میایستی
رو به قبله
دلت را جمع میکنی
«دو رکعت نماز عصر میخوانم»
-به عادت چند روز-
قبل الله اکبر٬ مکث میکنی
دو رکعت؟
آه
اینجا که دیگر «مشهد» نیست ...
میایستی
رو به قبله
دلت را جمع میکنی
«دو رکعت نماز عصر میخوانم»
-به عادت چند روز-
قبل الله اکبر٬ مکث میکنی
دو رکعت؟
آه
اینجا که دیگر «مشهد» نیست ...
دیگر هیچ وقت تکرار نشد، حال و هوای عیدِ 92 که مدینه بودیم. مدینه، آن شهرِ تا ابد حاصلخیز برای جوانههای تازهی امید که به برکت دردانهای که در دل دارد، همیشه میخندد. لبخند زیبای رسول الله(ص) را همواره حس میکردم، حتی از توی عکسهای مسجد النبی. اما عکس کجا و لمس کردن آن با پوست و استخوان کجا. اما نه وقتی که آنجا بودم و نه حالا که مدتهاست برگشتهام نفهمیدم آن روزها رسول الله(ص) دقیقا میخندید یا میگریست. عید آن سال مصادف شده بود با دههی فاطمیه. انگار حضرت هم از داغ جگرگوشه میگریست و هم به رسم مهمان نوازی به رویمان لبخند میزد که دلمان از غصه نترکد. آخر واقعا جای از غصه تکه تکه شدن آنجا بود که غربت، با تمام هیبت رخ نمایی میکرد. غربتی که در بکر ترین صورت ممکن اینطور ترجمه میشود: روبرو رحمه للعالمین نشسته باشد و پشت سر فرزندان دلبندش بیگنبد و بارگاه، گریه توی گلو قل بزند و سینهات گره بخورد و همین که اراده کنی دو قطره اشک بریزی یک وهابی بیقواره رد شود و بیحرمتی کند و تو را از آن حال جدا. به چه جرمی؟ کمی دلتنگی و عرض ارادت به بهترین مخلوقان خدا. آدم خیلی غصه میخورد که اینها خادم آن حرم شریفاند و با این خدمتشان برادران اهل سنتمان را هم شرمنده میکنند. فقط کافی است یک سکانس از حرم امام رضا(ع) را توی ذهنت از نو بسازی و با آنجا مقایسه کنی. در مشهد دست کم با خیال آسوده گریه میکنی و خادمان حضرت به تو التماس دعا هم میگویند و با نفرت در چشم تو خیره نمیشود که بهت بگوید رافضی! اتفاقا بیشترین چیزی که در مسجد النبی میچسبد همین احساس غربت است، چیزی که در هیچ نقطهای از دنیا مثل آنجا طعمش را نمیچشی. برای دل شکستگی چه جایی بهتر از جایی که آقای نور نشسته و شاهد کیفیت حال توست؟ بد رفتاری آن موجودات وهابی بیمعرفت را -وصلهی ناجوری است کلمهی آدم که به آنها نمیچسبد!- که حذف کنی، هیچ چیز دیگر نیست که خلوت تو را خراب کند. آنجا انگار نگاه آدمها مثل زبانشان ترجمه ندارد. هیچ کسی خیره به تو نمینگرد. اگر بنگرد هم نمیفهمی، نمیبینی. مثل اینجا نیست که تا بخواهی دو رکعتی نماز و صفحهای قرآن بخوانی دلت بلرزد که کدام بینندهای تو را زیر نظر دارد و نگاهش حالت را خراب میکند. این حس و حال را تنها آنجا میتوانی درک کنی و خارج از آن سرزمین مقدس هرگز ممکن نیست. توی مدینه هر طرف رو میگردانی، صورت خدا و رسول مهربانش را میبینی. تمام حواسها متوجه آن نگاه شیرین مهربان است و هیچ چیز جز آن به چشم آمدنی نیست. آن نگاه امین و گرم و خیرخواه که تاریخ را کنار میزند و روبرویت مینشیند و میگوید: برادران من قومی هستند که در آخرالزمان به من ایمان می آورند در حالی که مرا ندیده اند... آنها کسانی هستند که پایداریشان بر دین خود، از راه رونده برخار مغیلان و از نگهدارندهی آتش سوزان در دست بیشتر است. یاداوری همین جملهها کافی است که دلت برای هر چه سختی و تلاش است بتپد و غبار غم از دلت بریزد.
*
گفته بودند بروی کربلا و برگردی میفهمی هیچ جا کربلا نمیشود. رفتم کربلا و برگشتم و فهمیدم هیچ کجا مدینه نمیشود. شهری که دلم را هزار تکه کرد و مرا یک بیدلِ بیقرار که بوی مدینه از هر کجا به مشامش برسد دیوانه میشود؛ حتی از توی تقویمی که میگوید این هفته، هفدهم ربیع در پیش است.
تقریبا هیچ وقت به روضهی باز و بیپرده مشتاق نبودهام؛ خاصه با روضهخوانی برخی مداحان که تشبیهات بی محتوایی را هم به اصل مطلب اضافه میکنند و آدم را به هم میریزند و به نظرم خیلی عجیبند آنهایی که میتوانند این روضهها را مثل ترانههای عادی گوش بدهند و حتی ذرهای منقلب نشوند. بین راه نجف تا کربلا، همسفرهایمان یک باند صوتی خریدند که تا رسیدن به مقصد ما را در روضههایی که دوست دارند شریک کنند. آن هم چه روضههایی؟ از همانهایی که یک خطش میتواند دنیا را آوار کند روی سرت. اولش مثل بقیه با فراز و فرودش همراه شدم اما چند بیت بیشتر نگذشته بود که خون در کاسهی سرم شروع کرد به جوشیدن. احساس کردم حقش این است که همانجا از غصه جان بدهم. آخر این حرفها وقتی در راه کربلایی بیشتر از خانه و هیئت ناخن میکشند به روحت و غیرتیات میکنند. داری میروی توی صحنهی نمایشی که فقط چند پردهاش را برایت خواندهاند، آن هم به اشاره و کنایه. داری میروی یک نمایش تاریخی را زنده و مستقیم ببینی. باید خودت را مدام به تغافل بزنی و حواست را پرت کنی و دانستههایت را انکار. مگر میشود چنین روضههایی را گوش بدهی و جان از بدنت مفارغت نکند؟ تنها فکرکردن به همین واقعیت که زمین و آسمان آن سرزمین گواه همه چیز بوده و همهی جزئیات آن واقعه را میداند، برای مردن کافیست. بخواهی روضههایی از این دست را هم ضمیمهی تمام آن فکرها کنی، کارت تمام است. پناه بردم به خودشان. در دستگاه صوتیام دنبال فایل زیارت عاشورا گشتم، هندزفری را محکم کردم توی گوشم و صدای دستگاه را تا آخر بالا بردم. چشمم را بستم که طی شدن راه را هم نفهمم تا کمی آرام بگیرم. زیارت عاشورا که تمام شد، چشمم را باز کردم. هیچ تعریفی برای حالم نداشتم، نه خوب بودم و نه بد، اما دست کم دیگر خون توی سرم نمیجوشید. نزدیک غروب بود که اولین تفتیش کربلا خودش را به ما نشان داد. تلالو نور نارنجی رنگ غروب، صورت همهی همسفرانم را سرخ کرده بود. هر کسی حال و هوای خودش را داشت؛ یکی روضه میخواند، یکی صلوات میفرستاد، یکی اشکهایش را با پشت دست پاک میکرد. آسمان دلش خون بود و ما به سوی خورشیدِ در حال غروب حرکت میکردیم، به سمت حرم ابا عبد الله(ع). هر که باشی و هر چقدر اعتقاد داشته باشی، آن صحنهها را که ببینی بغض راه نفست را میگیرد. با تمام وجود حس کردم که همه چیز برای مردن فراهم است. شک نداشتم که وقتی پایم برسد به حریم حرم، خواهم مرد.
+قسمتی از سفرنامه، که مربوط به کوفه و کاظمین و باقی جزئیات نجف بود، هنوز مانده. نمیدانم به نوشتنش در اینجا خواهم رسید یا نه. این هفته آخرین یادداشتم از سفر کربلا در مجله چاپ میشود. اینها را برای آنجا نوشتم و گفتم حالا که داغ داغ است، شما هم بخوانیدش، تا ببینیم بعدتر چه چیز روزی ماست.
قسمت شمالی حرم امیر المومنین(ع)، ما را میرساند به وادی السلام؛ از خیابانی که حدود صد متر اولش -اگر اشتباه نکنم- سنگفرش است و باقی اش همه خاک. تمام راه از درب خروجی حرم تا قبرستان، گوش تا گوش، مغازههای سوغاتی فروشی نشستهاند. «آقا از این تسبیحها بخر»، «آقا تو رو خدا از ما خرید کن»، «آقا بخر پول ما رو زیاد کن»این جملهها اولین و بیشترین جملاتی است که بلافاصله بعد از حریم حرم گوشت را مینوازد؛ با لهجهای بین عربی غلیظ و فارسی دست و پا شکستهای که همهی «پنج»ها درش میشوند «بنج»؛ لهجهای که فرزند رفت و آمد بینهایت ایرانیهاست به عراق. بابا نمیتواند مقاومت کند و یک بسته تسبیح از اویی که میخواهد پولش را زیاد کنیم میخرد. نگاهی به سراپای مرد تسبیح فروش میاندازم. لباسی دارد که کهنگیاش داد میزند، چند بسته تسبیح چوبی در یک دست و چند متر پارچهی سبز و یک کیسهی مشکی که احتمالا پر است از همان تسبیحهای چوبی در یک دست دیگر. همین؟ ما اینها را بخریم پولش زیاد میشود؟ دل سنگ آب میشود از دیدن این هارمونی غم و اندوه؛ طوری که باید همانجا یک سکو پیدا کنی، چادرت را بکشی روی سرت و از ته دل زار بزنی به حال فقر و نداری هر کسی که بهش میگویند شیعه؛ به حال امثال این مردم که در هیچ کجای مرزهای اسلامی کم نیستند. در چند قدمی حرم حضرت امیر(ع) این بیشتر از هر جایی سوهان میکشد به روح و روانت؛ وقتی بهت گفتهاند که علی(ع) همان نان جویی را که در روز میخورد، از خشکی باید با سر زانو میشکست و دینار به دینار ثروت خیره کنندهاش را سفره میکرد و اطعام میداد. خیلی آنجا یاد امام موسی صدر کردم. امام موسی، آن مرد مهربانی که طرز زندگی کردنش منش و رفتار و عقیدهی اهل بیت(ع) را برای مردم امروز به زبان ساده ترجمه کرد. نجات مردم از نداری فرهنگی و اقتصادی چنان همتی میخواهد و چنان صبری و البته، چنان عاقبتی ... ما چه کردهایم؟ دوست داری زمین همانجا دهان باز کند و تو را ببلعد از شرم.
وادی السلام لطیف است و مهربان و مومن. بزرگترین قبرستان خاورمیانه، با مساحتی نزدیک به ۴۰۰ کیلومتر، از عشق و شوریدگی دور تا دور حرم حضرت امیر(ع) را گرفته. آن قبرستان آنقدر با تو راحت حرف میزند که خودت میفهمی قسمتی از بهشت است، قبل از این که کسی برایت روایتها را بخواند. اتاقکهای کوچکی که بالای سر هر مردهای ساختهاند و برای برخی در گذاشتهاند و برخی گنبد، آنجا را بیش از هر چیز به یک شهر-شاید یکی از شهرهای بهشت- شبیه میکند. شهری که اگر ساکن آن باشی هر همسایهات میتواند مایهی مباهات و فخر فروشی تو به تمام عالمیان باشد؛ از هود و صالح نبی(ع) تا انوار عظیمی مثل علامه قاضی طباطبایی(ره). کمی هم شبیه به معجزه است که هزار و اندی سال در یک مکان مرده دفن کنند و جای خالی باز هم باشد؛ نیست؟ این بار که زیاد فرصت نداشتیم، اما دلم میخواهد بار بعد که رفتم وادی السلام٬ وقت خلوتی بروم که بشود راحتتر با اهل آن قبور مطهر حرف زد. خیلی دوست دارم بپرسم چه کار کردهاند که خدا رخصت داده زیر پای علی(ع) خاک بشوند تا صبح قیامت.
در سفرهای زیارتی، بچهها عزیز دردانهتر از همیشه میشوند. شیرین زبانی و حرف زدن از چیزهایی که به چشم ما آدم بزرگها نمیآید از یک طرف و پاکی و طهارت عجیب روحشان از طرف دیگر، آدم را در تمام سفر به وجد میآورد. گاهی از خودت میپرسی: «نکند ما اصلا به خاطر این نوزاد شش ماهه یا دختر بچهی شش ساله پایمان به اینجا رسیده است؟ نکند اصل کار اینها بودند و ما را صدقه سرشان آوردهاند که نوکریشان را بکنیم؟». دلت میخواهد دست و چشمهایشان را بوسه باران کنی وقتی از زیارت بر میگردند. دلت میخواهد بیشترین التماس دعاها را به آنها بگویی، دعا به زبانی که دشنام نداده، کسی را نیازرده و غیبت کسی را نکرده مگر میشود به جایی نرسد؟
*
در حرم حضرت امیر(ع) نشسته بودم و بالای سر حضرت زیارتنامه میخواندم. دخترخالهی شش سالهام روی پایم خوابش برده بود. با یک سوال غیر منتظره از خواب بیدار شد: «آجی؟ چرا همه چیز اینجا سبزه؟». نگاهی به دور و برم کردم. راست میگفت. سنگفرشها، دیوارها، فرشها، قرآنها یکپارچه سبز بود و من ندیده بودم. کمی فکر کردم و گفتم: «سبز رنگ آدمهای خوبه.» نگاهی به خودم کردم و دیدم سر تا پا سبز پوشیدهام! افسوس خوردم به خاطر تشبیه نادرست و ناقصی که برای این فرشتهی کوچک کردم. بیشتر به مغزم فشار آوردم که منظورم را دقیقتر برایش بگویم. پرسیدم: «میدونی ما اینجا اومدیم پیش کی؟». نمیدانست. گفتم:« بهش میگن پدر خاک*. یه آدم خیلی خوبی که اگر نبود خیلیها تنها میشدند و کسی نبود بهشون کمک کنه». چیزی نپرسید و ساکت ماند اما مشخص بود خیلی از مفهوم پدر خاک سر در نیاورده. مجبور شدیم وقت نماز برای اتصال به جماعت جایمان را عوض کنیم. از من جدا شد و چند صف جلوتر کنار مادرش نشست. رکعت آخر نماز به خودم آمدم و دیدم تلاش کرده و با زحمت خودش را از بین جمعیت فشرده رسانده پیش من. کشف جدیدی کرده بود: «آجی من یه چیزی فهمیدم! سبز رنگ بهشته!». جوابی به سوال خودش داد، هزار بار از جواب من بهتر! تشویقش کردم و خواستم فکر کند کدام رنگها بهشتیاند و مشتاقانه به حرفش گوش سپردم. اول سفید را نام برد و بعد آبی و صورتی را؛ صورتی برای این که رنگ مورد علاقهاش بود. دست آخر قرمز را هم وارد لیست کرد و زود خطش زد.« قرمز رنگ جهنم نیست؟ من دوستش دارم آجی، چرا رنگ جهنمه؟». سوال سختی به نظرم رسید و تصمیم گرفتم جوابی بدهم که در دام سوال سخت بعدی نیوفتم. این حرفها چطور به ذهنم رسید؟ نمیدانم! گفتم:«قرمز جهنمی نیست، هیچ رنگی جهنمی نیست مگر این که خودش بخواد.». چشمان درشتش را دوخته بود به من تا بفهمد چه میگویم. «بستگی داره هر رنگی چه کار کنه. اگر قرمز تصمیم بگیره رنگ خوش اخلاقی باشه، میره بهشت. اگه مامانش رو دوست داشته باشه، بازم میره بهشت. اگر رنگ بدی باشه، حرف بد بزنه، همسایهش رو اذیت کنه میره جهنم! تنها رنگی که به نظرم فقط میره جهنم سیاهه. سیاه، رنگ دل اون آدماییه که خدا رو دوست ندارن. سفیدها هم میرن بهشت. سفید رنگ دل آدمهاییه که خدا رو دوست دارن و خدا هم دوستشون داره». تا قبل از آن هیچ وقت به رنگها اینطور نگاه نکرده بودم. هیچ وقت فکر نکرده بودم اگر روزی پردهها بیوفتد من کدام رنگ بهشتی یا جهنمیام و اینها از برکت آن سوال و آن جواب بود.
کسی میتواند شک کند که بچهها از پاکی و لطافت روحشان در دنیایی قدم میزنند که ما آدم بزرگها را راهی به ساحت مقدسشان نیست؟
*ابوتراب، از القاب حضرت علی(ع)
وقتی میخواهی کسی که دوستش داری یا وصفش را زیاد شنیدهای را برای بار اول ببینی٬ چند روزی دور خودت میچرخی تا تصمیم بگیری چه لباسی و چه رنگی بپوشی٬ چطور سر صحبت را باز کنی و چه هدیه ببری که طرف را بیش از حد معمول ذوق زده کنی؛ یعنی برای یک آدم معمولی که هم قد توست و یا خانهی پرش یکی دو وجبی از تو بزرگتر است٬ باید خودت را این همه بیاندازی توی زحمت. هر چقدر مرتبهی آن آدم بالاتر میرود رشتهی کار بیشتر از دستت در میرود و بیشتر دور خودت میگردی و کمتر به نتیجه میرسی. حالا تصور کن یک روز میگویند باید بروی خدمت کسی که یک عمر دعای کمیلش را خواندهای و به عظمت روحش تبارک الله گفتهای٬ چه حالی بهت دست میدهد؟ چه بپوشی بهتر است؟ چه بگویی که حق مطلب را ادا کنی؟ چه هدیه ببری؟ مگر میشود چیزی گفت و چیزی هدیه برد که کم نباشد؟ که به چشم بیاید؟ هر چه ببری و هر چه کنی٬ آبروی خودت را بردهای؛ مثل کودکی که از جیب پدرش پول برمیدارد که برایش هدیه بخرد؛ حتی پیچیده تر٬ سنگین تر٬ که اگر هنوز سری به سجده میگذاری و عبادت دست و پا شکستهای میکنی از گوشهی چشم همین آقاست و تو میدانی که اگر بگویی قدمی در راهش برداشتهای دروغ میگویی.
از هتل تا حرم٬ بیشتر از صد متر فاصله نیست. یک خیابان باریک ناهموار خاکی٬ که تنها وسیلهی نقلیهی آن گاریهای دستی است ما را میرساند به حرم. روبروی پنجرهی اتاق هایمان٬ آن طرف خیابان خاکی یک عالمه ستون نیمه کارهی بتنی است؛ ستونهای صحن فاطمهی زهرا(س). روی هر ستون اسم یکی از معصومین(ع) را با اسپری سبز نوشتهاند٬انگار که هر ستون به نیت یکی از این انوار مطهر پی ریزی شده. از پنجرهی اتاق ما اینها دیده میشود: یا حسین(ع) / یا فاطمه(س) / یا علی(ع). «یا علی! یا علی! یا علی! فکرش را نمیکردم که یک روز با مرقد مطهرت فقط صد متر فاصله داشته باشم در حالی که هنوز زندهام و نفسم بند نیامده» وقت رفتن به حرم رسیده٬ وقت دستبوسی شهید تنها. هیچ چیز نداری که ببری جز بیچارگیات. انقدر بهت زدهای که حتی اشک هم نمیتوانی بریزی. در آن خیابان خاکی قدم میزنی٬ آرام و شمرده و کوتاه کوتاه. سرت را نمیتوانی بلند کنی و جرات نمیکنی چشمت را بگردانی؛ خیره میشوی به یک نقطه: خاک. «یا لیتنی کنت ترابا که خاک امروز شرف دارد بر بندهی بیچارهای که شرمندهی صاحب و آقای خود است.» قدم برمیداری - قدمت را برمیدارند- تا نزدیک حرم. وارد «تفتیش» میشوی و لبخند بیرمقی از سر ناچاری به کسی که با احترام بازرسیات میکند تحویل میدهی. پرده را کنار میزنی و ... اینک سنگفرشهای حرم. «السلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده. السلام علیک یا امیر المومنین». دیگر اینجا قید مکان معنا ندارد. در یک چشم بهم زدن. کفشت را از پا میکنی٬ وارد تفتیش بعدی میشوی٬ چند پله ... یک در ... باز چند پله ... صحن حرم ... چند پله ... پرده را کنار میزنی و از حرکت جمعیت و اشک و آه مردم میفهمی اینجا حریم حرم است. بیاختیار میروی نزدیک ضریح. مردم گریه میکنند و میروند سمت ضریح (بهتر است بگوییم کشیده میشوند سمت ضریح٬ جاذبه آنجا تو را میکشد). دستت را دراز میکنی به سمت ضریح نه٬ که دامان علی(ع). دستت را دراز میکنی و موج جمعیت تو را عقب میکشد. دستت را دراز میکنی و دوباره به سمت ضریح کشیده میشوی. زمان را در مینوردی و یکی بلند میگوید «بابای خوب یتیمان کوفه». دستت میرسد به ضریح و این دیگر تو نیستی٬ یک یتیم بیچارهی کوفی است که با نوحهی زنی دامان علی(ع) را گرفته و بیاختیار گریه میکند.
شنیده بودم که هوای نجف اشرف٬ خیلی سنگین است و روی دل آدم سنگینی میکند و همانطور بود که گفته بودند. سفرمان هوایی بود و ما قرار بود از تهران بپریم و در فرودگاه نجف بنشینیم. باور کردنی نبود. فرودگاه نجف؟ فرود؟ من؟ مگر در خواب میدیدم که روزی مسافرش باشم و آن وقت نشسته بودم در هواپیمایی که که مهماندارش میگفت یک ساعت و ربع دیگر در فرودگاه نجف است. آنجا جایی است که اگر به پای عقل بروی سودی جز دیوانگی ندارد. باید خودت را رها کنی در طوفانی که تو را برداشته و با خودش میبرد. در ذهنت محشر به پا میشود. صداها روی هم میلغزد و میریزد. همهمهای است عجیب. نمیدانی به روضه گوش کنی یا به فضایل حضرت یا به نوایی که میگوید:«موری رفت به محضر پادشاهی ... ». موری رفت؟ خوشا به حال آنان که مورند و میروند و بدا به حال ما که ذرهای و کمتر از ذرهایم. با خودت میگویی خدایا مرا چه به زیارت علی(ع)؟ نکند بروم و آنجا زیر پای شیعیان حضرت له بشوم از هیچ بودن؟ و هرچه منتظر میشوی جوابی نمیشنوی. در لایهی هزارم ذهنت همین یک جمله آرامت می٬کند:«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند٬ به آسمان رود و کار آفتاب کند». زمان مثل برق میگذرد و نمیگذرد. تو خودت هستی و نیستی. آن صداها کماند و زیادند. آدم را یک جور خلا غریب در بر میگیرد. هر چه به مقصد نزدیکتر میشوی تغییرات همه چیز را با تمام وجود حس میکنی. از مرز که رد میشوی٬ بدون این که کسی چیزی گفته باشد معلوم است که آنجا خاک عراق است. باز هم نزدیکتر میشوی. بهت و خلا آغوششان را تنگتر میکنند. مهماندار میگوید که تا چند دقیقهی دیگر فرود میآیید. آنجاست که دیگر نفس کشیدن سخت میشود. هوا غلیظ است و انگار ریهها کشش نفس کشیدن ندارند. هوا غلیظ است و انگار تمام ذرات هوای کرهی زمین برای نفس کشیدن در هوای علی(ع) مسابقه گذاشتهاند. هوا غلیظ است و مهماندار میگوید «تا توقف کامل هواپیما کمربندهای ایمنی خود را باز نکنید.» هوا غلیظ است و دستت را میگذاری روی سینهات و مطمئن میشوی که دیگر قلبت نمیزند.
کربلا رفتن برایم شده بود مصداق روشن کلمهی «محال»؛ از همان ده سال پیش که بابا دست مادربزرگهایم را گرفت و رفت٬ تا امسال که مرز بیست و یک سال را رد کردهام. هر طور حساب میکردم شرایط رفتن برایم فراهم نبود و نمیشد. راستش خیلی هم برایش تلاش نکرده بودم٬ یعنی تصور میکردم که زورم به دیوار بلند نشدنها نمیرسد. چند باری از دهانم پریده بود که «کربلا نمیرویم؟» و مامانم همیشه بیشتر از این حرف میرنجید و با این که دوست داشت برود اما از خطرات جانی آن واهمه داشت. من از بیم ناراحت شدن مامان هم که شده آرزویم را لای بقچه پیچیدم و گذاشتم ته انباری!
اولین تصمیم جدیام برای کربلا رفتن را امسال گرفتم. تصمیمی که جرقهاش در یکی از مجالس روضهی امام حسین(ع) زده شد. با خودم گفتم مگر میشود کسی شیعه باشد و یک بار هم کربلا نرفته باشد؟ و مگر وقتی همت میکنی در راه امام حسین(ع) کاری کنی٬ فکر کردن به موانع چیزی جز بهانه تراشی است؟ از این فکر به هم ریختم و تصمیم گرفتم تا زمانی که شرایط رفتن به کربلا فراهم شود٬ دست کم به صورت جدی آرزویش را داشته باشم.
«این» متن روح الله رجایی٬ انگار راهی را جلوی پایم گذاشت. به ذهنم رسید که از خصلت عاطفی بودن امام حسین(ع) استفاده کنم. قلم گرفتم و برای هفتهی اول ماه محرم٬ برای همشهری یک یادداشت نوشتم و خواستم هر کسی که دلش با صاحب محرم صاف است سلامم را برساند و برایم پا در میانی کند. دو هفته هم نگذشته بود از چاپ شدن آن یادداشت که یک روز مامان آمد خانه و گفت: فکر کنم داریم میرویم کربلا! انگار داشتم خواب میدیدم. مامان میگفت برویم کربلا؟ مامان؟ همان مامانی که هر بار حرف کربلا به میان میآمد از خطراتش میگفت؟ آن زمان که از خطراتش حرف میزد٬ آمریکا در عراق لانه کرده بود و حالا که میگفت برویم کربلا٬ داعش بیخ گوش آن بود! چیزی بود شبیه به معجزه. همیشه حس میکردم اگر بخواهند بطلبند مامان هم راضی میشود که با ما همراه شود و حالا این مامان بود که همه را شیر کرده بود و راه انداخته بود به سمت کربلا!
حالا من هم شک ندارم که به قول آقای رجایی٬ امام حسین(ع) به شدت عاطفی است. کافی است بگذاری اش توی یک فضای احساسی تا تمام موانع رسیدن به خودش را نیست و نابود کند. «وتر الموتور» اهل کسا (ع)٬ هزار و اندی سال است همینطوری آدمها را نمکگیر خودش کرده ...
شده تا به حال در یک مکانی که به شلوغی آن خو گرفتهاید تنها بمانید؟ در دانشگاه، در مدرسه، در مترو. من بارها شده که در مدرسه و دانشگاه و مترو به خودم آمدهام و دیدهام پرنده پر نمیزند. درها یک به یک بسته شدهاند و آدمها دانه دانه کیف و کولههایشان را جمع کردهاند و رفتهاند و دلم خواسته که همه چیز را همانجا رها کنم و بروم؛ بس که سکوت و خلوتی آنها سهمگین است و خودش را روی قلب آدم ولو میکند؛ یک جور هول عجیب در دل ایجاد میکند که فکر نمیکنم کسی باشد که بخواهد در مکانی که به شلوغی آن خو گرفته است تنها بماند.
*
من خیلی بچه بودم-شاید در سالهای آخر دبستان- که بابا برای اولین بار دست مادر و مادر زنش را گرفت و برد کربلا؛ یکهو و بیمقدمه. جزئیات آن روزها را یادم نیست اما به خاطر دارم که از باز شدن راه کربلا خیلی نگذشته بود و تنها مرکبی که آدمها را آنجا میبرد اتوبوس بود و بس. رفته بودیم ترمینال که بدرقهشان کنیم و درست به خاطر دارم که من تمام مدت را یا بغض داشتم و یا میگریستم، آن هم نه از سر دلتنگی. آن روزها تازه آمریکا به عراق حمله کرده بود و اوضاع کشورشان حسابی قمر در عقرب بود، به حدی که این جمله بین مسافران کربلا زیاد میچرخید: «تا گنبد طلای حضرت را نبینم باور نمیکنم که کربلایی شدهام.». یادم هست که در حالی که گریه میکردم دنبال اتوبوس بابا میدویدم و از خدا و صاحب کربلا با همهی بچگیام میخواستم که بابایم را نکشد و برش گرداند. گذشت و بابا و مادربزرگها زنده برگشتند، با یک عالمه خاطرهی خوش و حس و حال خوب. گل سر سبد خاطرات اما، یک چیز عجیب بود مربوط به بابایی که آنطور زنده بودنش را از خدا خواسته بودم: میگفت یک شب رفته بوده حرم امام حسین(ع) و توی حال خودش بوده که نشسته چرتش میبرد. کمی بعد از خواب میپرد و نگاه میکند به اطراف، میبیند هیچ کس نیست. حرمی که تا چند دقیقهی پیش پر بوده از آدم، خالی شده بوده و تمام درها بسته. انگار تلاش خادمین حرم برای بیدار کردنش جواب نداده و پشت در جا مانده بوده، تک و تنها. اول کمی هول برش میدارد، بلند میشود، کمی تقلا میکند در را باز کند و میبیند کارساز نیست و بعد دلش آرام میگیرد و بر میگردد سرجایش. آن شب بابا، در اوج نگرانی مادربزرگها تا نماز صبح، تک و تنها میماند در حرم ابا عبد الله(ع) و تا صبح مهمان حضرت میشود. شیرینی همین یک خاطره از کربلا باعث شد من با تمام بچگیام از فکری که در موردش کردم خجالت بکشم. از آن روز آرزویم شده رفتن کربلا و تا به حال نطلبیدهاند. این را گفتم که اگر کسی از شما سیمش وصل است و امام حسین(ع) هوایش را دارد، بگوید دختر آن مردی که یک شب در حرم را بستی و پیش خودت نگهش داشتی سلام رساند و گفت تو را به جان هر که دوست داری تمام کن انتظار را.
عنوان: این بیت از حافظ: رسم عاشق کشی و شیوهی شهرآشوبی/ جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
*
این مطلب در همشهری جوان هفتهی آخر مهر ماه چاپ شد.