کتابفروش

آدم احساس عدم امنیت می‌کنه وقتی مشتری ثابت یه کتابفروشی ای باشه که کتابفروشش حافظه‌ی قوی ای داره٬ که وقتی داری یه سوالی رو می‌پرسی بگه:‌ بله٬ اون سری هم اینو پرسیده بودید!! در حالی که به قول خانم یکتا٬ چه بسا تو خودتم خودتو یادت نیاد٬ چه برسه به سوالت! :))))

۱ نظر ۵ لایک

بهار واقعی

تا حالا یه بهار واقعی رو از نزدیک دیدین؟ یه بهاری که دست و پا و چشم و گوش داشته باشه و موقع راه رفتن سرخوشانه بپر بپر کنه و با هر پریدن یک عالم زندگی بپاشه روی زمین... یه بهار دو ساله ... برای یه بهار واقعی چی میشه هدیه برد که واقعی باشه؟ که خوشش بیاد؟ که دوست شه با آدم؟

۴ نظر ۳ لایک

بی فالوئرِ غریب


سیصد و سیزده

فالوئر واقعی

انتظار زیادی نبود

که از تاریخ هزار ساله داشتی ...



+هذا یوم الجمعه و هو یومک المتوقع فیه ظهورک ... اما چه سود، وقتی نمی‌فهمیم!

۲ نظر ۳ لایک

خوابم و تویی معنی بیداری


با که باید حرف زد

از تنگی دلی که یک عمر همه‌ی راه را اشتباه رفته؟



۰ نظر ۳ لایک

دل نرم مامان

خیلی خسته شده بودم امروز٬ به قولی از پا داشتم به ملکوت اعلی می‌پیوستم! تمام روز رو یا راه رفته بودم و یا ایستاده بودم. دلم خونه رو می‌خواست. دلم مامان رو می‌خواست که باشه و برم بچسبم بهش. کلید رو انداختم توی قفل و چرخوندم. توی سکوت٬ یه نسیم آروم روی صورتم نشست؛ نسیم خلوتی. نه مامان خونه بود و نه هیچ کس دیگه. یاد شب‌هایی افتادم که وقتی می‌رسم خونه و کلید می‌چرخونم٬ بوی غذای مامان و محبتش حالم رو زیر و رو می‌کنه. اونقدری که بدون عوض کردن لباس دلم می‌خواد تا صبح دورش بگردم و ببوسمش و تشکر کنم از غذایی که پخته. فکر کردم حتما مامان وقتی میاد خونه خسته ست. حس کردم نوبت منه٬ که هوای خونه رو پز از بوی عطر محبت و زحمتم بکنم. پس بلند شدم و شبیه ترین استانبولی ممکن به دست پخت مامان رو پختم. :)
۱ نظر ۹ لایک

یادداشت‌های یک زن خانه دار (۱۳)


و از جمله مناجات‌های سریع الاجابه‌ی زنان این است:


خدایا!

میشه نمک غذامو درست کنی؟



+تجربه شده ست.

++امتحان کنید. :)

۲ نظر ۳ لایک

شورِ شیرین

پسته‌ای که خریدی و با هم خوردیم شور بود
بقیه‌اش که ماند و تنها خوردم شیرین


تو حتی مزه‌ی خوراکی‌ها را هم گیج و دیوانه می‌کنی
۰ نظر ۶ لایک

حال عدس پلویی!

این روزها که می‌گذرد ... خدا می‌داند به چه جان کندنی می‌گذرد! مثل دانه‌های اسپند شده‌ام، روی گرمای ذغال، نه قرارم هست که بنشینم نه می‌توانم تا همیشه بین زمین و هوا معلق بمانم. شده‌ام یکی از زن‌هایی که هر روز در خیابان می‌بینم؛ پر از دغدغه، آشوب و کلافه و در حال ازدست دادن کنترل همه چیز!

صبح‌ها تصمیم می‌گیرم بنشینم توی خانه و تا عمر دارم کتاب بخوانم،ظهر نشده توی خیابان‌ها دنبال وظایف اجتماعی ام می‌گردم و شب‌ها تصمیم می‌گیرم کمر همت ببندم و فقط بنویسم!

سر شب تصمیم می‌گیرم خوابم را منظم کنم و راس ده بخوابم اما به خودم می‌آیم و می‌بینم نزدیک اذان صبح است و پای یکی دو نوشته‌ی فلان نشریه وقتم رفته

روزهای هفته‌ام هم به همین حال تشنج می‌گذرد.

شنبه‌ها وقت دغدغه‌های روزنامه نگاری ست. یک‌شنبه‌ها نوبت تمرین خانه‌داری. دوشنبه‌ها تصویرگری. سه‌شنبه‌ها وقت دکتر و رسیدگی به سلامت. چهارشنبه‌ها وقت دلشوره. پنج شنبه‌ها خرده کارهای باقی مانده و جمعه‌ها بررسی آنچه گذشت و برنامه‌ی آنچه خواهد آمد، اما شنبه که تمام می‌شود می‌بینم در خیابان‌های انقلابم، یک‌شنبه را به خواندن کتاب‌هایی که فکرش را نمی‌کردم بخوانم گذشته. دوشنبه ناگهان یک کلاس جدید اسم نوشتم و سه‌شنبه دور خودم چرخیده ام. و باقی هفته را از هول سوژه‌های به دست نیامده و متن‌های نوشته نشده و پایان نامه‌ی لنگ در هوا. فکرها و ایده‌های خاک خورده مرده ام.

من شبیه زن‌هایی که هر روز توی خیابان می‌بینم... قرار نبود که باشم. باید یک روز لباس مناسبی بپوشم، برای خودم چای بریزم، با کارهایم یک جلسه‌ای بگذارم و چندتایشان را اخراج کنم بلکه سر و سامانی به حال عدس پلویی برنامه‌ام داده باشم. بعد بنشینم مثل یک ملکه‌ی پر قدرت زندگی‌ام را اداره کنم. بیست و دو سالگی دیگر وقت شلنگ تخته انداختن وسط زندگی نیست!


پ.ن: برنامه‌ی ذکر شده در این پست خیالی است؛ صرفا برای القای احساس شلوغی و ثبت برخی نکات برای آینده.

۴ نظر ۳ لایک

شانه‌ی کشدار

آدم‌ها از لحاظ کیفیت جسمی و روحی متفاوتند

بعضی‌ها قدشان توی زمین است و بعضی روی زمین

بعضی‌ها خنده‌های سبکی دارند و ریز می‌خندند و بعضی خنده‌یشان می‌پاشد به در و سقف و دیوار

بعضی‌ها غصه‌هایشان بادکنکی است و بعضی تیرآهنی

بعضی‌ها حرف زدن بلدند و بعضی‌ هزار حرف نگفته را نگاه می‌کنند

بعضی‌ها هم هستند که شانه‌شان یک شی سیال و رونده است. وقتی دلت گرفته کافی است زنگ بزنی، چند کلمه حرف بزنی و قطع کنی؛ انگار روی شانه‌‌ی آن‌ها یک شب تا صبح توی هیئت گریسته‌ای و سبک شده‌ای. این دسته از آدم‌ها با این که هزار و یک گره و گرفتاری دارند حوصله‌ی عجیبی برای نشان ندادن آن و در عوض پاک کردن شیشه‌های دل دیگران دارند.

از این رفقا اگر دارید در زندگیتان، ببوییدشان و ببوسید و سر طاقچه‌ی دل نگهشان دارید ، که این‌ها امنای خزائن رفاقت و صفا و فرشتگان محافظ دل‌های شکسته روی زمین‌اند.

۰ نظر ۳ لایک

خر بازی را بگذار کنار!

بهش پیام دادم که: تو مسابقه‌ی ما برنده شدی، راستی راستی نمی‌خواهی جایزه‌ات را بگیری؟

می‌گوید: چرا نمی‌خواهم ؟ (اولش گفته بود نه اسمش را بزنیم و نه جایزه بدهیم) لا یرد الاحسان الا الحمار!

توی گوشم زنگ خورد؛

یاد زن و شوهرهایی افتادم که تا دعوایشان می‌شود محبت‌های گرفته‌ی هم دیگر را پس می‌فرستند

و رفقایی که وقتی قطع رفاقت می‌کنند هدیه‌های هم را بر می‌گردانند

یا من، که وقتی بابا میوه پوست می‌کند و تعارف می‌کند می‌گویم میل ندارم!


چقدر قالب آن حیوان بیچاره را می‌گیریم به خودمان گاهی!

۰ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان