ای خواجه درد نیست، و گرنه طبیب هست


فکر می‌کنیم همینطور که هستیم خوبیم
سرطان فکر و روح و روان داشتن مثل دست و پا داشتن شده برایمان
و اگر کسی بخواهد این غده‌ی بدخیم را از تنمان بکشد بیرون آنقدر سر و صدا می‌کنیم که بی‌خیال شود
به مریض احوالی خود پی نبرده‌ایم
که در خانه‌ی شما را نمی‌زنیم
و گرنه که بهتر از شما، حکیم‌تر از شما، دلسوزتر از شماست برایمان؟
۱ نظر ۱ لایک

کوه به کوه نمی‌رسه

میگه مگه فلانی با رئیسش دعواش نشده بود؟ چی شد دوباره برش گردوندن سر کار؟

میگم زمین گرده دیگه! آدما هر چقدر با سرعت بیشتری دنده عقب بگیرن، زودتر دوباره به هم می‌رسن!

۱ نظر ۲ لایک

به من هدیه بدید :)

یکی از بهترین نعمت‌ها قرار گرفتن در جمع یا هم‌نشین شدن با آدم‌های باسواد با روحیه‌ی انتقاد منصفانه است. جامعه‌ای که به خاطر کمبود اطلاعات، ترس یا بی‌تفاوتی مدام تو رو توی جهل و خطا تقویت می‌کنه و هیچ وقت اشتباهاتت رو گوشزد نمی‌کنه، جز بدبختی و پسرفت چیزی به بار نمیاره. وقتی دوستت و کسی که توی دایره‌ی اعتقادی توئه بهت تذکر نمیده، پای اصلاح خطاهات سفت نمی ایسته و دلسوز و خیرخواهت نیست، روزی دشمنت بهت تذکر میده که دیگه نه از سر دلسوزیه نه اصلاحش مایه‌ی سرافرازی. همینه که بزرگترهای ما میگن دوست تو اونیه که بدی‌هات رو یواشکی تذکر میده. اونی که فقط از ما تعریف می‌کنه و روی بدی‌هامون حساس نیست، بدون این که بدونه داره بزرگترین خیانت رو می‌کنه؛ چیزی که من بهش میگم سیستم خیانت رفاقتی!

۱ نظر ۱ لایک

اگر زمان بین من و تو جدایی نیانداخته بود، رسوا می‌شدم

رودربایستی داریم
نه با شما
نه با خدا
با بقال سر کوچه
با آقای راننده‌ی تاکسی
با دندان پزشک
با دوست
با همسایه
با فامیل
شما برای از بین بردن بدی‌ها و یاداوری خوبی‌ها جانتان را دادید
و ما آب دهانمان را قورت دادیم و گفتیم: «رویم نشد چیزی بگویم»
*
«یا لیتنا کنا معک»های ما چه شوخی تلخی است.

۱ نظر ۱ لایک

من فاسد و خرابکار نیستم

«لم اخرج اشراً و لا بطراً و لاظالماً و لا مفسداً، ارید الاصلاح فی امه جدی ما استطعت، ارید لامربالمعروف و النهی از منکر» /به خدا سوگند از روی سرمستی، طغیانگری، ظلم و فساد قیام نکردم. اصلاح در امت جدم را هر اندازه که در توانم باشد، خواستارم. می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم

رسالت حسین و هدف حسین و شهادت حسین در این سخن خلاصه می شود. در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا امت جد حسین، فقط در عصر امام حسین بودند، آن امت پایان یافتند یا هنوز هستند؟ آیا امر به معروف و نهی از منکر و اصلاح مردم مخصوص ایام امام حسین بود و پایان یافت، یا آنکه ما نیز از آن امت هستیم؟ ما نیز به اصلاح نیازمندیم، و به امر به معروف و نهی از منکر. طبیعتا این کار همیشگی است. پس ما هنوز در شرایط مناسب برای تحقق اهداف امام حسین هستیم. به سخن دیگر امام حسین در زمان خودش کشته شد تا ما را امروز، امر به معروف، و نهی از منکر کند.

پس در زمانه ما و بنا بر تجزیه وتحلیل خود او، اگر منکر ترک شود، و به معروف عمل، و جامعه اصلاح، امام حسین به هدفش از شهادت رسیده است. و امروز هر اندازه که معروف ترک شود و به منکر عمل، و میان مردم فساد اشاعه یابد، بدین معناست که در این برهه از زمان و این نسل از امت، خون امام حسین را به هدر داده است.

آیا می شنوی؟ ای کسی که برای امام حسین اندوهگین هستی و بر امام حسین گریه می کنی، امروز هر چه فساد بیشتر شود و اصلاح جامعه کمتر، کمکی است برای به نابودی کشاندن امام حسین. اهدافی که امام حسین برای آنها کشته شد.

پس امروز در این شرایط بزرگداشت شعایر و گوش فرا دادن به گریه، تنها وظیفه ما نیست، بلکه آنچه بر ما واجب است، یاری رساندن به امام حسین در اهدافش است، او خود به این اهداف تصریح کرده است:«اننی ما خرجت أشرا و لابطراً» این کار برای پیروزی بر کسی یا برای کسی نبود، تا بگوییم تمام شد و ما راحت شدیم. هرگز چنین نیست، بلکه رسالتی را که امام حسین آن روز هدف قرار داد، امروز نیز بر جاست؛ زیرا که امت بر جاست.

پس ما بجای آنکه امروز بگوییم و آرزو کنیم که «یالیتنا کنا معک فنفوز فوزاً عظیماً» "کاش با تو بودیم تا به سعادتی بزرگ نائل می شدیم"

می توانیم او را یاری کنیم و او را در برابر دشمنش قدرتمندتر، و اهدافش را محقق سازیم. این کار شدنی است و در برابر ماست. حال، خود دانید ای مؤمنان، توجه به خود کنید که نبرد برپاست. به اعمال و رفتار خودتان و فرزندانتان و زندگی تان و زنانتان و واجباتتان و محرماتتان توجه کنید و هوشیار باشید، و هر آنچه خود می خواهید، برگزینید.


امام موسی صدر/ کتاب سفر شهادت / زینب شکوه شکیبایی

۰ نظر ۲ لایک

من مذهبی‌ام، با افتخار!

چند وقت پیش ماجرای عجیبی در محل کار اتفاق افتاد. یکی دو تا سوژه پیشنهاد دادم که به برخی دلایل رد شد. یکی از سوژه‌ها رو هم خودم به دلیل ارتباط مستقیمی که به یکی از روزنامه‌های تندرو داشت رد کردم. بلافاصله با تعجب مسئول صفحه مواجه شدم که می‌گفت من فکر می‌کردم شما یکی از طرفداران این روزنامه باشید. اونجا نفهمیدم اما متاسفانه هر چی بیشتر می‌گذره بیشتر به عمق نگاه اون (و برخی از دوستان و همکاران اون محل و دیگر محل‌ها) پی می‌برم. البته این حرف خیلی عجیب بود و حاصل نگاه و قضاوت نابجای اون همکار محترم و فاصله‌ای که با هم داشتیم. اما بیشتر از همیشه مصرم کرد به محافظه‌کار نبودن و آشکار کردن عقاید مذهبیم. تنها چیزی که تا قبل از اون نگرانم می‌کرد، قرار گرفتن توی لیست آدم‌هایی بود که در ظاهر شبیه همیم ولی قلبا از هم دوریم، در تعریف مردم داری، خوش رفتاری، خیرخواهی، نوع دوستی و مسئولیت‌های اجتماعی از هم فاصله داریم. حرف هم رو در نوع امر به معروف نمی‌فهمیم و عقاید هم رو در مسائل عمده‌ی فرهنگی قبول نداریم. نگران این بودم که یک روز بشنوم تو هم از قماش گشت ارشادی‌ها و طرفداران فلان روزنامه‌ای و اگر پنهان کاری و مدارایی هم بوده از این بابت بوده اما حالا که می‌بینم کم حرف زدنم با اون‌ها و کم بروز دادن اعتقاداتم دقیقا نتیجه‌ی عکس داده رودربایستی رو گذاشتم کنار و دوست دارم حرف بزنم.
من مذهبی‌ام و بابت اینطور بودن حال خوبی دارم. مسلمان شرمنده بودن رو دوست ندارم و بابت این که عقاید خاصی دارم نسبت به کسی احساس دین و بدهکاری نمی‌کنم. دلم می‌خواد خوب باشم، خوب زندگی کنم و برای مردم جامعه‌ام قابل تکیه باشم، درست همون شکلی که بزرگانم بودند. دیگران رو هم خوب می‌خوام و به همین خاطر در برابرشون احساس مسئولیت می‌کنم. ضعف‌ها و گرفتاری‌های زیادی دارم، پنهان و آشکار و عقیده‌ام این نیست که کامل هستم یا خواهم شد اما برای بهتر شدن تلاش می‌کنم و خواهم کرد. نگران برخی تفکرات و بدفهمی‌های جامعه‌ی مذهبی‌ها هستم و دلم نمی‌خواد کسی رفتار ما رو به پای بد بودن دین بگذاره. اگر فاصله‌م رو با آقایونی که همکارم هستند حفظ می‌کنم به خاطر نوع تربیتمه و چیزی که از الگوهای دینیم فهمیدم. اگر با مردی زیاد شوخی نمی‌کنم، اگر توی کار کسی سرک نمی‌کشم، اگر خیلی یادداشت مذهبی می‌نویسم، اگر از ظاهر پسری در محل کار تعریف نمی‌کنم، اگر نمی‌خوام مردی به اسم کوچیک صدام کنه، به این خاطر نیست که طرفدار فلان روزنامه‌ام! به خاطر این نیست که عقایدم خشکه، که با کسی بگو و بخند ندارم، که از جامعه گریزان و متحجرم. به این خاطره که بهم یاد دادند زن باید مدام و مدام در جایگاهی باشه که شانش رعایت و کرامتش حفظ بشه. این چطور جمع میشه با رفتار آدم‌هایی که دوست دارن هر طور دلشون می‌خواد با همکاران خانمشون رفتار کنن و هر جور حرفی که می‌خوان بهشون بزنن؟ به من یاد دادند زن با وقاره، اهل حرف حسابه، محکمه، منطقیه، می‌دونه به چی معتقده، یاد دادن از چیزی که بهش معتقدم حرف بزنم و به چیزی که ازش حرف می‌زنم خودم عامل باشم. اگر جواب سلام بعضی‌ها رو نمیدم برای اینه که در موردشون شنیدم «به زنان احترام نمی‌گذارد مگر کریم و به آن‌ها بی‌احترامی نمی‌کند مگر پست و بی‌مقدار». اگر از کسی فاصله می‌گیرم برای اینه که حتی برای کلام خودم هم در جایگاه زن ارزش و احترام قائلم و با این حال مطمئنم خطاهام کم نیستند و اشتباهاتم زیادند. به نصیحت و تذکر بیشتر از هر کسی احتیاج دارم و بدون شوخی و تعارف بهترین هدیه‌ها رو انتقاد منصفانه می‌دونم.
من از جامعه فرار نمی‌کنم، چون سهمی توی آینده‌ش دارم. با آد‌م‌های غیر مذهبی زیادی دوست و هم کلام بودم و از تفاوت عقیده‌شون فرار نکردم. خیلی‌هاشون رو آدم‌های منصفی دیدم که حرف منطقی رو می‌پذیرفتند، آدم‌هایی که ریشه‌ی تفاوت ظاهرشون در این بوده که دلشون نمی‌خواسته مثل خیلی از ما آدم‌های منافق به ظاهر مذهبی باشند. من بودن توی جامعه، فعالیت و اثرگذاری رو دوست دارم و بیشترین فشار روی دوشم قرار می‌گیره، وقتی همین جامعه‌ بهم اجازه نمیده با حفظ ویژگی‌های ذاتی و حقیقتم حضور داشته باشم و زندگی کنم؛ جامعه‌ای که اگر توش مثل همه نباشی طرد میشی، خونده نمیشی، شنیده نمیشی، طعنه می‌شنوی، مسخر میشی.  
راستی چرا ما با هم حرف نمی‌زنیم؟ تا کی بسنده می‌کنیم به قضاوت‌ها؟ تا کی دامن می‌زنیم به فاصله‌ها؟ مگه در مورد ما نگفتند که یا برادر دینی هستیم یا مشترک در نوع خلقت؟ این همه بغض‌ گلوگیر بسمون نیست؟
۲ نظر ۰ لایک

عزیز جون (2)


و باز دلم برای تو

برای صدای ساده‌ی لهجه دارت

برای قدم‌های مادرانه‌ی کوتاهت

برای قد خمیده‌ات

برای محبت ریختن در نگاهت


تنگ خواهد شد و خواهد ماند تا سال بعد ...

۰ نظر ۰ لایک

هین پدر جان، همرهان بستند بار ...


انگار باید سینه‌ی آدم تنگ بشود

خیلی تنگ

دنیا روی نفس‌هایش لم بدهد

تا بگذارند برود ...

انگار اگر دلش نشکند

تا طاقتش طاق نشود از این دنیا

تا آن‌هایی که دوستش دارند یک به یک نروند

و بین کسانی که دوستش ندارند تنها نماند

اذنی برای رفتن نیست



عقل ناقص من، این را می‌فهمد از ماجرای کربلا


*مصرعی از زبان علی اکبر(ع). شعر کاملش را در ادامه‌ی مطلب می‌توانید بخوانید. :)

ادامه مطلب ۰ نظر ۰ لایک

آمد اکبر العطش گویان ز راه ...


