مثل بهار

دختر بچه ها همه شان یک قشنگی خاصی دارند٬ شرینی کلام و رفتارشان و سیاستی که از همان اول کار برای توی دل این و آن رفتن دارند با هیچ پسری قابل مقایسه نیست. این روزها دختر بچه های دورم را خیلی زیر نظر می‌گیرم. هر چقدر بزرگ می‌شوند٬ چیزی درونشان رشد می‌کند که دل آدم ضعف می‌رود از تماشا کردنش. یک روح لطیف می‌دود توی تمام اعضا و جوارحشان و توی دست و پا و هیکلی که دارد قد می‌کشد و رشد می‌کند. این تغییرات به گذر طولانی مدت زمان نیازی ندارد٬ گاهی دو روز پشت همشان یکسان نیست و آن باغی که درونشان دارد رشد می‌کند گلی جدید داده که به عمرت ندیده‌ای. درست مثل بهار که یکهو خودش را به رخ عالم می‌کشد٬ خصلت ظریف تویشان هر روز به بلوغ و شکفتن نزدیک‌تر می‌شود. این چیزی است که ناخودآگاه وادارم می‌کند دختر بچه‌ها را بگیرم و ببوسم و ریه‌ام را از عطرشان پر کنم. نمی‌دانم چطور بگویم... انگار خدا می‌پیچدشان توی خوشبوترین حریر عالم و نگهشان می‌دارد برای خودش. این شاید همان چیزی است که بزرگان ما تعبیر به حیا می‌کنند و چقدر این حیا دلرباست. همه‌ی دخترها یک قشنگی خاصی دارند٬ یک قشنگی منحصر به فرد٬ همه‌شان... اما کاش بزرگتر که شدند فراموشش نکنند٬ کاش چراغش را خاموش نکنند. آدم باید دلش ضعف برود از دیدن این زیبایی دخترها٬ از دیدن باغ پر گلی که مشتری اش فقط خداست٬ باغی که در روح هیچ پسری با این عظمت گل نمی‌دهد و رشد نمی‌کند. 

۲ نظر ۳ لایک

چقدر به شما نمی‌آییم


بچه‌ها زود عصبانی می‌شوند و چون طبعشان به دغل خو نکرده و هنوز فطرتشان سر جایش هست٬ بدون معطلی و با دم دست ترین وسیله‌ی ممکن بروزش می‌دهند. این صحنه‌ها را حتما دیده‌اید توی مهمانی‌ها؛ اختلاف نظر بچه‌ها٬ بالا رفتن صدا و احیانا کتک کاری یا فحش و ناسزایی. چند دقیقه‌ی بعد هم دوباره یک بازی جدید ترتیب داده‌اند و یادشان رفته چی نثار هم ‌کردند. آن طرف بین بزرگترها قضیه فرق می‌کند. حرف بد بچه هنوز توی هوا چرخ نخورده همه از گوشه‌ی چشم پدر و مادرش را می‌پایند و اگر خیلی خویشتن‌دار باشند فقط توی دلشان آن‌ها را سرزنش می‌کنند. پدر و مادر وا می‌روند یا تا گوششان سرخ می‌شود از خجالت. هر چه خودشان٬ گذشته و رفتارشان را ورق می‌‌زنند٬ ردی از آن کار بد پیدا نمی‌کنند. فکری می‌شوند که چه شد و از که یاد گرفت و نهایتا برای خلاصی: «نمی‌دانیم کجا یاد گرفته» که یعنی: این قسمتش مال ما نیست٬ از ما نیست و به ما نمی‌آید. هر چه پدر و مادر مودب‌تر٬ محترم‌تر٬ شرمندگی از کار فرزند عمیق‌تر٬ تلخ‌تر ...

ما هم پدرانی داریم٬ که «کلهم نور واحد»٬ همه شهره‌ی ادب و کمالات و اخلاقیات زمان خویش و مرجع و تکیه‌گاه مردم. طبیعتا از ما هم انتظار می‌رود جور بهتری زندگی کنیم٬ چون بهترین حالت تربیتی برایمان فراهم بوده...
«از ما نیست کسی که همسایه از شرش در امان نباشد»
«از ما نیست کسی که نتواند خشم خود را کنترل کند»
«از ما نیست کسی که در امانت خیانت کند»
«از ما نیست کسی که تقلب کند»
«از ما نیست کسی که امانت را کوچک بشمارد»
«از ما نیست کسی که به خاطر ما ... رحم ننماید»
هربار این حدیث‌ها را می‌خوانم یاد همان صحنه‌ی بالا می‌افتم٬ پدری خجلت زده که با رفتار بد فرزندش غافلگیر شده و این‌ها را می‌گوید که یعنی: این قسمتش مال ما نیست٬ از ما نیست و به ما نمی‌آید ... پدرانی داشتیم که از بداخلاقی بچه‌هایی که هنوز خلق نشده‌ بودند هم تا گوششان سرخ می‌شد.
۰ نظر ۲ لایک

این فاصله انگار نه انگار زیاد است

- راستی مشهدم٬ به یادت!

+چه خوب٬ هر سال می‌رین؟

-هر وقت قسمت باشه٬ هر وقت کارمون داشته باشن٬ هر وقت کارشون داشته باشیم٬ هر وقت دلمون تنگ بشه٬ میایم!

+قشنگه ...



پ.ن: گاهی فکر کنیم به این که خدای من و شما٬ امام رضای من و شما٬ دین من و شما٬ در واقع دین و خدا و امام رضا(ع) همه‌ی مردم دنیاست. خدای گنهکاران٬ امام رضای کلیمیان و دین مسیحیان ... فکرش رو بکنید! آدم دلش می‌خواد محبتش رو بین همه‌ی عالم تقسیم کنه وقتی به این باور می‌رسه که همه از یک ریشه‌ایم٬ همه یه خدا داریم٬ همه قرار هست زیر سایه‌ی یه علم زندگی کنیم ... کاش که خوب بشیم٬ انقدر خوب٬ که شما رو بخوان به واسطه‌ی ما :)

۰ نظر ۱ لایک

نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی

استاد می‌گفت بچه‌ها، ساعت هشت و نیم به وقت ایران رسیده‌اند نجف. دلم نمی‌ آید بگویم کاش به یادمان باشد. آنجا آنقدر حیرانی هست که کفایت کند فراموشی غیر را، اما توی ایوان نجف، توی وادی السلام، وقت غروب مسجد کوفه، اگر گفت یک عده‌ای آنجا سلام رساندند، همین که ما را جز آن یک عده‌ی مبهم حساب کنید، کافی ست...

۱ نظر ۴ لایک

پراکنده‌های ذهن من

امتحان‌هایی هست در زندگی من، که شاید شما هم تجربه‌اش کرده باشید؛ امتحان‌هایی که در دوره‌های پراکنده تکرار می‌شوند، امتحان‌هایی که در آن حتی دیالوگ‌ها هم بعضا ثابت و بی‌تغییرند. نمی‌دانم کدام قسمتش را خوب بلد نیستم که مجبورم به تکرار و تکرار و تکرار. پس می‌نشینم، مثل دانش آموزی که با جسارت تمام به لطف استادش بیشتر از توانایی خودش چشم دوخته. دستم را زیر چانه می‌زنم و نگاه می‌کنم به اولین و آخرین معلم عالم، تا ببینم کجا این کمترین شاگرد را از جان کندن این امتحان خلاص می‌کند ...

*

آقای زائری چیزی توی اینستاگرام نوشته بود با این مضمون که آدمی که فکر می‌کرده چون وقت نداشته نافله نمی‌خوانده، آخر عمرش می‌فهمد که همان نافله نخواندن وقتش را بی‌برکت می‌کرده، یا کسی که فکر می‌کرده چون پول نداشته انفاق نمی‌کرده می‌بیند که انفاق نکردن هیچ چیزی از مالش را باقی نگذاشته و برای همین حدیثی داریم که می‌گوید در فقر انفاق کنید و الخ. از همین مضمون می‌شود خیلی چیزها را نتیجه گرفت مثلا این که آدم فکر می‌کند انقدر درگیر مشکلات ارتباط با آدم‌ها شده که ارتباطش با خدا مشکل دار شده، بعد می‌بیند آن چیزی که او را گرفتار مشکلات با آدم‌ها کرده و همه چیز را به هم ریخته همان فاصله گرفتن از خدا بوده... شاید برای همین است که می‌گویند بین خودتان و خدا را اصلاح کنید، اصلاح روابطتان را بگذارید به عهده‌ی خودش.

*

حاج آقا می‌گفت همه‌ی اطرافیان شما مشکلات و ضعف‌هایی دارند، هیچ کس هیچ وقت ایده‌آل ذهنی شما نیست. از ایراد اطرافیانتان بگذرید تا خدا توی ایرادات شما ریز نشود. یک روزهایی هست که از بیست و چهار ساعت روز، بیست ساعتش را دارم به این فکر می‌کنم که چرا فلانی اینطوری است یا چرا بهمانی آن خصلتش را نمی‌کند بندازد دور؟ بعد یاد این جمله‌ی حاج آقا میوفتم هول برم می‌دارد. با همین عقل انسانی خودم وقتی پای شمارش ایرادهای خودم می‌نشینم، تمامی ندارد ... اگر خدا بخواهد به نظر رحمت نگاهم نکند و مو را از ماست بیرون بکشد چه خواهد شد؟

۱ نظر ۲ لایک

آنِ دیگر

بعضی‌ها هزار تا کلاس میرن

هزار جور مهارت یاد می گیرن

هزاران هزار مدل به نتیجه رسیدن از کارشون رو بلد میشن و واقعا هم به نتیجه می رسن

اما، برکت ندارن

حرکتشون دلچسب نیست و نتیجه شون شاید حتی برای خودشون هم حال خوبی رو به همراه نداشته باشه، چه برسه به دیگران


برام خیلی عجیب و جالب شده این موضوع برکت و این که ویژگی خاصیه که اعطا و سلبش منحصرا دست خداست (همه چیز همینطوره ها! اما این یکی رو هر چشم پر حجابی هم عیان می‌بینه) و هیچ فرمولی نیست برای این که بشه زود و سریع بهش رسید. و این وسط بعضی‌ها عجیب آدم‌های بابرکتی اند. عجیب از صحبت‌ها و رفتارهاشون بوی تازگی میاد و به طرز حیرت آوری توی دل‌ها اثر می‌گذارند، برعکس اون بالایی‌ها که بوی بید زدگیشون همه جا رو می گیره بعد یه مدت.

۰ نظر ۲ لایک

گاهی که حوصله ندارم

نباید برم مهمونی و به اینجوری بودنم رسمیت بدم و بگم حالا باشه یه وقت که حالم خوبه

یا

برم و با نفسم مقابله کنم و خودم رو بزنم به خوشی و شادی تا فکر نکنه همیشه اونیه که اون میگه و می خواد

۰ نظر ۰ لایک

از نگاه مردان هزار ساله

نشسته بودیم روبروی کهف الشهدا٬ پشت به کهف و رو به شهر٬ روی موکت‌های پهن شده روی زمین برای برنامه‌‌ای که نفهمیدیم چه بود و چه شد. از بلندگوی بالای سرمان این پخش شد٬ با صدای بلند. همه ساکت بودند و به شهر نگاه می‌کردند. فضا طوری بود که فکر می‌کردی بلندگوی اصلی توی آسمان است و این صدا از آنجا دارد پخش می‌شود و همه‌ی مردم شهر می‌شنوند. حس می‌کردی شهر را طوفان برداشته و تو به یک نقطه‌ی امن پناه برده‌ای؛ به جایی که اگر آب تا ریش مردان بالا بیاید تو را نخواهد برد. بعد خدا را شکر می‌کردی که جایت امن است ... راستی گفته بودم از زمانی که داستان حضرت نوح را خوانده‌ام از هوای ابری می‌ترسم؟

*

هدی دختر خوبیه. حالش غبطه برانگیزه. آرامشش٬ توی تمام این دشواری‌ها من رو یاد روزهای سخت سال گذشته می‌ندازه. خواستم بهش بگم چشم‌هات رو ببند و امیدوار باش به معجزه‌ی زمان٬ که مرهمه روی همه‌ی زخم‌ها. خواستم بگم وقتی که یه کم گذشت و رد شد٬ می‌فهمی لذت معنای «ان مع العسر یسری» رو. خواستم بگم بزرگان و علما میگن اگر بلا اومد و اسم خدا رو همراه خودش آورد نگران نباشید٬ که عین نعمته. خواستم بگم ... اما انگار قید زمان بی‌معنی شده باشه٬ دیدم خودش می‌فهمه. خیلی زود.

*

خدا خیرت بده سمانه٬ سمانه‌ای که هیچ وقت به اسم کوچیک و با فعل مفرد خطابت نکردم. امروز تکلیف خیلی چیزها روشن شد. خوبه که انقدر قرص و محکم و با تجربه‌ای و میشه توی کارهای علمی و اجرایی روت حساب کرد. هر چند یه چیزی ته دلم رو نگران می‌کنه و عرق سرد روی تنم می‌شونه اما امیدوارم به بودن خدایی که بنده‌هاش رو ناامید نمی‌کنه. امیدوارم به خدا و امیدوار می‌مونم به خدا... ان شا الله!

۰ نظر ۲ لایک

وقتی همه خوابیم*

حس می‌کنم وقتی بریم٬ حقیقت‌ها روشن میشه.

یعنی یه نوع دیدن هست٬ که توی اون نوع رفتن بروز و ظهور پیدا می‌کنه.

و وقتی بتونیم اونطوری ببینیم که اونجا می‌بینیم٬ تازه می‌فهمیم حقیقت عبادت و بندگی چی بود٬ آدم‌های خوب چه کسانی بودن و همینطور جمع‌های خوب٬ کارهای خوب٬ حرف‌های خوب و لحظات خوب.

وقتی بتونیم اونطوری ببینیم که اونجا میبنیم٬ اون چشمی رو داشته باشیم که اونجا بهمون میدن٬ حقیقت فاصله برامون نمایان میشه٬ حقیقت دوری٬ حقیقت سردرگمی.

آخ که چه دردی داره ... بفهمی تمام عمرت داشتی با نهایت سرعت دنده عقب می‌رفتی و فاصله می‌گرفتی از منبع نور٬ از خودت٬ از حیاتت ... و چه حسرتی٬ چه حسرت بدون جبرانی ...

به قول حاج آقا: «آدم میره٬ تازه می‌فهمه اون چیزی که براش می‌جنبیده به هیچ دردش نمی‌خوره»


* عنوان: برداشتی آزاد مابین حدیث امیرالمومنین(ع): الناس ناموا اذا ماتوا انتبهوا (مردم خوابند٬ وقتی بمیرند بیدار می‌شوند) و عنوان فیلمی به همین نام

۲ لایک

من یه خاله ی خونه خراب کنم!

و پاسخ این سوال شد این :


دفتر نقاشی

پاستل دوازده رنگ

و رنگ انگشتیییییی


این رو به محض دیدن مامانش گفتم: من یه خاله‌ی خونه خراب کنم. یه چیزی برای بهار آوردم که همه جا رو به هم بریزه باهاش. :)) مامانش با نگرانی ملیحی گفت: چی؟ و بعد لبخندش بلعید تمام نگرانی رو. به نظر من بچه‌ای که فرصت منهدم کردن خونه رو تا قبل هفت سال نداشته باشه چیزی توی وجودش رها و ناتمام می‌مونه. (جدا اگر از طرفداران مکتب بچه‌ی خوب بچه‌ی آرام است هستید٬ سعی کنید بچه‌هاتون رو از من دور کنید. من خیلی جدی‌‌ام در این باره و بلایی که مد نظرم هست رو سر شما و بچه‌هاتون میارم و دیگه این بچه براتون بچه نخواهد شد :دی) اما خوشبختانه مامانش٬ شبیه خودم بود و این چیزها خیلی خونه خراب کنی به حساب نمیومد براشون. می‌گفت این اولین دفتر نقاشی و پاستل های بهاره و دیگه وقتش بوده که براش بخرن. خیلی خوشحال شد. خود بهار هم٬ تا کادوهاشو دید باز کرد و شروع کرد به نقاشی کشیدن و انگار این رفتار حتی برای مامانش هم تازگی داشت. قبل ترها دفتر نقاشی ای داشته که دوستش نداشته و تا امروز فقط پشت کاغذهای پشت سفید نقاشی می کشیده. خلاصه که خیلی حالم خوبه از دیدنش٬ از نفس کشیدن تو هواش٬ از خنده‌هاش٬ از خوش اخلاق بودنش و نقاشی کشیدنش. کاش خیلی زود ببینمت بهار ... بهار قشنگم. :)


پ.ن: قبل از سه مورد بالا٬ گل سفالگری و وردنه‌ و وسایل گل بازی رو گذاشته بودم رو پیشخوان صندوق دار. بعد پشیمون شدم و کمی٬ فقط کمی دلم به حال مامانش که تا قبل امروز ندیده بودمش سوخت :)))))

پ.ن۲:‌ مامانت چه قشنگ می‌خندید بهار. چه نرم بود. چه بی‌گوشه. چه صیقلی. مثل سنگ‌های سخت و سختی کشیده‌ی کف رود٬ که بدون تیزی و حاشیه‌ای میشه برشون داشت و بوسید. گرم و فکر کنم تو که انقدر شبیه عکس بچگی‌های مامانتی٬ یه روزی به قشنگی این روزهاش بشی. خوش به حالت :)

۳ نظر ۵ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان