روزهای زمستون برای من، روزهای ترس و دلهره ست. شبهایی که برف میاد و یخ بندون میشه یا روزهایی که یه لایه ابر غلیظ روی خورشید رو میگیره دلم میلرزه که: نکنه دیگه هوا گرم نشه؟ نکنه دیگه بهار نیاد؟ توی رابطه با آدمها هم همینه، زمستون محبتها که فرا میرسه با خودم فکر میکنم نکنه دیگه هیچ وقت هیچ دلگرمیای برام وجود نداشته باشه؟
زمستون خوبه و بیمهری و بیوفایی آدمها؛ وقتی که دلخوشیهای مدتدار تموم میشن، تازه یاد شما میوفتم که نیستین و یاد خودم میکنم که جز شما کسی رو نداره. به تنهایی ما رحم کنید آقا و بیاید. اگرچه وقتی بیاید، من توی صف شرمندهها و وقت تلف کن ها و کم کارها نفر اولم.
۲۶ دی ۹۴