خوشا به حال شماها که نویسندگی بلدید :))

چند روز پیش ارشد کلاس طلیعه پیام داده میگه ما می‌خوایم روز معلم به استاد هدیه بدیم، یه چیزی می‌نویسی با هدیه بدیم استاد بخونه؟ چند روز پیش ترش هم توی مدرسه گفتن میای یه جمله‌ی قشنگ بگی ما بنویسیم برای دعوت نامه‌ی اولیا؟ :))) به همین منوال اکثر آدم‌هایی که می‌پرسن رشته‌ت چیه و می‌شنون گرافیک میگن: یعنی می‌تونی عکس ما رو بکشی؟


آدم‌های بامزه‌ای احاطه م کردن!


پ.ن: البته نوشتن متن برای استاد رو محض مزاح عرض کردم، چون واقعا خوشحال شدم از این که روی من به خاطر اون کار حساب کردن و در خفا کلی هم ذوق مرگ شدم :))


دسته: کلاس طلیعه

۱ نظر ۰ لایک

آنچه از دل برآید اینطوری بر دل نشیند!

استادی داریم، به صفت و ذات، شبیه ترین انسان‌ها به اقیانوس آرام. من هم مثل تمام بچه‌های کلاس دوستش دارم. صفت بزرگواری تمام وجودش را گرفته و شخصیتش شده آیینه‌ی تمام قد «و اذا مروا باللغو مروا کراما». کمتر کسی را دیده‌ام که مثل او از کنار بچه‌بازی‌ها و ناپختگی آدم‌ها بی‌تنش و واکنش بگذرد. دیروز به دلم افتاد روزمعلم را بهش تبریک بگویم و چون شماره‌ای ازش نداشتم ایمیل زدم. سعی کرده بودم بدون حشو و زوائد در چند جمله بگویم چه چیزهایی ازش دیدم و برایش جا بندازم که اگر شاگرد خوبی برای درس دانشگاهی‌اش نیستم، دو زانو نشسته‌ام روبروی روح اقیانوسی اش.
جوابم را در دو سه جمله داد. مثل همیشه مختصر، مفید و به مقدار لازم. همان هم برای سرخوشی کافی بود تا امروز که توی دانشکده دیدم از روبرو می‌آید. مثل دفعات قبل راهم را کج و فاصله‌ام را زیاد نکردم. فقط سرم پایین بود از شرم حضورش. نزدیک که شدم، سرم را بلند کردم و تمام وجودم را ریختم توی سلام بلند و به دستش رساندم. جواب سلامم را مثل دفعات قبل آرام و سریع نداد؛ سلامش بلند بود و از بین لب‌های گشوده به لبخند کشداری به سمتم می‌آمد.
محبت و ارادتم را به روشنی دریافته بود و چقدر از این بابت در پوستم جا نمی‌شدم.
۳ نظر ۳ لایک

ذکر تو در حلقه‌ی آتش خوش است


ناد علیا که علیت ولیست

نادعلیا که ولیت علیست

پیش وجودش چو تویی کالعدم

ناد علیا علیا دم به دم

عزم سفر کرده دلم تا علی

ناد علیا علیا یا علی

دل همه دم یاد علی می کند

ختم خوش ناد علی می کند

یاد تو چون وقت جنون دل است

شعر نه این لخته ی خون دل است

شعر کجا و خم ابروی تو

وهم کجا و شب گیسوی تو

حد تو در حیطه ی تعریف نیست

رسم تو هم قابل توصیف نیست

نفس کجا وسعت معنای تو

واژه کجا طلعت زیبای تو

جان ز تن خسته برون می کند

مدح تو را باخط خون می کند

وصف تو با نغمه ی دلکش خوش است

ذکر تو در حلقه ی آتش خوش است

هر دو جهان شعله ور از ذکر تو

وای چه پهلو شکن است عشق تو



پ.ن: شاعرش را نمی‌شناسم، اما هر که هست، علی نگهدارش ...

پ.ن 2: از اینجا گوشش بدید

۱ نظر ۲ لایک

«شهر خالی ست ز عشاق»

خیلی از کارها بیشتر از توانایی، توفیق می‌خواهد و این که باعث می‌شود ما برای شما نتوانیم کاری کنیم آقا، از بدبختی و بی‌توفیق بودن خودمان است. من نمی‌دانم باید چه کار کنم، فقط یادم هست شما زود راضی می‌شدید با قلم، با این که بنویسیم دوستتان داریم. من دوستتان دارم آقا، هر چند بدترین بنده‌ باشم روی این کره‌ی خاکی. اگر راضی به کار کردنم نمی‌شوید، لااقل آرامم کنید ... یا نه، خودتان کاری کنید. خودتان آبرویم را بخرید و برای کار خودتان کاری کنید. من دیگر نمی‌دانم باید چه کار کنم. دستم خالی ست و کسی نمانده که فکر کنم می‌شود به یاری اش طلبید و نطلبیده باشم.

۰ لایک

هرچه هست، خانم است

ویراستار مجله‌ تا چند وقت پیش، یک آقای بسیار منظم و دقیق بود که معروف است به این که وقتی یک زمان یادداشت می‌نویسد یا گزارشی، همه خیالشان راحت است که حتی یک خال ویرایشی هم ندارد چه رسد به غلط ویرایشی! حتی یک نقطه و ویرگول هم از زیر دستش در نمی‌رفته و همه را بررسی می‌کرده. حالا به هر دلیلی جایش را داده به یک خانم ویراستار. خانمی که دقت آن آقا را ندارد و توی همین چهار هفته‌ای که ستون نویسی را شروع کرده‌ام بارها توی یادداشت من دخل و تصرف کرده یا درست ویرایش نکرده. وضع باقی قسمت‌های صفحه‌ی یادداشت و بقیه‌ی مجله هم همین است. پر است از غلط‌های واضح.

یادداشت این هفته‌ام را که باز کردم، مطمئن بودم همه‌ی غلط‌هایش را گرفته‌ام و چیزی را توی تایپ یا ویرایش جا ننداخته‌ام اما دیدم چند جا ایراد اساسی دارد و انگار یادم رفته باشد مثلا یک عبارتی را کامل بنویسم. دلخور شدم. فایل وردی که برای آقای ح.ه فرستادم را باز کردم و دقیق چک کردم. کارم را درست انجام داده بودم و کار خانم ویراستار را راحت کرده بودم. حالا به احتمال خانم ویراستار دستش خط خورده یا حواسش نبوده یا هر چی، نوشته‌ی من را زده غر کرده. با خودم جمله‌ها را مرور و بهترین اش را انتخاب کردم که با یادداشت هفته‌ی بعد به عرض ح.ه برسانم و بگویم یک تذکری به ویراستار بدهد. کمی گذشت و یاد این افتادم که مدت‌ها پیش توی گروه تحریریه هم از سوتی‌های خانم ویراستار ایراد گرفته بودند یک عده. به طرز غریبی پشیمان شدم. گفتم یا حضوری خودم بهش می‌گویم و یا کلا بی‌خیال می‌شوم و سعی می‌کنم جوری ویرایش کنم که راحت مطلبم را رد کنند و ندهند دست او. دلم راضی نشد مردهای مجله (حتی آقای ح.ه که به شدت محترم و اهل مراعات و مداراست) به آن خانم تذکر بدهند یا بهش بتوپند یا توبیخش کنند. اگر او شوهر یا بچه داشته باشد و به خاطر یک یادداشت فکسنی من اعصابش به هم بریزد و نتواند به کارهای توی خانه‌اش برسد من باید بروم بمیرم از عذاب وجدان.

یاد حرف شهید ایوب بلندی به خانم اش افتاده بودم: «ببین شهلا، من خودم توی اداره کار می‌کنم. می‌بینم که با خانم‌ها چطور رفتار می‌شود. هیچ کس ملاحظه‌ی روحیه‌ی لطیف آن‌ها را نمی‌کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده‌ی زن هست نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا می‌دانی شهلا؟ باید ناز زن را کشید نه این که او ناز مدیر و کارمند و باقی آدم‌ها را بکشد.*» شاید امتحان من در ارتباط با این خانم، صبوری و پیدا کردن یک روی گشاده و یک زبان نرم باشد برای تذکر.


*اینک شوکران-3 / ص: 59

۱ نظر ۰ لایک

اخبار امشب خوب بود

مامان می‌گوید عینکم را بیاور، دیگر نمی‌توانم بدون عینک یادداشتت را بخوانم. او در سکوت می‌خواند و بابا اگر حوصله داشته باشد با صدای مختصری زمزمه می‌کند. بعد از دقایق طولانی که مجله را کنار پایش باز گذاشته‌ام پر می‌کشم کنارش و می‌گویم: «خواندی بابا؟ خواندی؟» نخوانده. اخبار بیست و دو جلویش روشن است و دارد همان حرف‌های اخبار یک ساعت پیش و بیست و سی و دیگر اخبار در طول روز شنیده شده را می‌بیند؛ آقای روحانی مثل تمام اخبارهای قبل از این پشت یک تریبون چوبی ایستاده و همان حرف‌ها را تکرار می‌کند. بعضی روزها نمی‌فهمم چرا مردها با اخبار مثل کسی که بعد از یک کمردرد حسابی خودش را رسانده به یک جکوزی رفتار می‌کنند. بعد از یک روز پر کار چنان به مبل تکیه می‌دهند و غرق در دنیای جنگ و کشتار و بالا رفتن قیمت سکه و سقوط قیمت نفت می‌شوند که انگار نه انگار بیشتر این خبرها اساسا حال بد کن و نزدیک به نقطه‌ی جوش اند. بابا برعکس، برای این که بهتر ببیند کلمات را از نزدیک، عینکش را بر می‌دارد. مجله را به دست می‌گیرد و انگار پر حوصله باشد شروع می‌کند به زمزمه کردن. ذوق می‌کنم و ادای این را در می‌آورم که نوشته مال من نیست و هزار بار نخوانده ام اش. با یک صدای آرام و خطی اما بریده بریده می‌خواند:« نشَ سته است به را هت هزار چَش م سپید»؛ تیتر مطلب یادداشت دو هفته‌ی پیش است که درباره‌ی یکی از خاطرات اولین حج نوشته‌ام. می‌گویم نه، اینطوری نیست و مجله را توی هوا ازش می‌زنم. شروع می‌کنم به خواندن، به جور دیگری خواندن اما صدای من هم خطی شده انگار. چند بار سعی می‌کنم متفاوت بخوانم و احساسم را در بیان جمله‌هایی که خودم نوشته‌ام بیان کنم تا حواس بابا از توی اخبار پرت شود به من و حس می‌کنم نمی‌شود. توی پیچ یکی از جملات دستش را می‌کشم و وسط قله‌ی بعضی جملات دیگر نگاهش می‌کنم که یعنی حواست اینجاست؟ مامان یواشکی از بالای عینک من را نگاه می‌کند که ببیند چطور می‌توانم به خستگی بابا غلبه کنم.

-گوشم با توست.

-توجهت را می‌خواهم نه گوشت را.

-توجهم هم با گوشم با توست.

می‌خندم و به کارم ادامه می‌دهم. صدایم را ول می‌کنم به حال خودش. از کلنجار خسته شده‌ام و فکر می‌کنم همینجوری یکنواخت خوب است. جمله‌ی آخر را می‌خوانم و نگاهش می‌کنم که می‌بینم چشمش را باز نمی‌کند.

-قصه می‌خواندم که خوابیدی بابا؟

چند بار تکانش می‌دهم و بی‌فایده است. چشم اش را که باز می‌کند، یک خط نقره‌ای شفاف از کنجش راه می‌افتد و می‌رود تا زیبایی خطوط کتاب مقدس صورتش را تمام کند. «بردی مرا به هوای مکه» و چشم‌هایش مثل اولین بار شده که کشف کرده‌ام باباها هم گریه می‌کنند. عاقبت اخبار هم دست از تشریح صحبت‌های آقای رئیس جمهور برداشته بود و کعبه را نشان می‌داد و خبرنگاری را که  با مردم صحبت می‌کرد درباره‌ی عملکرد دولت عربستان درباره‌ی حج. امشب اخبار را دوست داشتم، خوب و مودب بود و به موقع آمد و آبرویم را حفظ کرد. بحث درباره‌ی حج رفتن و نرفتن و این که چه کسی و چه زمانی می‌تواند حج را ممنوع کند شد و به این ترتیب نه بابا، نه مامان، هیچ کدام نفهمیدند که در یادداشتم یک اشتباه بزرگ کرده‌ام و در حالی که رسم شستن گلاب برای ماه شعبان است من به اشتباه منتسبش کرده‌ام به ماه رجب. آبرویم جلوی مامان و بابا حفظ شود، گیرم جلوی دنیا برود از این بی‌دقتی، باکی نیست.

 

۱ نظر ۰ لایک

نشسته است به راهت هزار چشم سپید

تزدیک ظهر بود و آفتابِ نیزه به دست، با کسی شوخی نداشت. جمعیت از هر طرف فشار می‌آورد و من که تازه قدم به شانه‌ی مامان می‌رسید را وادار می‌کرد برای نفس کشیدن روی پنجه بالا بروم و سرم را به سمت آسمان بلند کنم. مسجد شاهد یک شلوغی غیر معمول بود. دم در ورودی هم شرطه‌های حکومتی را دیده بودیم که گوش به گوش در یک صف آراسته ایستاده‌اند. روز آخر سفر حج بود و رفته بودیم برای طواف آخر. جمعیت گاهی مثل دریای طوفان زده، عقب می‌رفت و محکم خودش را می‌کوبید به دیوار روبرو و باز عقب می‌کشید و همین کار را برای نزدیک شدن به فضای بین حجر اسماعیل و مقام ابراهیم از روزهای معمولی دشوارتر می‌کرد. فشار جمعیت بیشتر شد و تلاش ما هم برای ورود به صف طواف به تناسب آن. ناگهان طواف از حرکت ایستاد. هر کسی یک بار حج رفته باشد می‌داند این اتفاق در ساعتی غیر از نماز آن هم بدون تدریج و به یکباره، اصلا طبیعی نیست. به اندازه‌ی یکی دو نفس آدم‌ها از صدا افتادند و بعد ناگهان حیاط مسجدالحرام از انفجار صدای الله اکبر پر شد. مسلمانان آفریقایی و هندی و پاکستانی اطراف ما شروع کردند از عمق جان تکبیر گفتن در حالی که رو به کعبه ایستاده بودند و دست‌هایشان به سمت آن رو به بالا بود؛ رفتارشان شبیه آدم‌هایی بود که در جمعیت می‌خواهند با صدای بلند و تکان دادن دست، توجه کسی را به خودشان جلب کنند. عده‌ای از شیعیان که شاید بحرینی یا لبنانی بودند، کمی آن طرف‌تر شروع کردند به خواندن دعای سلامتی امام زمان(عج) و ما دیگر دل توی دلمان نبود. حالا که جمعیت فشرده علاوه بر فشار، به قد و صدایشان هم افزوده بودند به سختی می‌شد دید کنار کعبه دارد چه می‌گذرد. با کمی تقلا ‌توانستم ببینم شرطه‌های سبزپوش تا زیر در کعبه زیاد شده‌اند. جمعیت شیعیان با صدای بلندتری دعای فرج می‌خواندند و ما هوش از سرمان پریده بود که نکند آرزوی هزار ساله‌ی جمعه‌ها براورده شده که این‌ها هیچ ترسی از خواندن این دعا بین این همه سرباز حکومتی ندارند؟ آنقدر هیجان زده بودم که یک آن حس کردم کسی پارچه‌ی حریر سپید روی عالم کشیده؛ در و دیوار مسجد الحرام، آسمان داغ بالای سر، سر و شانه‌ی مردان آفریقایی روبروی ما و حتی کعبه چنان رنگ از رخشان پریده بود که انگار قبل از آن رنگ‌ها وهم بوده‌اند. با همه‌ی کودکی‌ام تحقق ریش سفید ترین آرزوی بشریت را نزدیک می‌دیدم و در پوست خودم نمی‌گنجیدم که در چنان وضعیتی کنار کعبه‌ام. بار دیگر خوب نگاه کردم و سعی کردم سر و صدا و حجم حضور آدم‌ها را کنار بزنم تا ببینم آنجا چه خبر شده. رد شرطه‌های سبزپوش را به سختی گرفتم و به پلکانی موقتی رسیدم که زیر در طلای کعبه قرار گرفته بود. بالای آن پله‌ها مردی عرب با لباسی فاخر و گران قیمت به همراه چند سرباز ایستاده بود و برای جمعیت دست راستش را تکان می‌داد؛ بابا می‌گفت ملک فهد است، پادشاه عربستان. بهشت آرزوهایم، خراب شد و رنگ در و دیوار و مردان آفریقایی متاسف و غمگین به جای خود برگشتند. این همه اشتیاق و هیجان زدگی جمعیت، فقط برای حضور ملک فهد در آستانه‌ی در کعبه؟ اصلا چطور به خودش اجازه داده بود آنجا بایستد و چرا فکر کرده بود باید با غرور برای مردم دست تکان بدهد؟ به تقویم ما ایرانی‌ها آن روز، آخر جمادی‌الثانی بود و برای عربستانی‌ها، روز اول رجب و رسم هر ساله است که پادشاه عربستان داخل کعبه را با گلاب کاشان در آن روز شستشو دهد. بعد از آن رجب شد سفیدترین ماه هر سال من؛ ماهی که یاداور روزهای پاک بودن روح و سفید بودن دلم در روزهای نوجوانی است. ماهی که منادی درونم از ابتدای آن می‌خواند: کاش هیچ وقت آنقدر بزرگ (بخوانید کوچک) نمی‌شدی که دیگر اندازه‌ی انتظار صادقانه‌ات در آن لحظات برای دیدن کسی که یک روز برای از نو نوشتن دفتر روزگار می‌آید نباشی. 

۱ نظر ۰ لایک

رفیق(3)

+زندگیه دیگه، آدما میان، میرن.

- تو که دیگه باید عادت کرده باشی!


*


عشق است رفیقی که می‌توانی با او سه ساعت از یک روز را در دانشگاه قدم بزنی و بستنی بخوری و حرص (!) و گوشه‌ی چمن محوطه‌ی اصلی به آدم‌هایی که روزی با تو روی همین چمن‌ها نشسته بودند فکر کنی و به این که چهار سال لیسانس مثل برق و باد گذشت و تلخ و شیرین خارج و داخل دانشگاهش چنان دوربه نظر می‌رسند که قابل تجزیه و تفکیک نیستند و همزمان با افکار فلسفی از ته دل به حرف‌های او و جواب‌هایش بخندی و بعد از رفتنش با این که یک کلمه از حرف‌هایت را به خاطر نداری(بس که پرت و پلا گفته‌ای)، حالت خوب باشد که هست، که خوب است. راستی رفیق! خدا توی کله‌ی تو چه کار گذاشته که می‌توانی چنان جواب‌هایی به چنان جمله‌های مسخره‌ای که از دهان رفیقت بیرون میاید بدهی؟ هان؟

:)

۲ نظر ۲ لایک

واقعا ما را دوست داری؟

توی ابزارهای هنری و فنی و مهندسی، چیزی هست که با آن می‌توان محکم‌ترین و پر رنگ‌ترین خط‌ها را کشید و از کج و معوج شدن آن خط بیم نداشت و آن خط کش فلزی است. چون نمی‌دانستم سخنم را باید از کجا شروع کنم به همین خط کش فلزی متوسل شدم. بلاتشبیه اگر بخواهیم حساب کنیم، زیارت عاشورا یکی از مرغوب‌ترین خط کش‌های فلزی دین ماست! خط کشی که یک خط پررنگ و محکم و سه بعدی خیلی تمیز می‌توان با آن بین دو جبهه کشید. خطی که از ابتدای تاریخ تا صبح قیامت و از زیر دریا تا آسمان هفتم طول و عرض و ارتفاع دارد. یعنی هیچ کس نمی‌تواند هیچ جوره از هیچ کدام از جبهه‌ها به آن یکی نفوذ کند و خودش را جای مبارز جبهه‌ی دیگری جا بزند.

غرض از همه‌ی این حرف‌ها: این دوست بی‌سواد شما یک حساب سرانگشتی کرد و در متن زیارت عاشورا حدود چهارده کلمه با مفهوم دوستی، خوبی  و همراهی با جبهه‌ی حق و حدود سی کلمه با مفهوم لعن، دوری، جدایی، جنگ و عناد با جبهه‌ی باطل پیدا کرد. خب، این عبارات و اصرار ائمه‌ی معصومین (علیهما السلام) به تکرار آن‌ها برای چیست؟ که معنای حقیقی آن‌ها برود به تار و پود وجود مخاطب و حرف اش تبدیل شود به عمل. درست؟ بیایید یک کاری بکنیم. «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» را بفهمیم وآستین بالا بزنیم. حالا هر که هر کار می‌تواند بکند، یکی می‌تواند بهتر درس بخواند، یکی می‌تواند بیشتر کتاب بخواند، یکی می‌تواند بهتر مراقبت نفس کند، دیگری خدمت بیشتر به خلق الله می‌کند، کسی با عملش به مردم خوبی می‌آموزد. هر که هر جا هست تلاش کند بهترین باشد. بیایید ثابت کنیم که به جبهه‌ی امام حسین(علیه السلام) تعلق داریم. صد و پنجاه و شش روز تا محرم مانده و این فرصت کمی نیست. خیلی‌ها فقط چند لحظه برای تصمیم و عمل وقت داشتند و یا علی اش را گفتند.


یا علی

۱ نظر ۲ لایک

اتفاق خودش نمی‌افتد

لابد علی موذنی از قول کاراکتر اصلی کتاب «نه آبی نه خاکی» درست نوشته که: خدا حساب همه چیز را دارد پس در عالمی که خدایی با چنین صفتی هست٬ تعبیر شانس و تصادف تعبیر کم مایه و خنده داری است و می‌شود نتیجه گرفت که اگر شانس وجود خارجی نداشته باشد باید روی یک حسابی کتاب «نه آبی٬ نه خاکی» که مدت‌ها پیش قرار بود بخوانم و به هزار دلیل نخواندم٬ یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ی مسجد بوده باشد و محبوبه آن را انتخاب کند و کنار ستون بگذارد تا چشم من به آن بیوفتد و هوس کنم بخوانمش. کتابی که بی اغراق مرا تا خواندن آخرین صفحه‌ی خودش از هر کار دیگری فلج کرد و باعث شد تمام‌ دویست صفحه‌اش را بی وقفه و در عرض چهار ساعت سربکشم و تمام کنم. شک ندارم که حال و هوای کتاب روزی ام شد برای این که دوباره به ریش دنیا بخندم و لابلای کلمات به هم چسبیده و پاراگراف های نصفه و نیمه اش خودم را پیدا کنم و سر حال بیایم. نمی دانستم برای نویسنده ای که حال آدم را جا می آورد و به جسم نیمه جان فکرم روح دوباره می دمد چه کاری جز دعا می شد کرد. دعایش کردم و دمش گرمی گفتم. خیلی چسبید٬ خیلی. بعدها شاید از سلسه اتفاقاتی که آن روز بعد از خواندن کتاب افتاد بیشتر بنویسم.

۱ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان