استاد میگفت: «خیلیهایی که چپ میکنن توی مسائل اعتقادی قابل برگشتن، به شرط این که ما روی دندهی لج ننداخته باشیمشون. که متاسفانه این کار رو میکنیم، ما به اصطلاح بچه حزب اللهی ها خیلیها رو میندازیم روی دندهی لج»
*
دلم عجیب شور میزنه. برخورد نادرست بخشهای مختلف حکومتی مثل نیروی انتظامی توی مسائلی مثل حجاب و ناامیدی و روی گردانی مردم از دین و نمایندگانش به دلیل چیزهایی که دیدند یا شایعاتی که شنیدند و تکذیب نشد، داره به سمت بدی میبره همهی ما رو. من از ماه رمضان امسال میترسم. از قد علم کردن یک عده جلوی خدا میترسم و بیشتر از اونها، برای خودم نگرانم و کارهایی که میتونستم برای خیلیها بکنم و بنا به ملاحظاتی نکردم. خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.
دسته: کلاس طلیعه
میگه توی طب سنتی از جمله توصیههایی که به افرادی که مثل تو طبع گرم و خشک دارن میشه، اینه که از حرص و جوش خوردن و پر حرفی پرهیز کنن!
مدتهاست متوجه شدم وقتی صبحت کلامیم از حد معلومی فراتر میره دلشورهی عجیبی میاد سراغم، حتی حرفهای خوب، حرفهای خیلی خیلی خوب هم برای من «تا» دارن و وقتی از تای خودشون میگذرن میخوام بشینم زار زار به حال خودم گریه کنم. تا به حال نمیدونستم ریشهش کجاست، حالا هم نمیدونم، اما در عوض یاد گرفتم به مرز کلامم پایبند باشم و خودم رو اذیت نکنم.
خیلی کیف کردم! خیلی! از این که اکتشافات ابن سینا مویدی بر کشفیات خودم در مورد خودم شد. درود خدای متعال بر روح و هوش و ذکاوتش!
بعد التحریر: حدود یک سال پیش نقلی شنیدم در مورد یکی از علمای بزرگوار (و اسمشون خاطرم نیست) که وقتی یک هفته تدریس میکردند میگفتند وقت این شده که ما پای منبر بنشینیم و گوش بدیم، احساس میکنیم که دلمان از یک هفته حرف زدن زنگار گرفته! عبارت دقیقی که برای حالتم میتونم انتخاب کنم همین زنگار گرفتن دله؛ با این تفاوت که اون عالم بزرگوار یک سره حرفهای نافع میزد و ما این چند گرم گوشت رو رها کردیم که تا میتونه حرف بیخود و بیفایده بزنه و حسابمون رو سختتر کنه.
پیرزن دولا دولا راه میرفت و پشت تمام پشتیهای امام زاده را میگشت. بیشتر از ده دقیقه مشغول بود. بعد از هر چهار پنج پشتی کمرش را، که خیلی خم بود کمی راست میکرد، پشت دست حنا بستهاش را روی پیشانی میگذاشت و به همراه «نچ» غلیظی میگفت: «نیست». کفش اش گم شده بود، به من هم گفت. با این که از آمدنش مدت زیادی نمیگذشت یادش نمیآمد کجا جایش گذاشته. شروع کردم پشت پشتیها را گشتن تا کمکش کنم؛ جا کفشی، پشت جانمازها و حتی کتابخانهی امام زاده، جایی نبود که نگشته باشیم. پرسیدم کفشش چه رنگی است. گفت احتمالا رنگ یکی از کفشهای توی کیسه یا جاکفشی است. حتی به ذهنم خطور نکرد که چرا جواب پیرزن انقدر غیر طبیعی بود. جستجو کمی ادامه پیدا کرد تا او خسته شد و یک جفت کفش را که روشن بود مال خودش نیست از کیسه دراورد، وسط فرش امام زاده جفت کرد و خریدهایش را برداشت که برود. حضور آقای نگهبان امام زاده را از داد محکمی که سر پیرزن زد فهمیدم. دوان دوان وارد قسمت زنانه شد و کفشهایی که پیرزن فکر میکرد پیدایشان کرده را بیرون انداخت. من که داشتم به رفتار بامزه و کودکانهی پیرزن میخندیدم از رفتار مرد نگهبان خشکم زد و ناراحتیام را بیان کردم. همان حجم صدایی را که سر پیرزن ریخته بود به من تحویل داد. میگفت کار هر روزش گم کردن کفش و پوشیدن کفش یکی از خانمهاست و او وظیفه ندارد هر روز جور آلزایمر داشتن او را به دوش بکشد. کلمهی «آلزایمر» توی سرم زنگ خورد و پیرزن که گوشش بدهکار این حرفها نبود قبل از بستن در رو به ما گفت: «شب بر میگردم.»
*
آلزایمر هیولای سفید رنگ خیالات من است و بس که این روزها صدایش را از همه جا میشنوم هر لحظه و هر روز منتظرم رد یکی از پیرزنها و پیرمردهای فامیل را بگیرد و برود خانهشان. این موجود ترسناک، خصوصا میرود سراغ پیرزنها و پیرمردهای تنها، آدمهایی که دلی برایشان نمیسوزد و اگر جایی کارشان گیر کند کسی به دادشان نمیرسد. او ابایی ندارد که شیرهی جان قربانیان خود را بکشد و آنها را در حلقهی تنگ «همین حالا» گرفتار کند. اول اسمها و آدرسها و بعد جزئیات خاطرات و دست آخر رنگها از این آدمهای بیچاره دور میشود. روز غم انگیزی را تصور کنید که دیگر متوجه نباشید چه کفشی را با چه لباسی ست میکنید، ماشینتان چه رنگی است، برای این که به خانه برسید باید کدام در را انتخاب کنید، گلهای باغچهتان آخرین بار زرد و رنگ و رو رفته بودند یا سرخ و سرحال، قرص معدهتان صورتی بود یا سبز، نمکی که با غذا میخوردید مشکی بود یا سفید؟ دنیایی که رنگها در آن اسم و ماندگاری ندارند، دلهره آور است. دلم برای پیرزن میسوزد، شبیه دل سوزی برای ماهی گلیها که عید به عید اسیر ما آدمها میشوند، چند روزی دور خودشان میچرخند و رنگ و بوی دریا را فراموش میکنند. از آن روز هر بار پیرزن را میبینم با خودم عهد میکنم برای مادربزرگ بیشتر وقت بگذارم. باید بجنگم و اصرار کنم تا آخرین چیزی باشم که هیولا از ذهن او میدزدد.
*فیلمی از کیومرث پور احمد با موضوع آلزایمر
قادر طهماسبی
پ.ن: برای آدمی مثل من که دنبال دردسر نیست، چیزهای کوچک بهانههای کم زحمتِ خوبیاند برای این که خودم را به شما وصله کنم. از دیشب میگویم چه خوب! امام زمانم امسال هم «خردادی» ست و خوشم٬ سرخوشم با همین فکر و خیال. شما از ما بپذیر همین خوشیها را و دعا کن عذاب وجدانمان فروکش کند که یک سال دیگر آمد و رفت و حتی یک قدم محکم به سمت شما برنداشتیم. واقعا سیصد و پنجاه و چند روز فرصت خوبی برای جلو افتادن نیست؟ لابد نیست٬ لابد آنقدر بد شدهایم که برکت ندارد کار و وقت و تلاشمان. اما خدا کند آن زمان که میآیی٬ چه امروز٬ چه سال بعد٬ چه یک هزار سال بعد ما در روسیاهی این روزهایمان نباشیم که تاریخ به جرم انتخاب هبوط بزرگ در میدان صعود بزرگ ملامتمان نکند.
خسته از یک روز بدون وقفه کار خونه کردن نشست پیشم و درد دلش شروع شد! میگفت احساس بدی بهش دست داده از این که فقط کار خونه میکنه و به هیچ کار دیگهش نمیرسه٬ یه حسی مثل معطل بودن٬ مثل کار تکراری٬ مثل (دور از جون همهی خانمهای خونه) حمال بودن!!! حرف استاد غلامی رو براش بازگو کردم٬ گفتم وقتی یه کار میکنی هزار تا نیت کن: بگو غذا میپزم که بندههای خدا رو سیر کنم / غذا میپزم که بندههای خدا گشنه نمونن بتونن بیشتر بندگی بکنن/ غذا میپزم که همه رو توی خونه جمع کنم و کانون خونه رو گرم نگه دارم/ غذا میپزم که همه فکر کنن بهترین مامان یا همسر دنیا رو توی خونه دارن/ غذا میپزم که بزنم تو دهن شیطون! / خونه رو جمع میکنم که وسایل آسایش و آرامش چند تا بندهی خدا رو فراهم کرده باشم/ زرنگ باش! کارتو نریز دور. هر یه دونه ش رو با هزار تا نیت متفاوت بکن هزار تا کار احساس مفید نبودنتم از بین میره اینجوری.
اشک تو چشماش جمع شده بود :)))))
خدا میداند در آن روزها چه بر من گذشت. بهار تمام نشده زمستان آمده بود. باور نمیکنید که سوز برف را روی گوشت و پوستم احساس میکردم. تنها شده بودم٬ شبیه آدمی که و فک و فامیل سنگ لحدش را گذاشتهاند و دوان دوان رفتهاند به چلوکباب رستوران حاج اکبر خان چلویی برسند! از زخمی که خورده بودم دلم شکسته بود و هم صحبتی با هیچ بنی بشری را نمیخواست. شب نیمهی شعبان بود. رفته بودم آخرین تلاشم را برای زندگی بکنم. باید خودم را به کسی گره میزدم٬ باید به اندازهی تار مویی به چیزی تعلق پیدا میکردم و گرنه شاید روح از بدنم خارج میشد. برای منِ بریده از عالم٬ برایِ من دل شکسته که در آن لحظات مرگ را شیرینتر از زندگی تصور میکرد٬ رفتن به آن مسجد قسمت بزرگی بود. شده بودم مثل کسی که وسط دریا٬ بعد از یک طوفان سخت با تخته پارهای خودش را به ساحل رسانده و حالا اگرچه رنگ پریده و نیمه جان است٬ اما احیاگر ماهری میتواند به زندگی برش گرداند. با تمام وجود احساس میکردم آن احیاگر٬ آن طرف پردهی مسجد٬ روبروی من٬ بالای منبر نشسته. باید دست تکان میدادم٬ باید همهی خستگیام را برایش شرح میدادم٬ باید تنهاییام را میدید٬ صدای گریهام را میشنید و شاهدم در دادگاه عالم میشد. مطمئن بودم که دیده و فهمیده و برایم دعا کرده٬ که دنیای قبل از آن شب با بعدش تفاوت کرد. که سبک شدم. که مثل پر کاه شدم٬ که دیگر زندگی نچسبیده بود به پایم تا نگذارد بروم. حاج آقا را یک سال هست که میشناسم. یک سال هست که خودم را یکی از ساکنین سایهاش میدانم و توی تیغ آفتاب زندگی دمی پای حرفهایش آسوده خاطر مینشینم و جان تازه میگیرم. هر بار که گفته:«این راه برای هیچ کس بسته نیست» امیدوار شدهام و هر بار گفته: «همهی ما باید بریم به سمت خدا» به مشکلات لبخند زدهام. نیمهی شعبان تا همیشه برای من یاداور بوی اسپند و عود حاج آقاست و سالگرد آرام گرفتن دلم به غرق شدن در اقیانوس بیانتهای وجود او. اینها بهانهای شد تا به خودم یاداوری کنم٬ اگر همهی سختیها برای این بود که او را بین خودم و خدا واسطه کنم٬ راضیم و این از لطف خداست که شاخههای خشک شدهی وجود ما را میچیند و به جایش هزار شاخهی تازه میرویاند. فقط کاش که بندههای خوبی باشیم٬ راه کج نرویم٬ زیادی دلمان را به دنیا خوش نکنیم که بخواهند با پس گردنی برمان گردانند به مسیر.
پ.ن: عید همگی مبارک. کاش توی این روزها یه کاری کنیم که یه غمی از دل امام زمان(عج) کم کنیم٬ آدمی رو احیا کنیم٬ مسلمونی رو دستگیری کنیم٬ دردی رو از کسی دوا کنیم و باور کنیم که امام زمان(عج) تمام حواسشون پیش ماست.
استاد میگفت: «میخوای بدونی چقدر میارزی؟ ببین اونی که دلت براش شور میزنه چقدر میارزه. برای جورابت دلت شور میزنه؟سه تومن میارزی! برای کیفت؟ ده تومن! برای پرایدت؟ اون که دو میلیونم نمیارزه میفروشن بیست تومن٬ دو میلیون میارزی! برای پورشهت؟ خونهت؟ علم؟ آدمها؟ بشریت؟ همونقدر میارزی. فقط حواست باشه خودتو حراج نکنی.»
دسته: کلاس طلیعه
خدا چقدر قشنگ میگوید:
«الم نشرح لک صدرک؟و وضعنا عنک وزرک٬ الذی انقض ظهرک»* [حواست هست حالت بد بود٬ داشتی دق میکردی٬ دنیا برایت تنگ شده بود٬ قفسهی سینهات داشت روی قلبت سنگینی میکرد٬ استخوانهایت داشت میشکست زیر فشار٬ اشکت درامده بود و از عجز نمیتوانستی حتی داد بزنی؟ همهی اینها بود و ما حالت را خوش کردیم٬ بارت را برداشتیم و دست نوازش به سرت کشیدیم.]
«و رفعنا لک ذکرک»* [یادت هست هیچ کس تحویلت نمیگرفت٬ داشتی خوار و خفیف میشدی٬ حرف میزدی و کسی نگاهت نمیکرد٬ لبخند میزدی و کسی جوابت را نمیداد؟ ما نامت را بلندمرتبه کردیم و گوش عالم را کر کردیم از ذکرت.]
«فان مع العسر یسری٬ ان مع العسر یسری»* [دیدی سخت نبود؟ دیدی گذشت؟ دیدی وقتی درد و داری و از حضور ما را آرامی چقدر همه چیز راحت میگذرد؟]
«فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب»* [حالا دستت را بگذار روی زانویت و بلند شد دختر/ پسر خوب. کلی کار عقب مانده داری و نوبت سختی بعدی است. از هیچ چیز نترس و دلت را بزن به دریا٬ تخصص ما را قبول کن. ما اینجاییم که نمیری از درد٬ که کم نیاوری. یا علی!]
*آیات اول تا آخر سورهی انشراح