بازیگوشیاش گرفته بود ذهنم. نشسته بودی روبرویم. خودم را کجتر کردم که فکر کنی حواسم جمع کار خودم است. نبود. با این که دوستت دارم، خجالت میکشم که بیشتر از این بدانی. میان خطوط مقالهی استراتژی خلق قابلیت، بین کلمات قفل میکردم. چهرهات یادم میرفت. صورتت محو و صیقلی میشد، خیره به یک مقالهی دیگر. چه شکلی بودی؟ هول برم میداشت. نکند رفته باشی یا هرگز نیامده باشی؟ میتوانستم با چند درجه حرکت نامحسوس، نگاهت کنم و نفس عمیقی بکشم اما غدیام نمیگذاشت. نگاهم مصرانه بین کلمات قابلیت، مزیت رقابتی و رشد هروله میکرد تا داوطلبانه صورت تو را نشانم بدهند و خلاصم کنند. دوست ندیده و محبت نچشیدهام؟ نه. اما خودت هم نمیدانی چه راه نفسبُری را گذراندهام تا به همین بسم الله گفتنهای تو، وقتی هر بار بلند میشوی و دوباره پای لپ تا مینشینی برسم. تنهایی اذیتم کرد، تا الحمد للههای بعد از هر پیشامد کلافهکنندهات را بشنوم. سختم بود؛ وقتی لبخند مهربان و برق چشمان بزرگوارانهات موقع تعریف رنگی خاطراتم نبود.
عجلهای ندارم برایت. همینطور آرام و نرم، رخنه کن در فکر و ذهن و دلم. بگذار دوباره از به خاطر خدا با کسی رفاقت کردن نفس تازه کنم و برکت حضورت از سر و کولم برود بالا و خودت ندانی.