دکتر با من مهربان بود و با دست چپش، دندان شمارهی یک فک پایین را با دو حرکت چنان راحت از دهانم خارج کرد که انگار یک تکه آدامس از لثهام جدا کرده! مامان هشدار داده بود که دندان پزشک های خانم آدم را بیچاره میکنند موقع کشیدن دندان، چون زورشان نمیرسد، نمیتوانند. خوشحالم که در این یک مورد کوتاه نیامدم و به دندان پزشک جدیدم اعتماد کردم. فقط دلم سوخت، برای این که توی دندان پزشک ها خانم های مذهبی کار بلد انقدر کم اند و آدم وقتی مضطر است مجبور است به هر کسی پناه ببرد ...
خیلیها ممکن است بنویسند٬ خوب هم بنویسند، زیاد هم بنویسند و روی عدهای تاثیر هم بگذارند اما ذاتشان خراب باشد. ترکیب ذات خراب و خوبی، مثل آبی است که روغن را پس میزند. حالا دیگر مطمئنم که خدا برکت را از قلم آنهایی که قلب مریض و ذهن بیماری دارند میگیرد و کارشان را جلو نمیاندازد حتی اگر عدهی زیادی دورشان جمع شده باشند و خدا را شکر که برکت چیزی است سوای زیاد بودن. مثل تفاوت نمازهای امثال من حقیر با یک «یا الله» گفتن فلان عالم ربانی، که حاصل کار او توبهی یک خلافکار است و حاصل کار من خیلی هنر بکند اسم خودم را از لیست ترک کنندگان نماز در روز قیامت خط بزند! مردم جنس تقلبی را زود میشناسند، زود دورش میریزند، زود دورش میزنند و شامهشان بوی ادا دراوردن را زود میفهمد. خدا کند به ما که قلم به دستمان دادند، صفای دل هم بدهند. خدا کند که به قیمت «زیاد بودن» خودمان را حراج نکنیم. خدا کند دورمان نریزند ...
عنوان: جملهای از سید مهدی شجاعی: برکت٬ زیاد بودن نیست. جاری و مفید بودن است.
امروز صبح٬ تکه آسمانی که افتاده بود توی تابهی پنجرهی اتاقم٬ بوی تخم مرغ نیمرو میداد و درست مثل همین تخممرغ هایی که مادربزرگ در تابههای رویی میشکند؛ وسطش زرد و دور سفیدهاش قهوهای سوخته شده بود.
بین درد دندان و مقاومت من
آنچه تمام شد مقاومتم بود
پیش به سوی یونیتهای آبیِ اتاقِ سفید با آن همه صدای وحشتناک!
واقعا قلم به دست داشتن مسئولیت سختی است٬ خاصه وقتی برای «خوانده شدن» مینویسی. هر چه بیشتر میگذرد عمق قضیهای که در آن افتادهام بیشتر حالیام میشود. مامان میگوید سخت میگیرم اما برای خودم عجیب نیست که نصف روز خروجی رنگم با گچ دیوار همسان باشد و آب خوش از گلویم پایین نرود. خیلی مهم است که ما چه مینویسیم و مهمتر آن است که کلماتمان را از چه حنجرهای فریاد میزنیم. اثر این که که یک نویسنده صبحش را چطور شب میکند و شبش را چطور به صبح میرساند٬ چه میبیند٬ چه گوش میدهد٬ چه میخورد و با که معاشرت میکند٬ چه کسی را دوست دارد و غیره همهی نوشتنش را تحت تاثیر قرار میدهد. ظاهرا که در ثمره و اثر گذاری خیلی فرق است که یکی مثل من کلمات را ردیف کند یا یکی مثل جناب مستطاب محمد شیرازی «قرآن ز بر بخواند با چهارده روایت». بعد یک عده این نکته را که جدی نمیگیرند هیچ٬ از چیزهایی مینویسند که به آن اعتقادی ندارند یا صرفا به خاطر فشار محیط کار یا نیاز مالی است. همین میشود که گاهی برای نوشتن یک یادداشت ساده٬ خوابم تکه تکه میشود و بیداریام روی این پا و آن پا میگذرد.
پناه میبرم به خدا از سلاح در دستم که مستقیم دل و روح خواننده را نشانه میرود و اگر به عمد خطا بزنم یا نابلد راه٬ جلودار شوم٬ وای به حالم ...
پناه میبرم به خدا از بیانصافی٬ از خودنمایی و از نوشتن چیزهایی که او دوست ندارد ...
پ.ن: چهاردهم تیرماه روز قلم بود. باید دینم را ادا میکردم :)
خدایا
سفرهها دارد جمع میشود
شادیهای بیبهانه رو به اتمام است
و مهمانها دارند میروند
اما٬ تو بمان و مرا با خودم تنها نگذار ...
آدم وقت مردم را بگیرد خوب نیست.
حتی اگر خودشان بخواهند وقتشان را تلف کنند، تو حق نداری در وقت تلف کردن آنها شریک شوی!
عمر دیگران قدر دارد، قیمت دارد، نمیشود هر چیز که آدم دستش میآید را زرت و زورت به اشتراک بگذارد که! خصوصا در فضایی مثل اینستاگرام، که جز فالو نکردن فیلتری برای ندیدن بعضی چیزها نیست.
آخرین کشفیات ناسا باشد یا آخرین فیلم طنز که درش یارو با مخ ده تا پله را میآید پایین، همه چیز آنجا یک اندازه ارزش دارد و همه چیز تقریبا بیارزش است.
انقدر اینها را با خودم تکرار کردهام، که زده شدهام از فضاهای زود به اشتراک گذارندهی همه چیز! نه دلم میخواهد آنجا را بخوانم، نه دلم میخواهد آنجا بخوانندم.
زندگیام بازی اش گرفته. دقیق دقیق مثل بچهای که یکهو ساعت یک نصف شب دلش میخواهد تلویزیون ببیند یا غذا بخورد و تا نرسد به هدفش راحتت نمیگذارد. همه چیز هم در کوتاه ترین زمان ممکن اتفاق میافتد٬ تا به خودم میآیم میبینم تا خرخره توی قضیهام و دیگر کار از کار گذشته. چند نمونهاش را عرض میکنم. با یک تلفن ساده از طرف یکی از همکاران قدیمی٬ در عرض دوازده ساعت شدهام همکار کسی که همکاری اش را آرزو داشتهام و اگر از کنار هم رد میشدیم در خیابان جواب سلامم را نمیداد! موضوع پایان نامه ام که قرار بود فقط یک سوژهی از سر باز کنی باشد و برود پی کارش٬ ناگهان شده یکی از اولویتهای زندگیام. در نوشتنم احساس ضعف میکنم و فرصت مطالعه و تقویتش را ندارم و این زمانی اتفاق افتاده که برنامهاش را داشتم و حالا دارم وسط دریای خروجی گرفتن دست و پا میزنم. ناگهان افتادهام وسط یک سیر مطالعاتی که بنا نبود به این زودی شروعش کنم و در عوض آنهایی که برنامهشان را داشتم از روی میز و توی کتابخانه با حسرت نگاهم میکنند. کارهای خط نخوردهی برنامهام نگران کننده است و بیشتر از آن نگران برنامههای جدیدیام که اضافه میشود. در مسیری افتادهام که برنامهام را حداقل تا یکی دو سال به کلی تغییر میدهد و یک کلام بگویم که همه چیز روزگارم به هم ریخته. زندگیام شده مثل زمینی که شخم زده و آماده شده بود برای کشت گندم و حالا میگویند آنچه کاشتهای حاصلش هندوانه و خربزه خواهد بود!
باید تکلیفم را با این بچهی بازیگوش مشخص کنم و گرنه هم خودش به رشد لازم نمیرسد و هم جان مرا میگیرد و خانه نشینم میکند.