دزد هم هستی، مشتی باش!

استاد میگه آدم‌هایی که خیلی خوبن وقتی توی دام شیطان می‌افتن بد نمیشن، افتضاح میشن! عکسش هم صادقه. گاهی آدم‌هایی که یک عمر توی خطا و گناه وقت گذروندند، به خاطر نقاط روشن وجودشون و خصیصه‌هایی مثل انصاف و عدل و ... ازشون دستگیری میشه. این‌ها فقط عوض نمیشن، عالم رو عوض می‌کنن!

بقیه هم معمولی‌های عالمن. معمولی‌هایی که خوب و بدشون فرقی به حال کسی نمی‌کنه. این‌ها‌ یا میرن بهشت، به زور یا میرن جهنم، مفت!


پ.ن: ما معمولی‌ها ...

۲ نظر ۳ لایک

پراکنده‌هایی در بابِ تهِ قلبمان نباید بلرزد

یک روزگاری هم بود، جو پرواز گرفته بودم و رها نمی‌کرد. می‌گویم جو، چون واقعا سقفی که تویش می‌پریدم کوتاه بود و توقعم کم- و بعید نیست که تغییری نکرده باشم!-. دلم چنگ می‌خورد و می‌ترسیدم از آدم‌ها. شده بودم کبوترِ زخمی‌ای که صاحبِ همان خانه‌ای که جَلدش شده با تیرش زده باشد، بیرونش کرده باشد. خانه را عوضی گرفته بودم و صاحبخانه را. تاوانش را هم به جان خریدم.

*

ترسیده بودم از دوست داشتن، از تعریف شنیدن، از بی‌اندازه و بی‌حساب دوست داشته شدن. از هر که دست‌هایم را محکم‌تر فشار می‌داد زودتر در می‌رفتم. هر که آغوشش بازتر بود، برای بی‌مهری پیش چشمم مستحق‌تر بود. فکر می‌کردم محبت و دوستی «به من نیامده» و تصور می‌کردم باید طعم رفاقت را در خاطره‌ها ثبت کنم. همان روزها جمله‌ای خواندم به گمانم از جعفر بن محمد(ع) با این مضمون که: آن‌هایی که نشانه می‌گذارید برای دوستی را، اول سه بار در حالت عصبانیت ببینید و بعد اسم رفیق بگذارید رویشان! غرض احتمالا بررسی غیر قابل کنترل ترین حالت هر انسان است و فهمیدن این که بدترین واکنش او، در بدترین حالت چه می‌تواند باشد. چشمش را می‌بندد و دهانش را باز می‌کند؟ خوبی‌ طرفش را فراموش می‌کند؟ کمی بعد او را می‌بخشد؟ منطقی رفتار می‌کند؟ در جایی که هر کسی قدرت کنترل خودش را ندارد دقیقا چه می‌کند؟ و برای همین شاید نگقته‌اند ببین طرفت چند وقت یکبار حالت را می‌پرسد، چقدر برایت هدیه می‌گیرد و... خیلی ملاک‌های دیگری که ما برای خودمان داریم. گویی در سه بار عصبانیت هر فرد سری هست که جز به غیر او آشکار نمی‌شود‌‌. فقط باید زرنگ باشی و سبک سنگین کنی و هر سه بار را خوب و با هم بررسی کنی و حتی بعضی چیزها را نادیده بگیری و بگذری.

همین فرمول سخت، همین جمله‌ی‌ عجیب و زمان‌بر جلوی خیلی از اشتباهاتم را گرفت. فهمیدم که اینطور می‌شود یک آشنایی بعد از سال‌ها اسم دوستی بگیرد و یک آشنایی بعد از مدت‌ها رفت و آمد کمرنگ شود. می‌شود با آدم‌ها هم‌کلاسی و هم‌بحث و هم‌کلام و هم‌خانواده بود، اما روی دوستی‌شان حساب نکرد. و لااقل می‌شود قسمت بزرگی از رفتار آدم‌های مردود را بعد از این امتحان سخت چشم پوشید و دیگر انتظار رفیقانه و همدلانه رفتار کردن ازشان نداشت.

وظیفه‌ی ما محبت کردن به مسلمانان و خیرخواهی عمیق صادقانه -و نه منافقانه!- برای همه‌ی آنان هست، اما از ما نخواسته‌اند احساساتِ عمیق قلبی‌مان را خرج هر کسی کنیم. گویی آنجا سرچشمه‌ی زلالی هست، که هر کسی حرمتش را ندارد. این آزمایش بی‌رحمانه‌ است، اما اگر حتی یکبار تلخیِ نارفیقی را چشیده‌اید حرف ِ شیخِ مذهبِ  ما را گوش بگیرید. باور کنید می‌ارزد!

*

حالا با دل قرص‌تری به آدم‌ها نزدیک می‌شوم و دوستشان دارم و محبت می‌کنم. خیالم راحت است که اگر پیمانه‌شان پر شود، خودشان می‌روند، فاصله می‌گیرند، بی‌خیال می‌شوند و اگر بمانند، اگر هم را امتحان کنیم و بمانیم... جانم فدایشان! جان برایشان کم است، کاش چیز بیشتری بود برای قدردانی از این آدم‌ها، از این تندیس‌های رحمت و صبر و بزرگواری.

۰ نظر ۲ لایک

سلوک در دندان پزشکی

دکتر جوان بود و زیبا. زیبایی‌اش را ندیدم اما احساس کردم. خوش اخلاق بود و باور نمی‌کرد مریضی پیدا شود که از جراحی دندان نترسد. مریض قبلی‌اش ظاهرا از فشار استرس و غربتی بازی از حال رفته بود. گفتم من دختر مقاومی هستم٬ با خیال راحت ببُرید و بردارید و بدوزید! باز هم باورش نشد. راستش خودم هم باورم نمی‌شد و نفهمیدم چرا به چنین خصیصه‌ای تظاهر کردم در حالی که چند روز است دارم خودم را شخم می‌زنم و راه در رو پیدا نمی‌کنم. یعنی من از دکتر برای خودم خطرناک‌ترم؟ بعید نیست. و این را در همان کسری از ثانیه تحلیل کرده و به زبان آوردم؟ بعید است! ظاهر دکتر شبیه من نبود٬ یعنی «ظاهرا» مذهبی نبود و اتفاقا از آن آدم‌هایی بود که فکرم با دیدنشان می‌رود پی این که چطور می‌شود گفتگو را باهاشان آغاز کرد. وقتی آمپول بی‌حسی را برداشت٬ نشست و گفت «بسم الله الرحمن الرحیم» چنان اعتقاد عمیقی از همین کلمه توی اتاق پاشید که واقعا همانی شدم که گفتم. جالب این که از وقتی برگشته‌ام٬ دردها را گم کرده‌ام. هم آن دردهایی که به خاطرش نسخه را از آمپول و قرص سیاه کرد و بی‌حسی رفت و هیچ وقت شروع نشد و هم آن‌هایی که چند روز بود با پس لرزه‌هایش آجر آجر فرو می‌ریختم. 


پ.ن: یاد این جمله افتادم: در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود. :)

۱ نظر ۲ لایک

در گوشی

سرِ کیسه‌ی دلم را باز می‌کنی

وقتی خسته‌ام

وقتی بی‌نهایت خسته‌ام

دانه دانه برمی‌داری و بدسلیقگی‌ام را در جمع آوری این همه سوغات غیر قابل استفاده تحسین می‌کنی

دلم سبک می‌شود

خیلی سبک

انگار نه راهی بوده٬ نه تنهایی و نه خستگی ...


۰ نظر ۱ لایک

پشیمانی با فایده

کوچکتر که بودم بزرگترها می‌گفتند روزی می‌رسد که آدم‌ها می‌فهمند توی دل و ذهن دیگران چه می‌گذرد. با شنیدن این حرف، حسابی هول برم می‌داشت، چون از آن دسته بچه‌های شری بودم که همیشه چیزی برای پنهان کردن داشتم که اگر به گوش کسی می‌رسید حالم زار بود! آن زمان این تصویر شبیه حس خوانده شدن دفتر خاطراتم بود که با جزئیات از گزارش آخرین شیطنت‌هایم را تویش ثبت کرده بودم یا روی اسپیکر بودن گفتگوی تلفنی دوستانه‌ام وقتی در حال نقل آخرین آتشی‌ام که سوزانده‌ام. آن لحظه می‌خواهی از خجالت آبروی از دست رفته‌ات به کوهستان پناه ببری انگار، یک چنین حسی است. این روزها امکانات ارتباطی جدیدی روی اپلیکیشن‌های مورد استفاده‌ی ما بارگزاری می‌شود که روز به روز به وعده‌ای که در کودکی شنیده بودم نزدیکمان می‌کند. مثل امکانات جانبی «استوری» اینستا، که به کسی که عکس خودش را به اشتراک گذاشته این امکان را می‌دهد که «نگاه» مخاطبانش را ردیابی کند. بعد از این همه مدت که این امکان وارد اینستاگرام شده، ساعاتی پیش هوس کردم امتحانش کنم. آدم‌ها را نگاه می‌کردم، یکی قرار نبود صفحه‌ی من را بخواند، فلانی به ظاهر بلاکم کرده بود، با بهمانی آبمان توی یک جوب نمی‌رود و ... بعد یاد چک کردن استوری کسانی افتادم که به هر دلیل نباید دنباله‌ی فعالیت مجازیشان را می‌گرفتم و شاید دستم خورده یا شیطنت کردم که سراغ صفحه‌شان رفتم یا هر چیز دیگر و از فکر این که یک جایی حضورم ثبت شده و آن‌ها می‌توانستند آن را ببینند، حسابی توی خودم رفتم. با این تغییراتی که دنیای ما کرده این روزها، چه مفهوم ساده‌ای شده «لا یدرکه الابصار و هو یدرک الابصار» که درباره‌ی خدا شنیده‌ایم. از دایره‌ی قدرت او حتی بی‌جِرم‌ترین حرکات و رفتارهای ما هم خارج نیست و گم نمی‌شود. خودش را شکر که تا مدتی معلوم فرصتمان داده که جبران کنیم، اثر همه‌ی لحظاتی را که فکر می‌کردیم حواس کسی به ما نبوده و خیلی کارها کرده‌ایم.

۲ نظر ۴ لایک

تلخی

استاد گفت: چرا من باید زمانم رو بذارم برای شما وقتی می‌تونم توی خونه بمونم و با بچه‌م عشق کنم؟ و بغضش گرفت. و مجبور شد برای حفظ غرور و هیبتش با مایع درون بطری دم دستش فرو ببردش پایین. بچه‌های کلاسش کار نکرده بودند و مثل آدم‌های عقب مانده با همه چیز برخورد می‌کردند٬ ورودی‌های ۹۳ دانشگاه. از دست کار نکردن بچه‌های پایان نامه و نزدیک شدن زمان دفاعشان هم شاکی بود. من سرم پایین بود٬ از ابتدای آن کلام و با این جمله قلبم درد گرفت. چه کسی مجبورم کرده بود با استاد در شرف مادر شدنی پایان نامه بردارم٬ که نمی‌داند اثر حرف‌هایش روی من تا کجا دامنه‌دار می‌شود؟ چرا باید پایان نامه‌ای را برمی‌داشتم که بعد از جلسه‌ی نشان دادن زحمات یک ماهه‌ام حتی رمق جواب سلام دادن به خانواده‌ام را هم نداشته باشم؟ چرا بعضی از آدم‌هایی که دوستشان دارم و از سر دوست داشتن در دایره‌ی انتخابم قرارشان می‌دهم٬ انقدر تلخ اند؟


۱ لایک

خدای بی زمان

امشب سیر «ان مع العسر یسری»ِ سال گذشته را با دو نفر از دوستانی که خیلی وقت نیست می‌شناسمشان مرور کردم؛ یکی در حال سپری کردن دوران عسر و دیگری در حال چشیدن طعم یسر؛ بدون برنامه ریزی قبلی و به طرز عجیبی با جزئیات. عجیب‌تر آنکه بعد از این مدت که از دوستیمان گذشته به دلیل وجوه مشترک اتفاقات و دردهای ناشی از بزرگ شدن و تجربه‌های مشابه استخوان ترکاندنمان، امشب دو به دو به هم رسیده‌ایم. زمان می‌گذرد، دردها التیام می‌یابد و دادها فرو می‌نشینند و دلهره آور و تلنگر زننده، نگاه خدایی است که فارغ از زمان و مکان و رفت و آمد، «مثقال ذره شرا یره»!

۰ نظر ۳ لایک

راه رفتن روی تیغ

یکی از مخاطبان اینستام که نسبتا آدم سرشناسی هم هست، چند وقت پیش همایشی برگزار کرد که من از طریق صفحه‌ی اینستاگرامش متوجه شدم و شرکت کردم. حالاتم توی اون همایش، نحوه‌ی آشنایی و پیگیریم (به گفته‌ی خودشون) و پست‌هایی که گذاشته بودم، باعث شد در نهایت ازم دعوت به یک همکاری در سطح کلان بکنند؛ چیزی در قد و قواره‌ی سپردن کل یک پروژه از ایده‌ی خام تا اجرا. پیشنهاد هیجان انگیز و وسوسه کننده‌ای به نظر می‌رسید، مضافا این که موضوعی که اون‌ها روش کار می‌کردند جذابیت و کشش خاصی برام داشت و در عرض دو سه هفته بارها رفتم که بپذیرمش. چیزی که به صورت جدی به تردیدم انداخت، حرفی بود که موقع تعریف کردن ماجرا برای یکی از دوستانم به اصطلاح از دهنم پرید! بدون اینکه قبلا به این نکته توجه کرده باشم گفتم: اگر من توی این مجموعه مدیر بودم، بدون هیچ شناخت و آزمون و آزمایش قبلی و صرفا با تکیه به چهار جمله ادعای یک دختر دانشجو و چند تا پست اینستا چنین پروژه‌ی عظیمی رو روی دوشش نمی‌گذاشتم. وقتی دقیق به جمله‌ی خودم فکر کردم متوجه نوعی شتابزدگی توی تصمیم اون افراد شدم و هول بیشتر از قبل برم داشت. جدا از این که اون کار وسوسه انگیز با حجم انبوهی از کار اجرایی (که در حوزه‌ی علاقه‌مندی و توانایی من نیست) به آینده‌م بی‌ربطه، یکهو متوجه شدم که برنامه‌‌م که از گوش و چشمش داره فشار و حجم کار بیرون می‌زنه گنجایش کار جدید رو نداره. چیزی هم که باعث می‌شد وسوسه بشم برای پذیرش چنین کاری، بیشتر از این که ریشه در علاقه‌ی همه جانبه به اون سوژه داشته باشه، برمی‌گرده به کنجکاوی و ماجراجویی پنهان در شخصیتم که همیشه سر پذیرش کارهای جدید کار دستم داده و دیگه نباید گولش رو بخورم!

پس عاقلانه، منصفانه و مسلمانانه(!) ش اینه که در اولین فرصت گوشی رو بردارم، خیلی محترمانه به اون مخاطب سرشناس بگم که تخصص و توان من با حجم کار شما سازگار نیست و دستکم تا پایان آزمون ارشد دیگه نمی‌خوام به برنامه‌م برای باز کردن جا فشار بیارم. علاوه بر اون، من یک انسانم و وجدانم اجازه نمیده کاری رو بدون تخصص و قبل از این که حتی یک کتاب کامل در موردش خونده باشم به عهده بگیرم و یک زنم و اگر دستم توی انتخاب کارها و داشتن اوقات فراغت و تفریح و کارهایی که عاشقانه دوستشون دارم باز نباشه، هیچ چیز از نشاط و شادابی برام باقی نمی‌مونه. به غیر از اون، کاری که شما می‌خواید، نیازمند یک تیم مجرب و کارکشته ست که من برای دور هم جمع کردنشون وقتی در حد و اندازه‌ی یک سال لازم دارم و این با فوریت مد نظر شما سنخیت نداره و ... خلاص!


پی نوشت: استاد غلامی می‌گفت جامعه، شما رو با دست و جیغ و هورا به سمت چیزهایی که اصلا در دایره‌ی تخصصتون نیست هول میده و اصرار داره که می‌تونید از پسش بر بیاید! می‌گفت حواسمون باشه که اینجور جاها، جو زده نشیم و مثل بقیه‌ی آدم‌هایی که گول دست و جیغ و هورا رو خوردند، نیوفتیم توی این ورطه و خودمون و مردم رو گرفتار نکنیم. حالا شده حکایت ما!

پی نوشت دو: توی همین شش ماه اخیر، چند تا کار با موقعیت و کلاس اجتماعی خیلی خوب (که ظاهرا برای خانم‌های جامعه‌ی ما از آسایش و سلامت روانی و بلکه نان شب هم واجب‌تر شده!) رو، تنها به این دلیل که ممکن بود خارج از توانم باشه یا دستم رو برای برنامه ریزی آزادانه‌ی شخصی ببنده، یا وادارم کنه تا دیر وقت با آدم‌های خاصی نشست و برخواست کنم که دوست نداشتم، رد کردم و از این کار اصلا پشیمون نیستم. توی رشته و تخصص من، کار همیشه هست، اونی که از بین میره، نیروی جوانی و انرژی‌ این روزهاست که اگر حواسم نباشه خرج کار گل و مسخره بازی میشه.

۴ نظر ۴ لایک

کار ناتمام

اربعین امسال هم به دنبال عاشورا و محرم و روضه و حال و هوایش رفت؛ مناسبتی که سال‌های اخیر برای خیلی‌ها از روی تقویم دو بعدی و عنوان «تعطیل» بلند شده و جان تازه‌ای گرفته است. سفر چند روزه به عراق و پیوستن به مشتاقانی که از نجف تا کربلا پیاده می‌روند‌ و شرکت در  پیاده‌روی جاماندگان برای بقیه که به هر دلیل نتوانستند به آن مراسم بزرگ بپیوندند تبدیل به یک برنامه‌ی جدی سالانه شده. حالا خیلی از ما و عزیزانمان برمی‌گردیم و زندگی عادی را از سر می‌گیریم و تا محرم و اربعین سال بعد صبر می‌کنیم برای قرار گرفتن دوباره در فضایی که زندگی و شوق از همه‌ی دقایقش سرریز است. روزهایی که به نام اماممان زندگی‌ کرده‌ایم تمام شده اما کار ما ناتمام مانده و حقیقت این است که تا اینجای راه ما کاری نکرده‌ بودیم. عزاداری و قدم برداشتن در راه سید الشهدا(ع)، نه موقعیتی برای منت گذاشتن و افتخار کردن ما به همت خودمان، که توفیقی است که از قبل بدهکارترمان می‌کند. حالا که وقت عزاداری تمام شده، نوبت ماست که آستین بالا بزنیم و مسیر رسیدن به محرم سال بعدمان را هموار کنیم. همین روزها که اشک ریخته‌ایم، روح تکانی کرده‌ایم و گرد و غبار زدوده‌ایم و هنوز تازگی زیارت در وجودمان هست زمان شروع است. اگر حقیقتا امام حسین(ع) را دوست داریم باید بپذیریم پیوستن به حرکت‌های جمعی مثل پیاده روی اربعین، کاری نمادین است که باید پوسته‌اش را بشکافیم و مغزش را با زبان زندگی‌مان مزه مزه کنیم. خودشان موقعیت را برای بهره بردن از آن روزها برایمان فراهم کرده‌اند تا بقیه‌ی مسیر را با انرژی بیشتری برویم و کار موثرتری بکنیم. شعار اربعین امسال، پشتوانه‌ی خوبی است برای آغاز این تغییر:«من حامی دینم هستم»؛ جمله‌ای که از زبان عباس بن علی(ع) جاری شده و پیوندی عمیق، بین مخاطب عاشورا و او که وفادارترین یار امام حسین(ع) بود ایجاد می‌کند. ما در برابر دینمان و بزرگانش مسئولیم و سالی یک بار و چندین روز زنده کردن نامشان فقط بخشی از احساس مسئولیت لذت بخش است. حالا که خیمه‌های عزاداری‌ را جمع کردند وقت آن شده که خوش اخلاق‌تر باشیم، کار مردم را زودتر و بهتر راه بیاندازیم، میز کار و مسئولیتمان را نه موقعیتی برای خودنمایی و عقده‌گشایی که فرصتی برای خدمت به دیگران بدانیم، اگر دستمان در جیب کسی نیست مراقبش باشیم و اگر هست به حرمت عزاداری‌هایی که کرده‌ایم و اشک‌هایی که ریخته‌ایم درش بیاوریم، برنامه‌ی زندگیمان را منظم‌تر کنیم، در رانندگی کمی خویشتندارتر باشیم، مراقب باشیم حق کسی از گلویمان پایین نرود، دور زدن قانون را زرنگی ندانیم و کسانی که قانونمند هستند را ریشخند نکنیم و .. خلاصه ببینیم کدام رفتارمان بیشتر مورد سرزنش اویی است که عاشقانه دوستش داریم و هرچه زودتر وجین‌اش کنیم. محبتی که فقط بر مرکب زبان سوار است و از او خبری در عمل محبین نیست، باعث دلزدگی آن‌هایی می‌شود که بیرون از این مرزهای احساسی و دینی دارند به ما نگاه می‌کنند و ما را نماینده‌ی تفکرات اماممان‌ می‌دانند. ما نه تنها می‌توانیم که باید حامی دینمان باشیم. این کار همتی به مراتب بیشتر از تحمل دشواری‌های مسیر نجف تا کربلا و شرکت در عزاداری‌ها می‌طلبد و احتمالا ضامن قبولی آن‌ها هم هست.


*لینک انتشار در همشهری آنلاین : اینجا

۰ نظر ۳ لایک

سالی که بی تو رفت

منتظر یک تماس کاری ام که روی گوشی یک اسم غیر منتظره نقش می‌بندد: «آجی». دخترخاله‌ی دوست داشتنی است، دخترکی که آنقدر می‌فهمم او را، آنقدر دوستش دارم که نه انگار خواهرم نیست، دخترم نیست... توی دلم کارخانه‌ی قند آب می‌شود. یک ماه از آخرین باری که دخترک را دیده‌ام می‌گذرد. توی این یک ماه لابد خیلی تغییر کرده و من بی‌خبرم. بزرگترین تغییرش این است که کلاس اولی شده. زنگ زده برای احوال پرسی، مثل آدم بزرگ‌ها. قبل از این هیچ وقت این کار را نکرده، شاید چون هیچ وقت اینقدر از هم غایب نبوده‌ایم. از مدرسه‌اش می‌گوید. از این که در مورد خرگوش تحقیق کرده و سر کلاس توضیح داده، از این که خرگوش شیرینی خیلی دوست دارد اما شیرینی خوردن برایش «سم» است و من از ته دل می‌خندم به شباهت خودش با این خرگوشی که از آن حرف می‌زند، از این که توی کلاس دو تا سوفیا دارند که یکی کنار دستش می‌نشیند. از کار دستی‌ها و نقاشی‌هاش. کلی می‌خندیم. می‌گویم:« نمی‌شود من بیایم جای سوفیا بنشینم کنارت؟» می‌گوید: «تو برای کلاس ما خیلی گنده‌ای!» می‌گویم: «کی با سواد می‌شوی برایم نامه بنویسی؟» بدون این که ببینمش می‌دانم جور خاصی به این حرفم می‌خندد، دندان‌هایش پیداست، چشم‌هایش خط شده‌اند و کنار دماغش چین افتاده و از صورتش صدایی مثل «هییییه» بیرون می‌آید و این یعنی نهایت ذوق. برای دقایقی به کل فراموش می‌کنم چند ساله‌ام و یادم می‌رود چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده. از سرخوشی‌ام دقایقی نمی‌گذرد که می‌گوید: «می‌دونی آجی؟ یک سااااله ندیدمت.» و من می‌مانم بین بغضی که دویده به گلویم، با ذوقی که باید به تعریف از آخرین نقاشی‌اش نشان بدهم چگونه جمع کنم. بزرگ شدن آدم‌ها را خیلی چیزها می‌تواند معلوم کند؛ اما به نظرم وقتی بچه‌ای می‌فهمد دلتنگی چیست، اندازه‌اش چقدر است و برایش چاره‌ای پیدا می‌کند یعنی خیلی بزرگ شده، خیلی بزرگ تر از یک ماه...

۰ نظر ۵ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان