دلم میخواست توی چشمانت نگاه میکردم و معانی ذهن و قلبم را بیترجمه میفهمیدی
کلماتم گاهی بزرگترند از ذهنم، از زبانم، قلمم
نمیشود بکشم و بیارم و قطار کنم
بیا بنشین به اندازه یک لحظه بینهایت با همدیگر سکوت کنیم...
دلم میخواست توی چشمانت نگاه میکردم و معانی ذهن و قلبم را بیترجمه میفهمیدی
کلماتم گاهی بزرگترند از ذهنم، از زبانم، قلمم
نمیشود بکشم و بیارم و قطار کنم
بیا بنشین به اندازه یک لحظه بینهایت با همدیگر سکوت کنیم...
۱. کار من رسیده به جایی که با دو تا نیم ساعت گریهی مداوم، ته گلویم میسوزد و مدام نیاز به خواب دارم. هی جوانی، هی دورهی سه روز گریهی پشتِ همِ مدام، ای چشمهای ورقلمبیدهای که عین خیالشان نیست، کجایید؟
۲. روح الله رجایی را بار اول در کلاسهای همشهری جوان دیدم. روزگار خوبی نداشتم. دل و دماغ کسی با من نبود. خودم را زده بودم به کار که نفهمم چه بر سرم آمده و میآید. کاملا در لاک خود فرو رفته و منزوی. رجایی به ما خبرنویسی درس میداد. از سوژههای دستنیافتنیاش میگفت. از این که از در پرتش میکردند بیرون، زیر شاسی ماشین قایم میشد و خودش را میرساند تو. از یادداشتهای جنجالیاش میگفت. از سوژهای که دربارهی امام حسین علیه السلام نوشته بود عدهای از خانم جلسهایهای قم دهان به دهان شمارهی مجله را منتقل کرده بودند و هر کسی زنگ میزد و فحش میداد و کار به جایی رسیده بود که زنگ میزدند به استخر مجموعه فحاشی میکردند و قطع میکردند و... هیچ کس بیشتر از تیترش را نخوانده بود. چقدر حالم خوب بود سر آن کلاسها. همان سال تصمیم گرفتم سفرنامهی کربلایم را بنویسم و چاپ کنم. از کنج عزلت و دلزدگی از بودن با آدمها مرا برد به چنان جراتی؛ که دیدارم با آن بزرگوار را کلمه کنم و از آن عجیبتر بگذارم جلوی دید قضاوت چند ده هزار آدم.
۳. او یکی از شریفترین
کار درستترین
امام حسینیترین
انقلابیترین
کار راه بیاندازترین
توانمندترین
خوش قلمترین
جسورترین
خوش خلقترین
ستونهای رسانه بود
که یک ویروس فسقلیِ نحس، جانش را گرفت. حالا از دار دنیا یک عالم یادداشت و فعالیت رسانهای به نام اوست و سه بچهی کوچکی که دیگر سایهی پدر بالای سرشان نیست؛ بچههایی که روز تحویل سال و تعطیلی و قرنطینه هم یک دل سیر پدرشان را ندیده بودند.
۴. رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات
پ.ن: پیوند نیوفولدر میان پیوندهای وبلاگم، یادگار آموختن آن ایام است و حال خوش آن کلاسها.
پ.ن ۲: من؟ گریههای بسیاری دارم و پیوندهای عمیقی با بعضی آدمها که اینطور میاندازتم روی آتش که امیدوارم دم مرگ یقهام نکند و خدا گرهها را به دست خودش باز کند، هر وقت خواست اما پیش از مرگ ...
بله، این که یک پسر و دختری هم رو بپسندند و شرایط هم رو با وجود تفاوتهای کم و بسیار بپذیرند نکتهی اصلیه؛ اما هر دو طرف دارند خانواده و اقوام جدیدی رو کنار خودشون میپذیرند که بناست باهاشون "زندگی" کنند. ما نه میتونیم و نه میخوایم که با ازدواج به یک جزیرهی دور افتادهی خالی از سکنه و بدون ارتباط با جهان خارج مهاجرت کنیم و نه در بسیاری از موارد خانوادهها میپذیرند که در پروسهی ازدواج دخالتی نداشته باشند، نه گاهی توان دارند بین صلاح و سلیقه تفاوت و مرز قائل بشن. در مورد خلاهایی که علت "فشار سلیقهای و غیر لازم" هست هم چند تا پست قبلتر گفتم. (اینجا)
فلذا دو تا کار خیلی مهمه که در فرایند خواستگاری انجام بشه:
1. بررسی جزئیات خصوصیات اخلاقی، اعتقادی، آداب و رسوم، فرهنگ خانواده و اقوام طرف مقابل؛ ریز بپرسید و رودربایستی هم نداشته باشید
2. جلو رفتن با یک مشاور کاربلد که در صورت وجود تفاوتهای فرهنگی یا اقتصادی، حتما به شکل واقعی بتونه بهتون راهکار بده چون خیلی از چیزهایی که ماها قبل ازدواج، میگیم حَلَ (حالا :دی) مهم نیست، چون از ویژگیهای دیگهی طرف خوشمون اومده، نه تنها مهم بلکه دردسر سازه. مشاور به شما کمک میکنه که ضریب واقعی ویژگیهای طرفتون رو کشف کنید. اگر واقعا خوبیهای میچربه به تفاوتها، بهتون راهکار میده تا از پس مدیریت بقیهش هم بر بیاید.
یک سال است که قلبم به نازکی پیرزنهاست. با یادآوری بعضی چیزها، از گذر برخی تصاویر در ذهنم، در مواجهه با محبتهای خالصانهی این و آن، دریچهی صنوبری گوشهای از قلبم شروع به تپیدن میکند، حرارت میگیرد و شعله میکشد و چشمهی گوشهی چشمم را میجوشاند. چشمم تر میشود و میشوید و پسماندهایش را میریزد توی گلویم.
و گاهی شاید بارها در یک روز.
دل نازک شدهام. نه زودرنج. دل نازک شدهام. مثل مادربزرگ که صحنههای جنگی فیلمها را نمیبیند و کانال خبر را سریع عوض میکند. مثل مادربزرگ وقتی از مادرش یاد میکند و وقتی با کوچکترین و نازکترین کلمات ممکن به من میگوید خیلی دخترهایش را دوست دارد و حاضر نیست خار به پاهایشان برود.
من توی یک سال اخیر، بعد از ازدواج، چیزهای زیادی رو یاد گرفتم که برای عمر یک ساله، واقعا زیاد بود.
اما شاید درک و لمس یک نکته برام بسیار مبنایی و عمیق بوده و میتونم بگم به تنهایی تونسته روش و منش من رو برای ادامهی زندگی عوض کنه و اون این که:
من مسئول نجات همهی عالم نیستم و گاهی حتی، غصهی کم و کاستیهایی که توی اطرافیان میبینم و ضرر یا فشار مستقیمش به خودم میاد رو هم نباید بخورم. عاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست.
باید بگذارم که بگذره. رها، رها، رها و نه یک رهای غصه دار، که یک رهای خوش باشم؛ الکی و گاهی بیمنطق و احمقانه خوش. چون بعضی جوریدنها و جویدنها خیلی بیحاصله و سر سوزنی ثمر نداره.