مرگ!

چه حسی بهتون دست میده

وقتی نصفه شب از خواب بلند بشید که پروژه‌ی فردا رو تکمیل کنید

و لپ تاپتون طی یک عملیات انتحاری روشن نشدن رو به همراهی با شما ترجیح بده؟

۲ لایک
۱۳ مهر ۰۴:۱۱ ناشناس
:))
تا شما باشی شب تحویل پروژه یادش نیوفتی!
۱۳ مهر ۰۵:۲۷ مه‍ شید
الان یک نفر اینجا بود می‌گفت چراغ رو خاموش کنید بگیرید بخوابید :)))))

ما خواب سرمون نمیشه!

۱۳ مهر ۱۴:۱۰ ناشناس
D:

این روزها همه به من می‌خندند!

:))

۱۴ مهر ۱۹:۲۸ صحبتِ جانانه
عبرتی میشه که دفعه بعدی دقیقه نود کار نکنم!

متاسفانه کم تر چیزی پیش میاد که عبرتم بشه :))

اونم در زمینه‌ی کاری!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان