشود. شهری که دلم را هزار تکه کرد و مرا یک بیدلِ بیقرار که بوی مدینه از هر کجا به مشامش برسد دیوانه میشود؛ حتی از توی تقویمی که میگوید این هفته، هفدهم ربیع در پیش است.