داداشم بزرگ شده، 

جوان شده، 

قد کشیده، 

راه که می‌رود دل آدم از جوانی‌ و

منش مردانه‌اش ضعف می‌رود


و من فکر می‌کنم چرا پدر به جوان رشیدش می‌گوید: بابا جان، قبل این که بروی چند قدم جلویم راه برو ...

یا می‌گوید: عَلَی الدُّنیا بَعْدَک الْعَفا؛ پس از تو‌ای پسرم! افّ بر این دنیا باد


ما این روزها توی خانه یک روضه‌ داریم که راه می‌رود و دلمان را می‌برد کربلا.


*


پسر که رفت پدر هم غریب می گردد
به این دلیل تو بودی تمام لشکر من


۱ نظر ۴ لایک

ما متاسفانه ز سر بریده می‌ترسیم!*


خیلی اهل تلویزیون دیدن نیستم و معمولا اگر پای برنامه‌ای بنشینم گذری و اتفاقیه. چند روز پیش با همین سیستم و بدون این که بدونم چرا، خیره‌ی تلویزیون شدم. برنامه مصاحبه‌ای بود با چند تا آدم عادی، با قیافه و تیپ‌های مختلف، ریشو و پرفسوری و آستین کوتاه و غیره! یه ذره که گذشت معلوم شد این‌ها رزمنده‌های جنگی بودند که تو گیر و دار جنگ وصیت‌نامه‌هاشون رو با پست برای خانواده‌هاشون می‌فرستند. وصیت‌نامه‌ها به مقصد نرسیده بود و معلوم نبود که عوامل برنامه چطور گیرشون آورده بودند. اون آدم‌ها جلوی دوربین با خط خودشون مواجه می‌شدند و وقتی پاکت رو باز می‌کردند می‌فهمیدند توش چه خبره. هر کدوم شروع ‌می‌کردند به خوندن وصیت‌نامه‌های خودشون و ... چه واکنش‌های عجیبی! همه بدون استثنا گریه می‌کردند یا بغض داشتند و حرف‌های غیر منتظره‌ای می‌زدند. اما نکته‌ای که یکیشون گفت و من رو شوکه کرد این بود: «نمی‌دونم چی به سرم اومده، فقط می‌دونم از چیزی که این تو هست خیلی فاصله گرفتم... خیلی فاصله گرفتم... خیلی فاصله گرفتم...» و دیگه خوندنش رو ادامه نداد و گریه کرد.

*

همه‌ی آدم‌ها با عقاید دوره‌ی جوانیشون امتحان میشن. وقتی کمی از شور و شوق افتادند، وارد دو دو تا چهارتای زندگی شدند، معقولیت رو جایگزین شوریدگی کردند، آدم‌های دیوانه و عاشق از اطرافشون پراکنده شدند و تنهایی توی مسیر جایگزین حال و هوای حرکت و حمایت جمعی برای رسیدن به هدف رو گرفت و ... چه کم‌اند آدم‌هایی که پای حرفشون تا آخر بمونند، از روزهای دیوانگیشون پشیمون نشن و به آرمان‌هاشون بد و بیراه نگن، اون‌هایی که حواسشون از خودشون پرت نشه، دلشون به همینجا و همین چند روز خوش نشه. واقعیت ترسناک اینه که همه‌ی اجزای عالم، ریز و درشت، نزدیک و دور، آدم رو سوق میدن به سمت عاقلانه فکر کردن! هر چی سن آدم بالاتر میره، فشار برای برگشت به زندگی خطی روی آدم زیاد میشه. همه چیز بهت نهیب می‌زنه که: واقع بین باش! شعاری نباش! توی حال زندگی کن! بین آدم‌ها باش و ... یکی از این‌ها هم کافیه برای دلسرد شدن از ادامه‌ی مسیر. خوش به حال اون‌هایی که توی دوره‌ی جوانی رفتند، خوش به حال اون‌هایی که خدا توی اوج شوریدگی با سختی‌ها امتحانشون کرد و بردشون، خوش به حال اون‌هایی که مردند قبل از این که بمیرند و روحشون شهید شد قبل از شهادت جسمشون و خوش به حال کسانی که زودتر رفتند و کمتر غصه خوردند ... خوش به حال اون‌هایی که جاشون امنه از گزند آدم‌های عاقل! خوش به حال اون‌هایی که هنوز از سر بریده نمی‌ترسند و در مجلس عشاق می‌رقصند*!


* اشاره به شعر: ما گر ز سر بریده می‌ترسیدیم/ در مجلس عشاق نمی‌رقصیدیم
۱ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان