در سفرهای زیارتی، بچهها عزیز دردانهتر از همیشه میشوند. شیرین زبانی و حرف زدن از چیزهایی که به چشم ما آدم بزرگها نمیآید از یک طرف و پاکی و طهارت عجیب روحشان از طرف دیگر، آدم را در تمام سفر به وجد میآورد. گاهی از خودت میپرسی: «نکند ما اصلا به خاطر این نوزاد شش ماهه یا دختر بچهی شش ساله پایمان به اینجا رسیده است؟ نکند اصل کار اینها بودند و ما را صدقه سرشان آوردهاند که نوکریشان را بکنیم؟». دلت میخواهد دست و چشمهایشان را بوسه باران کنی وقتی از زیارت بر میگردند. دلت میخواهد بیشترین التماس دعاها را به آنها بگویی، دعا به زبانی که دشنام نداده، کسی را نیازرده و غیبت کسی را نکرده مگر میشود به جایی نرسد؟
*
در حرم حضرت امیر(ع) نشسته بودم و بالای سر حضرت زیارتنامه میخواندم. دخترخالهی شش سالهام روی پایم خوابش برده بود. با یک سوال غیر منتظره از خواب بیدار شد: «آجی؟ چرا همه چیز اینجا سبزه؟». نگاهی به دور و برم کردم. راست میگفت. سنگفرشها، دیوارها، فرشها، قرآنها یکپارچه سبز بود و من ندیده بودم. کمی فکر کردم و گفتم: «سبز رنگ آدمهای خوبه.» نگاهی به خودم کردم و دیدم سر تا پا سبز پوشیدهام! افسوس خوردم به خاطر تشبیه نادرست و ناقصی که برای این فرشتهی کوچک کردم. بیشتر به مغزم فشار آوردم که منظورم را دقیقتر برایش بگویم. پرسیدم: «میدونی ما اینجا اومدیم پیش کی؟». نمیدانست. گفتم:« بهش میگن پدر خاک*. یه آدم خیلی خوبی که اگر نبود خیلیها تنها میشدند و کسی نبود بهشون کمک کنه». چیزی نپرسید و ساکت ماند اما مشخص بود خیلی از مفهوم پدر خاک سر در نیاورده. مجبور شدیم وقت نماز برای اتصال به جماعت جایمان را عوض کنیم. از من جدا شد و چند صف جلوتر کنار مادرش نشست. رکعت آخر نماز به خودم آمدم و دیدم تلاش کرده و با زحمت خودش را از بین جمعیت فشرده رسانده پیش من. کشف جدیدی کرده بود: «آجی من یه چیزی فهمیدم! سبز رنگ بهشته!». جوابی به سوال خودش داد، هزار بار از جواب من بهتر! تشویقش کردم و خواستم فکر کند کدام رنگها بهشتیاند و مشتاقانه به حرفش گوش سپردم. اول سفید را نام برد و بعد آبی و صورتی را؛ صورتی برای این که رنگ مورد علاقهاش بود. دست آخر قرمز را هم وارد لیست کرد و زود خطش زد.« قرمز رنگ جهنم نیست؟ من دوستش دارم آجی، چرا رنگ جهنمه؟». سوال سختی به نظرم رسید و تصمیم گرفتم جوابی بدهم که در دام سوال سخت بعدی نیوفتم. این حرفها چطور به ذهنم رسید؟ نمیدانم! گفتم:«قرمز جهنمی نیست، هیچ رنگی جهنمی نیست مگر این که خودش بخواد.». چشمان درشتش را دوخته بود به من تا بفهمد چه میگویم. «بستگی داره هر رنگی چه کار کنه. اگر قرمز تصمیم بگیره رنگ خوش اخلاقی باشه، میره بهشت. اگه مامانش رو دوست داشته باشه، بازم میره بهشت. اگر رنگ بدی باشه، حرف بد بزنه، همسایهش رو اذیت کنه میره جهنم! تنها رنگی که به نظرم فقط میره جهنم سیاهه. سیاه، رنگ دل اون آدماییه که خدا رو دوست ندارن. سفیدها هم میرن بهشت. سفید رنگ دل آدمهاییه که خدا رو دوست دارن و خدا هم دوستشون داره». تا قبل از آن هیچ وقت به رنگها اینطور نگاه نکرده بودم. هیچ وقت فکر نکرده بودم اگر روزی پردهها بیوفتد من کدام رنگ بهشتی یا جهنمیام و اینها از برکت آن سوال و آن جواب بود.
کسی میتواند شک کند که بچهها از پاکی و لطافت روحشان در دنیایی قدم میزنند که ما آدم بزرگها را راهی به ساحت مقدسشان نیست؟
*ابوتراب، از القاب حضرت علی(ع)