تقریبا هیچ وقت به روضهی باز و بیپرده مشتاق نبودهام؛ خاصه با روضهخوانی برخی مداحان که تشبیهات بی محتوایی را هم به اصل مطلب اضافه میکنند و آدم را به هم میریزند و به نظرم خیلی عجیبند آنهایی که میتوانند این روضهها را مثل ترانههای عادی گوش بدهند و حتی ذرهای منقلب نشوند. بین راه نجف تا کربلا، همسفرهایمان یک باند صوتی خریدند که تا رسیدن به مقصد ما را در روضههایی که دوست دارند شریک کنند. آن هم چه روضههایی؟ از همانهایی که یک خطش میتواند دنیا را آوار کند روی سرت. اولش مثل بقیه با فراز و فرودش همراه شدم اما چند بیت بیشتر نگذشته بود که خون در کاسهی سرم شروع کرد به جوشیدن. احساس کردم حقش این است که همانجا از غصه جان بدهم. آخر این حرفها وقتی در راه کربلایی بیشتر از خانه و هیئت ناخن میکشند به روحت و غیرتیات میکنند. داری میروی توی صحنهی نمایشی که فقط چند پردهاش را برایت خواندهاند، آن هم به اشاره و کنایه. داری میروی یک نمایش تاریخی را زنده و مستقیم ببینی. باید خودت را مدام به تغافل بزنی و حواست را پرت کنی و دانستههایت را انکار. مگر میشود چنین روضههایی را گوش بدهی و جان از بدنت مفارغت نکند؟ تنها فکرکردن به همین واقعیت که زمین و آسمان آن سرزمین گواه همه چیز بوده و همهی جزئیات آن واقعه را میداند، برای مردن کافیست. بخواهی روضههایی از این دست را هم ضمیمهی تمام آن فکرها کنی، کارت تمام است. پناه بردم به خودشان. در دستگاه صوتیام دنبال فایل زیارت عاشورا گشتم، هندزفری را محکم کردم توی گوشم و صدای دستگاه را تا آخر بالا بردم. چشمم را بستم که طی شدن راه را هم نفهمم تا کمی آرام بگیرم. زیارت عاشورا که تمام شد، چشمم را باز کردم. هیچ تعریفی برای حالم نداشتم، نه خوب بودم و نه بد، اما دست کم دیگر خون توی سرم نمیجوشید. نزدیک غروب بود که اولین تفتیش کربلا خودش را به ما نشان داد. تلالو نور نارنجی رنگ غروب، صورت همهی همسفرانم را سرخ کرده بود. هر کسی حال و هوای خودش را داشت؛ یکی روضه میخواند، یکی صلوات میفرستاد، یکی اشکهایش را با پشت دست پاک میکرد. آسمان دلش خون بود و ما به سوی خورشیدِ در حال غروب حرکت میکردیم، به سمت حرم ابا عبد الله(ع). هر که باشی و هر چقدر اعتقاد داشته باشی، آن صحنهها را که ببینی بغض راه نفست را میگیرد. با تمام وجود حس کردم که همه چیز برای مردن فراهم است. شک نداشتم که وقتی پایم برسد به حریم حرم، خواهم مرد.
+قسمتی از سفرنامه، که مربوط به کوفه و کاظمین و باقی جزئیات نجف بود، هنوز مانده. نمیدانم به نوشتنش در اینجا خواهم رسید یا نه. این هفته آخرین یادداشتم از سفر کربلا در مجله چاپ میشود. اینها را برای آنجا نوشتم و گفتم حالا که داغ داغ است، شما هم بخوانیدش، تا ببینیم بعدتر چه چیز روزی ماست.