آنجا به شدت بهار بود

خوب است که روز اول رجبت را در حالی صبح کنی که در یک منبع انرژی همنشین یک خانم ساده ی بی ادعا باشی که تو را به چای و قرص نعنا دعوت کند و شبش با آدم هایی هم قدم باشی که یکیشان به تو کبوتر سفالی آبی هدیه بدهد و دیگری یک لیوان ذرت مکزیکی دبش!

راستش فکر می کنم سال نوی من امروز تحویل شد. مثل مادری که بار شیشه اش را بعد از کلی زحمت و درد، دیر زمین می گذارد اما کودکش از همه ی کودکان بیمارستان سر حال تر و سالم تر است، دارم پر در می آورم!

۴ نظر ۲ لایک

آن ها به ظاهر دیوانه اند

مدتی است که به طرق مختلف به مضمون این جمله از خطبه ی متقین امیرالمومنین (ع) بر می خورم که : «...یَقُولُ: قَدْ خُولِطُوا وَ قَدْ خََالَطَهُمْ أَمْرٌّ عَظیِِمٌ»*. در اینجا حضرت می فرمایند که مردم تصور می کنند این آدم ها (متقین) دیوانه اند. چند نفر از آدم هایی که ویژگی های این خطبه در آن ها بارز بود را از نظر می گذارندم و می دیدم که دقیقا همین تصور از برخی اعمال آن ها بر می آید، آدم هایی که راه رفتن و خندیدن و گریه کردن و حتی نصیحت کردنشان شبیه آدم حسابی ها نیست! فکری بودم که چطور این نتیجه حاصل می شود که با کمی مقایسه ی رفتار این آدم ها با خودم به جواب رسیدم. 

ما آدم های معمولی، که هوش و حواسمان در همین دنیاست، تصور می کنیم تک تک رفتارهایمان زیر نظر مردم است و برایمان مهم است که آن ها چه درباره ی ما فکر می کنند و اصولا این تفکر به شدت ملاحظه کارمان می کند. حتی گاهی بر می گردیم و اگر کسی حالتی غیر معمولی از ما دیده، آن را توضیح می دهیم و اصلاح می کنیم، مبادا طرف دیگر رویمان حسابی باز نکند. اما کسی که هوش و حواسش جای دیگری است و حقیقت دیگری را هم می بیند، برایش چه اهمیتی دارد که دیگران چه برداشتی از حرف و رفتارش می کند و دیوانه اش می پندارد یا نه؟

چه حالت شیرینی است، که تو عاقل ترین مردم باشی و آن ها بی عقل ترینت بپندارند و با کلام و گفتارشان متکبر و مغرورت نکنند و به حال خودت در خلوت با خدا رها باشی. خوش به حال متقین، که کسی نمی فهمدشان!


*آن بیننده گوید: آن ها دیوانه شده اند، در حالی که اندیشه ای بس بزرگ آنان را به این وضع در آورده.

۴ نظر ۴ لایک

سائلی آمده و از تو کرم می خواهد ...

اول:

حالم که دگرگون می شود، یک کاسه شیر می گیرم دستم و می آیم کوفه. تا برسم به آنجا لباس هایم خاکی شده و بغض حسابی گلویم را گرفته. می آیم می نشینم کنار یکی از یتیمان پشت در و برای سلامتی شما دعا می کنم. از بین جمعیت «اصبغ بن نباته» را پیدا می کنم و می نشینم کنارش و هر چه پسرتان حسن بن علی (علیه السلام) می گوید «مردم بروید حال علی خوب نیست»، نمی روم. می نشینم تا با لب های او لب هایم را حرکت بدهم و بگویم: «آقا جان بگذارید یک بار دیگر مولایم را ببینم». آمده بودم برای عرض شکایت اما کار به اینجا که می رسد آن مسئله یادم می رود و یادم می آید هیچ دردی بالاتر از رفتن شما نبوده و نیست. یادم می آید از همان وقتی که شما از زمین رفتید ما دیگر روی خوش از زندگی ندیدیم. یادم می آید چه دردی بالاتر از یتیمی از یتیمانِ کوفه شدن، بعد از رفتن مهربان ترین بابای عالم؟ و چه افتخاری بالاتر از آن و بالاتر از دوست دار و شیعه ی شما بودن؟


دوم:

شنیده ام که «زبیر»، کتک خورده ی کوچه ی بنی هاشم است. شنیده را که بگذاریم کنار، ورق زدن همان چند صفحه ی اول کتاب اسرار آل محمد(ص) بس است برای دیدن جانفشانی های زبیر برای امیر المومنین (ع). درست فردای وفات پیغمبر(ص)، امیرالمومنین(ع) سه یار بیشتر نداشته، یکی از آن سه هم زبیر. همین زبیر، می شود دشمن سرسخت امیرالمومنین(ع)، چند سال بعد. ترسناک نیست؟ ما که ادعایش را داریم، علی دوست تر از زبیر که نبوده ایم، بوده ایم؟ برایش کتک که نخورده ایم، خورده ایم؟ از جانمان که نگذشته ایم، انصافا گذشته ایم؟ چه می شود که اینطور می شود؟ حاج آقا می گفت ولایت در دل بعضی موقتی است و در دل بعضی دائمی. دائما باید دائمی شدنش را از خدا و خود آقای رمضان بخواهیم.


سوم:

رمضان،

آب روی تمام آتش ها

بندِ هر چه بدی و نیرنگ

ماه شوی صدیقه ی کبری (س)

کاش زودتر ببینمت...

۱ نظر ۴ لایک

از قضا ما از اون خانواده هاشیم!

شما رو نمی دونم، اما من از اون دسته آدم هام که حسابی خرابکاری می کنن، حسابی ها! و از لحاظ فرم و اندازه و محتوا و تنوع و تکثر و عمق خرابکاری هاشون نظیر نداره. بعد خوب که همه چی خراب شد، رو می کنن به آسمون میگن من دیگه نمی دونم چی کارش کنم خدا، خودت مصلح اولین و آخرینی! به دادم برس. خصوصا تو رابطه با آدم ها، تو دوستی ها، تو روابط مهم و اساسی انسانی، اینطوریم.


حالا از اون وقت هاست خدا! لطفا ...

۲ نظر ۵ لایک

عروسِ هزار داماد است روزگار

با همین عقل ناقصم فهمیده ام که باید بین بالا رفتن میزان موفقیت هات با میزان فاصله ی شانه هات از زمین رابطه ی معکوس ایجاد کنی؛ یعنی هرچقدر موفقیتت بیشتر، شانه ات افتاده تر و قلبت خاضع تر. روزگار با آن هایی که فکر می کنند می توانند سقف آسمان و قلب زمین را بشکافند بد تا می کند. لامصب تو را می رساند به جایی که فکر کنی همه کاره ای، به قله، تا از همان بالا هلت بدهد تا ته دره. مومن باید زیرک باشد و نگذارد «روزگار ببردش بالای قداره بند و بادش کند تا پوستش را بکند»!*


*برگرفته از «قیدار»

۱ نظر ۵ لایک

از سری کارهای همین الان یهویی!

اساسا رسم تحول حال من بر پایه ی کارهای یهویی حال خوب کنه که ایده ش وسط شلوغ ترین ساعات مغزم رو قلقلک میده و از قضا نتیجه ش خیلی بهم می چسبه! حوالی ظهر زیر یک پست استاپ موشن تگ شدم. تمام راه برگشت از سفر رو به یک کار اینجوری فکر کردم، بعد از رسیدن به خونه و جمع آوری وسایل باقیمانده ی سفر وسایلم رو برای اجراش پهن کردم و در عرض یک ساعت استاپ موشن اینجانب آماده ی سرو شدن بود و مورد استقبال سردبیر هم قرار گرفت. من رو رها کنن توی تحریریه یا هر جای دیگه ای که هستم بچرخم و از این کارها بکنم. والا!


استاپ موشن تبریک عید همشهری جوان
حجم: 573 کیلوبایت

۱ نظر ۰ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (8)

نزدیک اذان مغرب بود که با مادربزرگ دنبال یک جای خالی بالای سر حضرت امیر(ع) می‌گشتیم برای نماز. حرم شلوغ بود و من داشتم چشم می گرداندم تا یک صندلی نماز بی سرنشین(!) برای مادربزرگ پیدا کنم که توجهم به یکی از خانم‌های خادم آنجا جلب شد. زن عرب با قدی میانه و صورتی سبزه و نمکین از این چادرهای دلبر عربی سرش کرده بود و انگار وضعیت ما را دیده باشد داشت کشان کشان یک صندلی از دور می‌آورد برایمان. رفتم کمکش. چهره‌اش خیلی دوست داشتنی بود و بلافاصله می شد فهمید که لبخند روی صورتش صاحب خانه است. به عربی چیزهایی می‌گفت و نمی‌فهمیدم. گفت: «ایرانی؟» سر تکان دادم. بیشتر لبخند زد و دندان هایش معلوم شد، حتی دندان پیش سمت راستش را که نقره ای خالص بود و بعد از دیدنش باز هم به نظر قشنگ می آمد. صندلی را گذاشت و وقتی خیالش از بابت مادربزرگ راحت شد، حسابی به عربی التماس دعا گفت و از ما دور شد. تا چند دقیقه نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. یک چیزی در وجودش بود که من را به دنبال خودش می‌کشید، شک نداشتم که دلم را صفای باطنی اش برده بود، در همین مدت کوتاه چند ثانیه ای. زن عرب حتی یک کلمه هم فارسی بلد نبود و وقت نماز، برای تذکر و اخطار به فارسی زبان‌ها، به یک «لا اله الا الله» غلیظ عربی گفتن با اخم اکتفا می کرد اما چیزی طول نمی‌کشید که خنده دوباره روی لبش می‌نشست و با محبت به ما نگاه می کرد. همان زمان فهمیدم که آدم‌ها، کافی است در یک سری مسائل عمیق باطنی با هم به اشتراک برسند یا زیر یک چنین بارگاهی به هر دلیل هم مربوط شوند، زبانی پیدا می‌کنند که نیاز به کلمات ندارد و از نگاهی به نگاهی موج می‌زند و طرف مقابل را در آغوش می‌گیرد. امروز دلم عمیقا برای آن خانم خوش اخلاق مهربان که فقط یک بار دیدمش تنگ شد، یک جوری که انگار برای هم نشینم در آخرت دلتنگم...

۱ نظر ۰ لایک

پرستوی مهاجر

من می‌روم

قطار می‌رود

تمام ایستگاه نه،

تمام دنیا می‌رود

تمام جنبنده‌های دارای حیات می‌روند

من اما انگار کمی بیشتر چاشنی رفتن در گِلم دارم

طاقتم زود تمام می‌شود از ماندن

از کسلی، از تنگنا، از بند، از در جا زدن

مدام دلم می‌تپد، برای رهاییِ رفتن ...

 

راستی، کی نوبت کوچ پرستوهاست؟

۳ نظر ۰ لایک

یک عیدی پر از بهار

اصلا تمام معنی عید و بهار خانه ی مادربزرگ رفتن است٬ تمام ذوق من برای تحویل سال هم.محبت مادربزرگ تمام قلب آدم را به روشنی در بر می گیرد٬ مثل بهار.  همیشه با آن حالش می رود چیزهایی برای ما٬ خصوصا من می خرد و عیدی می دهد و این ما نوه ها را خیلی ذوق زده می کند. باد ملایمی می وزید و آفتاب با مهربانی ما که اولین مهمان های مادربزرگ بودیم را نوازش می کرد٬ باد می پیچید توی پرده های روی پنجره که ما وارد خانه اش شدیم. شیرینی و میوه ها را چیده بود روی میز و چایی اش تازه دم بود. با آن همه حس و حال خوب٬ بهار بذر اولش را مطمئنا خانه ی مادربزرگ کاشته بود. محکم بغلم کرد و گفت همه را دعا کردم٬ ولی تو را یک جور دیگر. همیشه همین است و آن را می گوید٬ بعد از سفر یا زیارت یا سال تحویل. گفت دعا کردم عروس بشی. خوشحال شدم و لبخند زدم. بعد با داداش حمله کردیم به میز شیرینی و آجیل. مامان می گفت اجازه ی صاحب خانه و تعارف چی؟ خیالش را راحت کردیم که ما هیچ جا به اندازه ی اینجا با صاحب خانه راحت و به تعارفات بی اعتنا نیستیم و شروع کردیم تند تند شیرینی خوردن. من چند حبه شیرینی نخودی را تند تند بالا انداختم و حالم از امنیت محبت مادربزرگ خوب بود که رفت توی اتاق و صدایم زد. لابد نوبت عیدی دادن شده بود. مهم نیست چقدر بزرگتر توی خانه هست٬ معمولا عیدی اول نصیب من می شود و از ذوق تبدیلم می کند به یک کودک پنج ساله. پارچه ی تا شده ای را از توی کمد بیرون آورد و در کمال بزرگواری می گفت قابلم را ندارد. می گفت از کربلا که آمدم سوغاتی بهت نداده بودم. «ولی ما که با هم کربلا بودیم! این همه زحمت چرا؟» از روی چادری که همیشه توی خانه اش سر می کنم اندازه زده بود و با آن حالش... با آن حالی که انتظار کارهای اولیه هم ازش نمی رود دوخته بود. پرسیدم پارچه را از کربلا خریدی یا نجف؟ و جواب همان بود که دلم برای آن می رفت: «نجف». فکرش را بکن! پارچه ی یکی از پارچه فروشی های اطراف حرم امیر المومنین(ع)٬ آن همه راه را بی صدا آمده بود٬ به دست مهربان مادربزرگ دوخته شده بود و حالا روی سر من بود! متناسب ترین اتفاقی که می توانست بیوفتد و به دعای لحظه ی سال تحویلم برسد. حالا تمام دنیا را هم عیدی بگیرم یا نگیرم٬ دیگر فرقی به حالم نمی کند. بهترین هدیه ی عمرم را گرفتم امروز٬ یک باغ بهاری از جوار امیر المومنین(ع). 

۱ نظر ۰ لایک

طعم شیرین خیال

چند کلمه است٬ یک یادگاری است٬ یک تشکر کوچک است٬ یک دیده شدن به جاست٬ یک اثبات توانمندی جزیی است٬ اما همین چیزهای کوچک٬ آمپول زیر جلدی زندگی اند برای من٬ با اثر فوری؛ همین ها اند که به خودم می آیم می بینم تمام مسیر طولانی را بدون این که بدانم دست به زیر چانه بهشان فکر کرده بودم. همین هایی که باید باشند در روزهای شلوغ من.

۲ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان