وقتی میخواهی کسی که دوستش داری یا وصفش را زیاد شنیدهای را برای بار اول ببینی٬ چند روزی دور خودت میچرخی تا تصمیم بگیری چه لباسی و چه رنگی بپوشی٬ چطور سر صحبت را باز کنی و چه هدیه ببری که طرف را بیش از حد معمول ذوق زده کنی؛ یعنی برای یک آدم معمولی که هم قد توست و یا خانهی پرش یکی دو وجبی از تو بزرگتر است٬ باید خودت را این همه بیاندازی توی زحمت. هر چقدر مرتبهی آن آدم بالاتر میرود رشتهی کار بیشتر از دستت در میرود و بیشتر دور خودت میگردی و کمتر به نتیجه میرسی. حالا تصور کن یک روز میگویند باید بروی خدمت کسی که یک عمر دعای کمیلش را خواندهای و به عظمت روحش تبارک الله گفتهای٬ چه حالی بهت دست میدهد؟ چه بپوشی بهتر است؟ چه بگویی که حق مطلب را ادا کنی؟ چه هدیه ببری؟ مگر میشود چیزی گفت و چیزی هدیه برد که کم نباشد؟ که به چشم بیاید؟ هر چه ببری و هر چه کنی٬ آبروی خودت را بردهای؛ مثل کودکی که از جیب پدرش پول برمیدارد که برایش هدیه بخرد؛ حتی پیچیده تر٬ سنگین تر٬ که اگر هنوز سری به سجده میگذاری و عبادت دست و پا شکستهای میکنی از گوشهی چشم همین آقاست و تو میدانی که اگر بگویی قدمی در راهش برداشتهای دروغ میگویی.
از هتل تا حرم٬ بیشتر از صد متر فاصله نیست. یک خیابان باریک ناهموار خاکی٬ که تنها وسیلهی نقلیهی آن گاریهای دستی است ما را میرساند به حرم. روبروی پنجرهی اتاق هایمان٬ آن طرف خیابان خاکی یک عالمه ستون نیمه کارهی بتنی است؛ ستونهای صحن فاطمهی زهرا(س). روی هر ستون اسم یکی از معصومین(ع) را با اسپری سبز نوشتهاند٬انگار که هر ستون به نیت یکی از این انوار مطهر پی ریزی شده. از پنجرهی اتاق ما اینها دیده میشود: یا حسین(ع) / یا فاطمه(س) / یا علی(ع). «یا علی! یا علی! یا علی! فکرش را نمیکردم که یک روز با مرقد مطهرت فقط صد متر فاصله داشته باشم در حالی که هنوز زندهام و نفسم بند نیامده» وقت رفتن به حرم رسیده٬ وقت دستبوسی شهید تنها. هیچ چیز نداری که ببری جز بیچارگیات. انقدر بهت زدهای که حتی اشک هم نمیتوانی بریزی. در آن خیابان خاکی قدم میزنی٬ آرام و شمرده و کوتاه کوتاه. سرت را نمیتوانی بلند کنی و جرات نمیکنی چشمت را بگردانی؛ خیره میشوی به یک نقطه: خاک. «یا لیتنی کنت ترابا که خاک امروز شرف دارد بر بندهی بیچارهای که شرمندهی صاحب و آقای خود است.» قدم برمیداری - قدمت را برمیدارند- تا نزدیک حرم. وارد «تفتیش» میشوی و لبخند بیرمقی از سر ناچاری به کسی که با احترام بازرسیات میکند تحویل میدهی. پرده را کنار میزنی و ... اینک سنگفرشهای حرم. «السلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده. السلام علیک یا امیر المومنین». دیگر اینجا قید مکان معنا ندارد. در یک چشم بهم زدن. کفشت را از پا میکنی٬ وارد تفتیش بعدی میشوی٬ چند پله ... یک در ... باز چند پله ... صحن حرم ... چند پله ... پرده را کنار میزنی و از حرکت جمعیت و اشک و آه مردم میفهمی اینجا حریم حرم است. بیاختیار میروی نزدیک ضریح. مردم گریه میکنند و میروند سمت ضریح (بهتر است بگوییم کشیده میشوند سمت ضریح٬ جاذبه آنجا تو را میکشد). دستت را دراز میکنی به سمت ضریح نه٬ که دامان علی(ع). دستت را دراز میکنی و موج جمعیت تو را عقب میکشد. دستت را دراز میکنی و دوباره به سمت ضریح کشیده میشوی. زمان را در مینوردی و یکی بلند میگوید «بابای خوب یتیمان کوفه». دستت میرسد به ضریح و این دیگر تو نیستی٬ یک یتیم بیچارهی کوفی است که با نوحهی زنی دامان علی(ع) را گرفته و بیاختیار گریه میکند.