کلمه‌ی حق

یک روز می‌آید، حرف‌ها دیگر هزار جور نیستند، پراکنده نیستند، دسته دسته نیستند، آدم را گیج و خنگ نمی‌کنند. فقط دو جورند، یا حق اند یا باطل. مصداق آن کلمه‌ی حق لابد شمایید که معصوم پهلو به بارگاه امیرالمومنین(ع) می‌زده و در زیارت مشهور به امین الله* با سوز می‌خوانده : «و اظهر کلمه الحق و اجعلها العلیا / کلمه‌ی حق را ظاهر کن و او را برتر گردان» کلمه‌ی حق شمایید که روز آمدنتان دیگر کسی حرف پراکنده نمی‌زند، دیگر کسی حرف‌های ناخوب را قبول نمی‌کند، راهش را به هر صدایی کج نمی‌کند ...


وقت این نشده که ندیدنتان تمام شود حقیقت عالم؟ ما بنده‌های نازپرورده‌ای هستیم ها... کم نیاوریم؟


* روی این صفحه کلیک کنید و با صدایی که حال و هوای رمضانی دارد گوشش بدهید؛ نوش جان و التماس دعا.

۰ نظر ۵ لایک

بار امانت

خوب نمی‌نویسم

اما

باید بنویسم!

۰ نظر ۴ لایک

هبوط

*

یه روزی شنیدم که می‌گفت: «کوچیک نمونی‌ها ... باشه؟ پایین بپری بازیت میدن...»


**

این روزها که ذهنم پر از دغدغه‌هاییه که روزی حل شده فرضشون می‌کردم، می‌فهمم چی گفت. سنم که کمتر بود، زورم به خودم بیشتر می‌رسید انگار. حواسم بیشتر به بازی‌های دنیا بود. هر سال که بزرگتر می‌شم، کوچیکتر میشم انگار. برای آدم‌ کوچیک‌ها، دنیا خیلی بزرگه. یا گم میشن توش، یا میوفتن تو چاه و در نمیان. آدم کوچیک‌ها خلاصی ندارن از دنیا... حیف از آدم‌ها، که کوچیک بمونن، که بازی بخورن ...


۰ نظر ۲ لایک

از شنیدن حرف بیهوده بریده‌ایم

*
صد یا صد و پنجاه سال پیش که می‌گفتند امام زمان(عج) که بیایند، مردم کف دست‌هایشان آمدن او را می‌بینند، برای کسی این عبارت یک واقعیت ملموس یا قابل تصور نبود. اما امروز، به لطف پیشرفت تکنولوژی و امکانات عجیب و غریبی که هر روز بر شبکه‌های پیام رسان اضافه می‌شود، می‌فهمیم سخن اجدادِ پدربزرگ‌هایمان را چطور معنی کنیم.
همین شبکه‌های اجتماعی که در یکی دو اتفاق اخیر هم دیدیم چطور امکان مخابره‌ی کلان یک خبر و بازخورد‌های آن را فراهم می‌سازد.

**
اما می‌دانید کجای بخش ظهور حضرت حجت روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا برایم جذاب و دیدنی ست؟ سکوت و بهت و خیرگی و محو بودنش! تصور کنید، اتفاقی در جهان رخ می‌دهد که همه را، حتی برای دقایقی، ساکت و خیره می‌کند. خواب‌ها بیدار می‌شوند، بیدارها متوجه، جنبندگان ساکن و لب‌های گفتگو بی‌اختیار و بی‌حرکت ... حضرت حجت تشریف بیاورند و ما مردم جهان چند دقیقه، فقط چند دقیقه قدرت و توان اظهار نظر کردن در مورد هیچ کدام از جوانب سیاسی و اقتصادی و انتخاباتی دنیا را نداشته باشیم!

این قضیه البته سابقه‌ی تاریخی هم دارد و خیلی دور از تصور نیست. حضرت زینب (سلام الله علیها) که وارد شهر کوفه شدند، مردم شروع به هلهله و پایکوبی کردند. حضرت می‌خواستند صحبت کنند و میان آن همه سر و صدا نمی‌شد. حضرت فرمان دادند «اسکتوا» که یعنی ساکت باشید. راویان ماجرا می‌گویند حتی صدای زنگ گردن بزغاله‌های شهر هم خاموش شد. تصور کنید که چه صحنه‌ای ست: حیرت انگیز! شکوهمند! قشنگ!

۳ نظر ۴ لایک

اعطای مقام ویژه به زبان بسته‌ها!

حالا وسط این گیر و دار، یک عده شروع کرده‌اند به انتشار مطالبی در ستایش سگ‌های زنده یاب هلال احمر و بعضی حتی قضیه را تا آنجا داغ کرده‌اند که بارک الله به مرام و معرفتت که از انسان بالاتری! و حرف‌هایی از این دست که تو حافظ جان آدم‌هایی و آدم‌ها تو را در خیابان می‌کشند و الخ. ما منکر این نیستیم که همه‌ی مخلوقات خدا صاحب حق و احترام هستند و آزار رساندن و زجر دادن هیچ موجودی پسندیده نیست (بحث تغذیه از گوشت حیوانات مفصل است و از این موضوع متفاوت) و یاداوری می‌کنیم که اتفاقا اسلام توصیه‌های مکرری دارد درباره‌ی رحم کردن به حیوانات و هشدارهای جدی درباره‌ی آزار رساندن به آن‌ها؛ حتی در مورد آن‌هایی که از نگهداری آن‌ها اجملا نهی کرده مانند سگ. 

نکته‌ای که این عزیزان فراموش کرده‌اند و احتمالا به آن توجه ندارند ارزش گذاری بین غریزه و اختیار است. سگ به حکم غریزه، چه بخواهد و چه نخواهد تربیت پذیر است و با همان تربیت غیر ارادی در بحران‌ها می‌تواند به داد انسان‌ها برسد. آدم‌ها اختیار دارند و یا خود را برای مناسبات جامعه‌ی انسانی تربیت می‌کنند یا تربیت نمی‌کنند و تماشا و ثبت لحظات را ترجیح می‌دهند. اگر سگی در بحران به کار می‌آید، دارد روی خطی که برای آن خلق شده حرکت می‌کند و اختباری در انتخاب این کار ندارد که قابل ستایش و تمجید (آن هم تا این اندازه!) باشد. اما آدمی را می‌شود سرزنش کرد، به حکم همان اختیاری که از همه‌ی موجودات عالم شرافتش را بالاتر برده. همان اختیاری که می‌تواند با آن بشود بهتر از فرشته‌ها یا بشود «کالانعام بل هم اضل».


و اگر چیزی این روزها حقیقتا لایق ستایش باشد، آدم‌هایی هستند که با «اختیار» جان گرامی‌شان را برای مال ناقابل دیگران گذاشتند و به دل آتش زدند. آدم‌هایی که می‌توانستند مثل خیلی از ما در دایره‌ی حیات باشند هنوز.

۰ نظر ۳ لایک

حلقه های بلا

می‌شود اجابت این دعایمان، آن اجابتی باشد که به تاریخ وعده داده‌ای؟

۱ نظر ۱ لایک

سهم ما چقدر است؟

امروز یک ساختمان پانزده طبقه در تهران سوخت و ریخت؛ به همراه یک عالم خسارت مالی و تعدادی خسارت جانی که به نظرم خسارت‌های دسته‌ی دوم، زخم‌های عمیق‌تری رو از خسارت‌های دسته‌ی اول ایجاد کرد. حالا یه عده، بر اثر سهل انگاری از خسارت‌ها پیشگیری نکردند و عده‌ای دیگه، به دلیل دلسوزی یا بی‌عقلی اجازه‌ی رسیدن به موقع نیروهای امدادی به محل رو ندادند و ... بدون هیچ حلقه‌ی واسطی یک گوشه‌ی این حادثه رو گرفتند و نتیجه‌ی وحشتناکش رو تسریع کردند. [تا اینجای کار رو ما اهالی پایتخت بارها شنیده‌ایم از صبح]

.

.

.

شنیده بودم برخی علما، گریه می‌کردند که عبادتشون طوری نبوده که تاثیرش توی عالم، جلوی ظلم رو بگیره و عقیده داشتند اگر گوشه‌ای از دنیا خاری در پای زن مظلومی میره، حتما یه ربطی به کم کاری اون‌ها داره. به اشک و انتظار خانواده‌ی افرادی فکر کنیم که به حسب وظیفه به دل آتش زدند... حتی یک قطره اشک، یک آه، اگر آه مظلوم باشه، خدا می‌دونه چقدر می‌چرخه توی عالم تا توی موضعش بنشینه ... بله که برای هر کی به اندازه‌ی وسعش تکلیف کنار گذاشتند اما ... اگر وسعت و در نتیجه تکلیف ما بیشتر از چیزی بود که خودمون فکر می‌کردیم چی؟


پ.ن: سهم من همیشه و همواره در اتفاقات خوب و بد اطراف چقدره؟ این سوالیه که از شانزده سالگیم تا به حال نه جوابی براش داشتم و نه برام تکراری و کهنه شده.

۱ نظر ۰ لایک

حلت می‌کنم عزیزم :)

آدم‌ها هر چقدر از کودکانه زندگی کردن فاصله می‌گیرن، یاد می‌گیرن به جای فرار از مشکلات، به جای حذف و بلاک و ریپورت و ایگنور و هیدن و دیس ایبل* کردن، وایستن مرد و مردونه با قضیه بجنگن تا حلش کنن.

بغض داره بزرگ شدن آدم‌ها، اما می‌ارزه.



* در کمال تاسف و تاثر و با عرض پوزش فراوان و علیرغم میل باطنی، مجبور شدم از عبارات اجنبی استفاده کنم برای ثبت کامل موقعیت :دی 

۲ نظر ۲ لایک

حرکت حبی*

«خدایا محبت من به خودت را امام و پیشوای من به سوی خودت قرار بده...»
.
.
.

«عشق یعنی چی؟ کسی که عاشق میشه از همه در وظایفش کوشا تره. ما فقط یاد گرفتیم عشق یعنی این که فقط سینه بزنیم درسمون رو نخونیم. در حالی که کسی که عاشقه درسش از همه‌ی عالم بهتره»

*

اون که این حرف‌ها رو می‌زنه خودش عاشقه ... کامل‌ترین و جدی‌ترین عاشقی که در تمام عمرم دیده‌ام ... یادم هست مدت‌ها پیش می‌گفت: برای حقیر سخت بود غیر از بیست نمره‌ای بگیرم و برای همین یکی از امتحانات رو که [گویا به خاطر یک سوال] کمتر از بیست گرفته بودم با توسل به حضرت زهرا(س) و خواندن نماز استغاثه‌ جبران کردم. بعد رفتم پیش استادم، خندید و گفت: حرفت رو قبول ندارم اما می‌خوام بهت بیست بدم.» به کسی که با نمره‌ی بیست به درجه‌ی اجتهاد می‌رسه و دم از عشق می‌زنه، می‎‌شه گمان دیگری برد؟

*

استاد غلامی میگفتن «بچه‌ی مذهبی‌ای که معدلش زیر نوزده و نیمه، باید بره بمیره! از جمله خودم» و اون هم آدمیه که اگر معدل بالای نوزده و نیم نداره، قطعا خیلی هم با نوزده و نیم فاصله نداره! و در کنارش هزارتا کار موثر دیگه کرده. و من درست موقعی که دارم برای آخرین امتحان دوره‌ی کارشناسیم درس می‌خونم فکر می‌کنم که چقدر فرصت سوزوندم، تمام روزهایی که به بهانه‌ی هزار و یک کار دیگه، از درس و کلاس و امتحانم زدم... کارهایی که هرچند خوب، هر چند سودمند، هیچ اثری ازشون توی امروزم نیست و اون چیزی که تبعاتش با من مونده و خواهد موند، درسیه که گاهی نخوندم، حرفه‌ایه که باید برای کسبش بیشتر کوشش می‌کردم تا بتونم به بخش مهمی از اهدافم توی زندگی برسم. نمره‌ایه که حالا لازمش دارم، جایگاهیه که به دردم می‌خوره و اون روزها، به اشتباه فکر می‌کردم که وقت گذاشتن براش اتلاف وقته. حالا هم شاید دیر نیست برای جبران، اما قطعا دیگه شرایطم مثل قبل نیست و دغدغه‌های زیادی به ذهنم اضافه شده.



پ.ن: شما اگر از جمله افرادی هستید که هنوز وقت دارید، آدم هدفمندی هستید و رشته‌تون رو با میل و رغبت از روی علاقه انتخاب کردید، اتلاف وقت نکنید. خوب درس بخونید. خصوصا اگر پایبندی‌های خاصی از لحاظ مذهبی دارید. خیلی وقت‌ها شاگرد اول بودن یه آدم مذهبی و با سواد بودن توی رشته‌ی خودش، از هزارتا کار فرهنگی موثرتر و بهتره.

* فایل صوتیش رو گوش بدید، اگر خواستید :)  دریافت
۲ نظر ۳ لایک

بیچاره بچه‌ها

بعضی بچه‌ها، ترکیب ترسناکی از تمام اخلاق‌های بد پدر و مادرشونن. این روزها کارم شده فکر کردن به این که، اگر من مادر این بچه و اون بچه بودم، چطور تربیتش می‌کردم. بعضی بچه‌ها، واقعا حیف میشن ...

۰ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان