در اوج یک رقابت ناسالم تحمیلی با یک دوست، خلوت عاشقانهاش با معشوقش را پیدا کرده بودم؛ بر اثر یک اتفاق. در آن خلوت تمامن مرا له کرده بود و به در و دیوار کوفته بود و با کلی خیال پردازی صحنههایی را مجسم کرده بود که وجود خارجی نداشت. حق هم داشت! چرا که تصور میکرد من پا روی سیم ارتباطی عشقش گذاشتهام و میخواهم محبوبش را یکجا از آن خود کنم. همهی نوشتهها را به اشتباه خواندم، از بر کردم و در کمال تاسف خیلیهایش را ذخیره کردم تا در روزی که نزدیک بود از حق پایمال شدهام و آن حجم از تهمتهای ناروا دفاع کنم. تصمیم گرفتم پیش از آن که حرفی بزنم که آبرویش را جلوی آن معشوق به لجن بکشم برای حل کردن مسئله با شخص خودش تلاش کنم. وقتی که فهمید همهاش را خواندم جا خورد. بعد از آن ساعتهای مفصلی حرف زدیم و کمی قانع شدیم و بسیاری قانع نشدیم و بحث را نه با رسیدن به نتیجه که از سر خستگی رها کردیم. آخر صحبت از من خواست که دیگر به آن نوشتهها که در وبلاگش ثبت شده بود سر نزنم، تحت هیچ شرایطی. و من با این وجود که هنوز اعادهی حیثیتم به اتمام نرسیده بود، تمام نوشتهها و آدرس وبلاگش را که ذخیره کرده بودم پاک کردم و به خیال این که هرگز وجود نداشته دیگر در هیچ بحثی به آن استناد نکردم. بعدها با افرادی مواجه شدم که نتوانستند بر هیجان آنی خود غلبه کنند و به چند استناد سطحی ضعیف از برخی نوشتهها آبروی خیلیها را بردند. چقدر خدا را شکر کردم که آن روزها ترمزم را کشید و نگذاشت خطای سرک کشیدن به حریم خصوصی آن شخص تا بردن آبرو و کارهای غیر قابل جبران دیگر دامنه بکشد. خدا شاهد است که حاضرم هزار برچسب دون شان روی پیشانیام باقی بماند اما ننگ آبروریزی از یک مسلمان نه.