امروز وقتش بود

امروز وقتش بود٬ دقیقا امروز٬ که کانال امام موسی صدر فایل «سفارش ماندگار» را دوباره به اشتراک بگذارد. همین امروز که مردد بودم٬ دست و دلم می‌لرزید که آن کار را شروع بکنم یا نه و فکری بودم که حرف‌های م.ز را در باب این که از پس کار بر نمی‌آیم گوش بکنم یا نه. امام موسی٬ با آن لحن متین و موقرش حدود بیست دقیقا توصیه برای آقای صادق طباطبایی به یادگار گذاشته که من خودم را در مواقعی جسورانه به جای مخاطب قرار می‌دهم و غرق در احساسات خوب از شنیدن آن جملات می‌شوم و چنان باور می‌کنم که آن حرف‌ها برای من است که بلند می‌شوم٬ خاک از سر و کولم به زمین می‌ریزم و می‌روم برای ادامه‌ی جنگ. خدا را شکر که امام موسی صدر را آفرید و نفوذ کلامش را آنقدر زیاد کرد که جملاتش از پس سی و پنج سال دل مرده‌ای را به تپش و آدم نشسته‌ای را به دویدن وا دارد.

۱ نظر ۲ لایک

گوشمان را‌ چهار قفله کردیم و کلید را انداخته‌ایم در چاه

ما می‌گوییم: خدایا فلانی پیامم را «سین» کرد اما جواب نداد!

خدا لابد می‌گوید: تو پیام‌هایت را به خودم بفرست، «سین» نشده جواب می‌گیری. من همینجا بین تو و قلب توأم.*

ما می‌گوییم: خدایا فلانی مرا دید اما سلامم را جواب نداد!

خدا لابد می‌گوید: خب چه اهمیتی دارد؟ به من یک سلام بده، جواب تمام سلام‌های بی‌جوابت را خودم می‌دهم. من برای تو بس نیستم؟**

ما می‌گوییم: خدایا بنده‌هایت تحویلم نمی‌گیرند، برای بزرگی ذاتی روحم و شکنندگی دلم اهمیتی قائل نیستند.

خدا لابد می‌گوید: خب راه را اشتباه رفته‌ای. من خودم این‌ها را آفرید‌ه‌ام و قرار این بوده که خیلی چیزها را خیلی‌هایشان نفهمند!*** بیا پیش خودم، هر چه عزت است مال توست!**** بعد می‌بینی که همه پرچم تسلیمشان برایت بالاست.

ما می‌گوییم: خدایا آخر ...

خدا لابد حرفمان را قطع می‌کند: گوش می‌دهی چه می‌گویم یا فقط یاد گرفته‌ای حرف بزنی؟


*أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ ؛ ۲۴ سوره ‌ی انفال

** ألَیس الله بِکافٍ عبده؟ ؛ ۳۶ سوره‌ی زمر

***و اکثر الناس لایعلمون؛ ۴۰ سوره‌ی یوسف

****من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا؛ ۱۰ سوره‌ی فاطر

۳ نظر ۳ لایک

در چهره‌ی تو ساعت چند است؟

چند سال پیش  من و یکی از دوستان هنرمندم چیزی را در مورد رابطه‌ی خلق و خو و ظاهر و رنگ پوست آدم‌ها کشف کردیم و فهمیدیم بر اساس یک سیستم جالب، هر آدم به ساعتی از شبانه روز شبیه است. اولین ارتباطی که کشف کرده بودیم، ربط بعضی انسان‌ها بود به «صبح زود»، چیزی که به اصطلاح به زمان بین شش تا هفت روزها تابستانی اطلاق می‌شود. این آدم‌ها با ویژگی‌هایی که عرض خواهم کرد، بعد از کشف شدن به «صبح زود» ملقب می‌شدند؛ این اصطلاح در مدت زمان کمی به صورت فراگیر مورد استفاده‌ی همه‌ی آدم‌هایی قرار گرفت که ما را می‌شناختند. کلیدی‌ترین ویژگی «صبح زود»ها روشن و سفید بودن پوستشان است. البته در نظر داشته باشید روشنی رنگ پوست در مورد ایرانی‌ها با چیزی که در کشورهایی مثل روسیه سراغ داریم تفاوت‌هایی دارد؛ در میان آن مردم روشن بودن پوست یک ویژگی همگانی است و سفیدی آنقدر هست که ویژگی منحصر به فردی به نظر نمی‌رسد. روشنی رنگ پوست اروپایی‌ها و روس‌ها وقتی با رنگ‌های فریز شده و سرد چشم‌ و موی بور ترکیب شد، تبدیل می‌شود به یک سفیدی سرد که درصد زیادی از آبی و خاکستری را همراه خودش دارد. به اصطلاح سفیدی پوست در روسیه یا نروژ یا سوئد یک سفیدی بی‌روح و رنگ پریده است و آدم را یاد سکوت یک کلیسا می‌اندازد که در و دیوارش سر تا پا از سنگ مرمر سفید پوشیده شده. اما روشنی مد نظر ما در صبح زود بودن یک آدم، یک روشنی و سفیدی گرم است؛ سفیدی که چند قطره‌ای رنگ قرمز یا زرد در دل خودش دارد. «صبح زود»ها، دقیقا خصلت ساعت شش تا هفت صبح را دارند: خنک‌اند، بوی طراوت و تازگی دارند و گونه‌هایشان از یک امیدواری غیر قابل انکار در اغلب موارد سرخ است. ویژگی اساسی این آدم‌ها این است که مثل نسیم صبحگاهی بی‌وزن اند؛ حضورشان کسی را اذیت نمی‌کند. این خصلتشان همچنین باعث می‌شود که بشود با آن‌ها به راحتی گپ زد و بدون دغدغه از این که ناراحت می‌شوند شوخی کرد. به عبارت دیگر صبح زودها «بی نفس» اند و اگر توی جمع کسی با آن‌ها شوخی کند بیشتر از همه به آن می‌خنند. صبح زود‌ها چنان با بزرگواری از کنار همه چیز می‌گذرند و دنیا را با خوشی طی می‌کنند، گویی ناراحتی مختص آدم فضایی‌هاست. این دسته از آدم‌های عجیب، در اغلب موارد خوش بین اند و نمی‌توانند چیزی را سخت بگیرند یا نسبت به آدم‌ها بددل باشند و معمولا آنقدر با محبت اند که مورد توجه همه‌ی دوستان و اطرافیانشان قرار می‌گیرند. بر همین اساس آدم‌ها را می‌شود به ساعت‌های دیگر هم تشبیه کرد؛ مثلا ما به آدم‌هایی که قیافه‌ی گرفته و عبوس دارند، متکبرند و با کسی بگو و بخند ندارند و همیشه از زمین و زمان طلب دارند، «آفتاب زِل»* می‌گوییم، آن هم  نه یک آفتاب ملایم که آفتاب مرداد ماه؛ این خصلت زمانی کامل می‌شود که گرفتگی آن آدم به ظاهر و رنگ پوستش هم سرایت کند و تیرگی غیر طبیعی در چهره‌اش به چشم بیاید. باقی آدم‌ها را بدون توجه به ظاهر و رنگ چهره هم می‌توان دسته بندی کرد: آدم‌های غمگین و ناامید و آن‌هایی که دنیا همیشه برایشان به آخر رسیده، شبیه به غروب جمعه‌، آدم‌های مهربان با صفت‌های مادرانه شبیه به عصر روزهای اردیبهشتی و آدم‌های همیشه در حال تلاش، شبیه آخرین ساعات اسفندند. البته این سیستم شباهت سازی فقط روی آدم‌های عادی و به طور سطحی جواب می‌دهد و بیشتر از این که ابزار قضاوت باشد وسیله‌ای برای سرگرمی یک هنرمند یا آدم اهل نوشتن است، چرا که طبیعت در مورد صفاتی مثل دو رویی، دروغگویی، فداکاری، خیرخواهی و خیلی صفات دیگر که شخصیت بعضی آدم‌ها را تشکیل می‌دهد، حرفی ندارد.

 

 

* آفتابی سخت گرم و بی ابر؛ زل گرما و در تیزی حرارت آن/ فرهنگ دهخدا

 

۵ نظر ۳ لایک

بگویید نمی‌توانم خدا راضی‌تر است

کمیل بن زیاد نخعی را همه‌ی ما به لطف دعای کمیل شب‌های جمعه می‌شناسیم. این آدم یکی از سرشناسان کوفه و یکی از متقی‌ترین و عابدترین آدم‌های زمان خود و جزو حلقه‌های اولیه‌ی نزدیکان امیرالمومنین علی (علیه السلام) بوده. استاد ما می‌گفت امیرالمومنین (ع) برای مدتی به کمیل با آن سوابق و حق دوستی‌ و خلوصش در یاری امام مسئولیتی شبیه اداره‌ی یک شهر یا یک منطقه را داد و او از پس کارها در آن مدت برنیامد و به دلیل روحیه‌ی مدیریتی نداشتن یا کاربلد نبودن یا هر چیز دیگر، خساراتی به حکومت اسلامی از ناحیه‌‌ی اداره‌ی آن بخش وارد شد. امیرالمومنین(ع) کمیل را از آن کار برکنار کرد و دوباره به کارهای عبادی و حوزه‌ی ثبت دعا و حدیث و ... برای آیندگان گماشت. 

اردوی اخیری که رفتیم، به دست کسانی راه اندازی شده بود که حقیقتا آدم‌های خالص و مخلصی هستند و از جان و دل برای سالم بردن و برگرداندن همه‌ی ما و مفید بودن سفر تلاش کردند به حدی که من این میزان تلاش را در کمتر کسی دیده بودم. مسئول اردو که از همه خالص‌تر بود، به خاطر یک مشکل جسمی نذر داشت که تا زنده و سر پاست بچه‌ها را سالی یک بار ببرد مشهد. اما یک کلام: «این آدم‌های خالص و مخلص آدم‌های اردو بردن این تعداد آدم نبودند» و به طور جدی به کمک آدم‌هایی که کمی بیشتر با مفهوم اردوی جمعی آشنا باشند احتیاج داشتند. همین شد که علیرغم همه‌ی تلاش‌ها، مدیریت غلط اردو باعث صرف انرژی مضاعف و تحمیل فشار، ده برابر بیشتر از حد طبیعی به مسئولین اردو و انجام چند باره‌ی بعضی کارهای ابتدایی شد.

این که حضرت امیرالمومنین علی (ع) کمیل را از آن مسئولیت برکنار کردند و به کار دیگری گماشتند بیشتر از همه خدمت به چه کسی بود؟ به نظر بنده به شخص کمیل؛ چرا که پذیرفتن مسئولیتی که شخص توان پذیرش یا روحیه و بنیه‌ی اجرای آن و یا فرصت مطالعه یا کسب تجربه درباره‌ی آن را ندارد خطای بزرگی ست که آدم را گرفتار می‌کند؛ نمونه‌ی این اتفاق اردوی اخیر ما بود، شما خودتان سر قضیه را بگیرید و بروید تا برسید به تمام رئوس مملکت اسلامیمان. گاهی فکر می‌کنم در تاریخ اسلام بعضی اتفاقات از اساس روی داد تا اینطور تجربه‌ی یک امت در طول تاریخ شود و ما درس بگیریم و گرنه چه کسی بیناتر از امیرالمومنین (ع) به ضعف کمیل در یک کار اجرایی بزرگ و قوتش در بعضی کارهای دیگر؟


۲ نظر ۴ لایک

در توصیف آن که نام فامیلش انگار نام خودش بود

اسمش فاطمه است، من بهش می‌گویم حکیمه؛ ناخودآگاه، از اون روزی که آمده بود دفتر مجله پیش مهدیه و من چون مسافر بودم نرسیده بودم به دیدنش. توی مشهد طی یک پست اینستاگرامی گفتم به یاد خیلی‌ها هستم و شبش پیام داد: کی هم را ببینیم؟ دو روز بعد از آمدن من او هم برگشته بود به زادگاهش و در چند کیلومتری من بود. اتفاق خوب و قشنگی بود، دیدن یک آدم کاملا مجازی که عکس پروفایلش یک دختر روبنده دار است. دختر شاد و سرزنده‌ای بود و به خلاف عکس پروفایلش خیلی هم اهل روبند زدن و این حرف‌ها نبود. صورتی ملایم بهاری پوشیده بود و با من از کارگاه صنایع دستی‌شان حرف می‌زد و جالب این که قرار بوده اسم کارگاه به اسم ستون هفتگی‌ام توی مجله، «برکه‌ی کاشی» باشد. از وقتی که در مشهد جایش گذاشته‌ام و آمده‌ام دارم فکر می‌کنم که چقدر خوب است که آدم یک دوست اهل قلم توی مشهد داشته باشد که برایش ترجمه کند معنی صحن‌های حرم را و رازهایی را بگوید درباره‌ی حرم امام رضا(ع) که هیچ کس بلد نیست. از وقتی جایش گذاشته‌ام و آمده‌ام فکر می‌کنم چقدر حکیمه به آن لبخند و صورت بهاری می‌آید.


پ.ن: موجود بامزه ای ست که پست‌های اینستاگرامی خودش را باید ده بار بخوانی تا بفهمی و من آخر نفهمیدم «رشحه» چیست آن وقت گفتم مشهد بُعد مکان ندارد گفت حرف‌های فلسفی می‌زنی نمی‌فهمم :)))

پسا نوشت: نامبرده طی یک وُیس (بخوانید صوت) تلگرامی اعلام ذوق‌مرگی و غافلگیری نموده و اینجانب ایشان را دعوت به نگریستن در آینه نمودم. :)))

۰ نظر ۰ لایک

آقای جوادی آملی بهانه ست، مسئله ماییم

در مورد آقای جوای آملی، چند جمله‌ای می‌دانم، کتاب مفاتیح الحیاه ایشان را می‌شناسم، چند توصیه‌ی اخلاقی و مطلب فلسفی و چند کلمه‌ای در باب هنر شنیده‌ام و همین؛ یعنی شناخت من از ایشان شناخت جامع و کاملی نیست و سابقه‌ی طولانی هم ندارد اما به طرز عجیب و غیر منتظره‌ای در این چند روز متوجه شده‌ام هر که به هر میزان به ایشان می‌تازد به سرعت باور نکردنی از چشمم می‌افتد، به طوری که دلم نمی‌خواهد دیگر کلمه‌ای از نوشته‌های آن آدم را بخوانم! از طلبه گرفته تا آدم‌های معمولی و دانشگاهی و باسواد و بی‌سواد. ملت بی‌انصافی هستیم که یک خطا را (بر فرض این که خطا باشد) با یک عمر خوبی تاخت می‌زنیم و همه کار را ول کرده‌ایم و دلمان لک زده برای بیانیه دادن و نظریه پردازی و داد و قال در موضوعات بی‌اهمیت یا مسائلی که اساسا از دایره‌ی تخصص و سواد ما خارج است! بی‌انصافیم، درست مثل برخی زن‌ها که به خاطر یک بار مثلا بدقولی همسرشان یک عمر خوبی او را فراموش می‌کنند! لااقل این یک مورد را قبول کنیم.


پ.ن: توضیحات دفتر آقای جوادی آملی در باب مفهوم واژه‌ی دیاثت را اینجا بخوانید.

۴ نظر ۲ لایک

رنگ تو در دنیای بی‌رنگی

همیشه به خوش عکس بودن  بابابزرگ غبطه خورده‌ام. هر عکسی که او را داشته باشد بهترین عکس دنیاست، چه عکس‌های جدیدش که نشسته‌ بین چمن‌های بلند روستای «زان» و چه کنار مادربزرگ و مامان و خاله که آن روزها قدشان به پنج وجب هم نمی‌رسید و تکیه‌اش را انداخته باشد روی پای چپ و به جایی خارج از قاب دوربین نگاه کند. همیشه خوش عکس بوده‌ و غبطه‌ی من به او عمری بیست ساله دارد؛ از روزی که برای بار اول در یکی از عکس‌های آلبوم قدیمی پیدایش کردم؛ عکس روز عقدشان که دست کم شصت سال قدمت دارد. او با آن صورت مکعبی و تمیز و دست‌های کشیده نشسته‌ است کنار مادربزرگ و دست چپش که خیلی بلند است را طوری دور شانه‌‌ی او گرفته که حلقه‌ی نقره‌ای اش تو عکس برق می‌زند‌. عکس سیاه و سفید است و به جز لباس مادربزرگ که یک پارچه سفید است و مو و ابروهای پدربزرگ که سیاه، بقیه‌ی خاکستری‌های عکس قابل ترجمه به زبان رنگ‌ها نیستند. اما فقط یک چیز هست که همه درباره‌ی آن مطمئنیم، آن هم چشم‌های عسلی پدربزرگ است؛ چشم‌هایی که حتی در تنالیته‌ خاکستری هم می‌درخشد. قسمتی از وجود من و بقیه‌ی اعضا خانواده در آلبوم‌های عکس قدیمی پدربزرگ‌ جا مانده؛ برای همین هر از گاهی یکی از ما بهانه‌ی جزئی و گاه کاملا بی‌ربطی دارد تا آرامش آلبوم‌های گوشه‌ کمد دیواری را به هم بزند و به دنبال یک چیز مبهم، تمام آن‌ را زیر و رو کند. ما می‌توانیم روی این اتفاق عجیب به عنوان یک رسم خانوادگی حساب کنیم. کمتر پیش می‌آید یکی از ما ویروس آلبوم‌گردی بگیرد و به سرعت بقیه را هم دچار و در نتیجه همه را دور یک میز جمع نکند. به محض شروع گشت و گذار در دنیای عکس‌های سیزده در هجده، سیل جملات با مضمون حسرت و اندوه گذشته به راه می‌افتد که حتما در بین آن‌ها مامان یکی از جملات زیر را بارها تکرار می‌کند:‌ «عمر برف است و آفتاب تموز» و «چه زود بزرگ شدید» و «چقدر پیر شدیم».  طبق یک قانون نانوشته، کسی که دارد آلبوم را ورق می‌زند روی بعضی عکس‌ها مکث می‌کند و بقیه هم منتظر می‌مانند تا یکی از بزرگترهای حاضر در جمع-مثل همه‌ی دفعات قبل- شروع به گفتن خاطره‌ای درباره آن بکند. در خانواده‌ی ما بهترین روایتگرهای خاطرات تکراری، مادربزرگ و کوچکترین خاله‌اند و چنان خاطرات را با جزئیات و حرکات دست، زنده و سینمایی می‌کنند که هیچ کس دلش نمی‌آید صحنه را به هم بزند. وظیفه‌ی ما شنوندگان هم تایید خاطرات آن‌ها با لبنخد و تکان دادن سر است.

*

عکس و دوربین عکاسی به نظرم یکی از مهم‌ترین اختراعات بشر است که پیشرفت تکنولوژی خرابش کرد. حرفه‌ای های عالم عکاسی هم این را تایید می‌کنند؛ می‌گویند اگر بنا بود دوربین‌ دیجیتالی اختراع بشود که کیفیت دوربین‌های آنالوگ را داشته باشد، یک غول عظیم 800 مگا پیکسلی به وجود می‌آمد. بهترین عکس‌ها، نه فقط در آلبوم‌های خانوادگی ما که در سراسر جهان، عکس‌های سیاه و سفید اند. دنیایی در عالم خاکستری این عکس‌ها هست که به من فرصت خیال پردازی می‌دهد. می‌توانم ساعت‌ها برای هر یک از آن‌ها داستان بنویسم و یا به داستان قبل و بعد ثبت آن فکر کنم و در عالم فکر عکاس غوطه ور شوم. آدم‌های عکس‌های قدیمی، هنوز فیلم بازی کردن بلد نبودند و ژست‌هایشان هم در برابر دوربین تقریبا مثل هم بود اما چیزی از نگاهشان در عکس ثبت می‌شد که در عکس‌های امروزی نیست. تکنولوژی مدعی است که با پیشرفت در ساخت قطعات و بالا بردن تنوع وسایل عکاسی، موقعیت بهتری را برای ثبت خاطرات ما فراهم می‌کند. همین کار را هم کرده؛ اما باعث شده عملا هیچ وقت به خاطراتمان سر نزنیم. آلبوم آیندگان-اگر داشته باشند- آلبوم‌های دیجیتالی است و می‌تواند به راحتی ویروسی شود یا بسوزد و تصمیم بگیرد هرگز فرصت مرور خاطرات را به صاحبش ندهد! نسلی را تصور می‌کنم که بوی خاطرات خاک خورده را احساس نمی‌کنند و وقتی احساس کنند چیزی از وجودشان را در گذشته جا گذاشته‌اند، چاره‌ای جز حسرت خوردن ندارند و دلم برای آن‌ها می‌سوزد.


پ.ن: این اولین تجربه‌ی یادداشت نویسی م بود که روایتش کاملا ذهنی بود، به جز دو سه مورد که از اتفاقات اطراف وام گرفته بودم. مجبور شدم این رو به خاطر بیرون موندن یادداشتی که نوشته بودم و به اصرار مسئول صفحه در عرض چند ساعت بنویسم. در مجموع حس می‌کنم یه جوریه که دوستش ندارم :دی یادداشت باید با من بزرگ بشه، ممکنه این فرایند یک روز تا یک هفته طول بکشه و برای همین کار هول هولکی به خودم نمی‌چسبه و بهم زار می‌زنه.

پ.ن 2: شاید نباید اینجا می‌ذاشتمش! شاید هم خوبه که گذاشتم نمی‌دونم. به هر حال این هفته چاپ میشه و میره دست یه عالمه آدم و متاسفانه هر چی بیشتر جلوی روم قرار می‌گیره بیشتر خون خونم رو می‌خوره از غلط‌های نگارشی و جمله بندی‌هاش :)))

۳ نظر ۳ لایک

توصیه می‌شود

یک پست خوب بخوانید راجع به عزاداری ما، اینجا

ایشان می‌نویسند، خوب هم می‌نویسند. دنبال شدنشان به شدت توصیه می‌شود. :)

۱ نظر ۲ لایک

«پر از طراوت مضمون بهار نارنج است»

«اگر ماشین می‌آوری نان بربری هم سر راهت بخر». دلم می‌خواهد ماشین نبرم. بروم خروس خوان توی صف تکی‌های نان بربری بایستم و برایت نان بگیرم. بعد هم مثل آدم‌های دیوانه نان را بدون کیسه دستم بگیرم و سوار تاکسی و اتوبوس بشوم و خودم را به تو برسانم. تو هم احتمالا نشسته‌ای روی یکی از نیمکت‌های پارک ملت. نشسته‌ای و گوجه‌ها را مرتب و تمیز خرد کرده‌ای و چای گرفته‌ای و منتظری تا بیایم. توی راه احتمالا نان خشک بشود یا چون تنبلی کرده‌ام که بگذارم و رویش برس بکشم خرده‌هایش بچسبد به کیف مسافر بغلی یا بریزد توی ماشین آقای تاکسی دار و همه از دستم عاصی شوند. از آن روزهاست که دیوانگی‌ام گل کرده و دلم می‌خواهد به تو هم این را ثابت کنم که دیوانه‌ترین رفیق دنیا را داری. توی صف نانوایی، ایستاده‌ بودم و این خواب‌ها را می‌دیدم که متوجه شدم یک پیرمرد چاق با کت گشاد خاکستری و عینک دودی گرد کنارم ایستاده. پیرمرد یک نان سنگک را داغِ داغ گذاشته بود توی کیسه‌ی پلاستیکی و به داخل نانوایی نگاه می‌کرد. اولش معلوم نبود چه منظوری از این کار و هم زمان چک کردن طول صف دارد. چند ثانیه بعد دیدم که نرم و بی‌صدا وارد صف شد و بدون این که نوبت گرفته باشد به جای من از نانوا یک نان بربری خواست. پولش را هم آماده کرده بود که دیرش نشود. چقدر در همان چند ثانیه‌ی کوتاه حرص خوردم! هم جایم را دزدیده بود و هم وقتم را و در نتیجه تمام برنامه‌هایم برای دیوانگی را ریخته بودم به هم. نانوا هم افتاده بود روی دور کند و نان آقای دزدِ جا را نمی‌داد که برود. حالا مجبور بودم به جای تمام آن دیوانه‌‌بازی‌‌ها، ماشین را بردارم و نان را پرت کنم صندلی عقب و بیایم پیش تو. بنا نداشتم که به قیمت دیوانه بازی بد قول بشوم. پیشنهاد صبحانه خوردن کنار پارک، قبل از یک روز سخت و پر تلاش پیشنهاد هیجان انگیزی محسوب می‌شد و یک تنه می‌توانست قند توی دل هر دویمان آب کند، اما همین که مجبور شده بودم کمی از نقشه‌هایم اجبارا کوتاه بیایم باعث شد توی خودم بخزم. سوار ماشین شدم و به قرار قبلی نان را پرت کردم روی صندلی عقب و در را محکم بستم. انگار طلبم از آن آقا را نان قرار بود بدهد یا در فلک زده‌ی ماشین. قیافه‌ام از ناراحتی طوری شده بود که دلم برای تو سوخت، که منتظرم بودی.

توی عمر چند ساله‌ی دوستی‌مان بارها موقعیت‌های مشابه قضیه‌ی آن روز پیش آمده؛ یک اتفاق غیر منتظره در راه قرار با تو و پکر شدن من. خودت هم می‌دانی بازیگر خوبی نیستم و نمی‌توانم ادای این را در بیاورم که هیچ اتفاقی نیوفتاده. آنقدر برای خودم از آن اتفاقات کوچک و بی‌اهمیت داستان می‌سازم تا مثل یک سرباز از جنگ برگشته برسم پیش تو. تو هم اتفاقا در این ویژگی با من شریکی اما فرقت آنجاست که بلد نیستی خوب نباشی و اگر هم بخواهی ادایش را در بیاوری چیز خنده‌داری از آب در می‌آید که به تنت زار می‌زند. همین که به تو برسم، همین که بخندی و بگویی سخت نگیر و چیزی نشده، ناخوش احوالی فراموشم می‌شود. دست تو را می‌گیرم و کنده می‌شوم از دنیا و می‌روم در عالمی که بوی باغ‌های شمال می‌دهد. اگر بخواهیم به قاعده‌ی آن حدیثی که می‌گفت از بین دو رفیق مسلمان وقتی به هم برسند، کسی به بهشت نزدیک‌تر است که دیگری را بیشتر تحویل می‌گیرد حساب کنیم، قطعا چیزی از بهشت برای من نمی‌ماند. به همین قاعده من هم دعا می‌کنم خدا همه‌ی بهشت را به نام تو کند. کسی که بلد باشد برای هر اخم و ناراحتی رفیقش لبخندی بزند به رنگ بهار نارنج و به جای تمام بد بودن او خوب باشد، لایق تمام بهشت نیست؟

۴ نظر ۲ لایک

می‌خوای بدونی چی کاره‌ای؟

استاد می‌گفت: می‌خوای بدونی چی کاره‌ای؟ می‌خوای بدونی چه اثری توی این عالم داره وجودت؟

از خودت بپرس: من کجای عالم ام؟

بعد بپرس: اگر نباشم چی میشه؟

اگر جواب هیچی باشه خیلی بده، باید یه فکری به حال خودت بکنی.

اگر جواب اینه که یکی، دو تا، سه تا کار لنگ می‌مونه، اون سه تا رو بکن چهار تا و هی به مرور زمان بیشترش کن.



دسته: کلاس طلیعه

۱ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان