با اینا زمستونو سر می کنم

دیروز بعد از رفتن ساجده در حالی که توی سلف همشهری داشتیم سوسیس بندری ای رو می خوردیم که توش طعم سوسیس از سیب زمینی جدا بود٬ انیمیشن دختر بهار رو بهش نشون دادم. تموم که شد با کلی انرژی و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: «تو واقعا دختر بهاری سعیده!». این حرف رو گذاشتم به حساب بزرگواریش٬ اما حقیقتا خدا رو شکر می کنم که هنوز آدم هایی رو سر راهم قرار میده که کاری ازم بر بیاد برای خوب کردن حالشون. :)


شما رو به دیدن دختر بهار٬ انیمیشن گروهی من و بقیه (:دی) دعوت می کنم: دریافت /حجم: 5.06 مگابایت

+برای راحت آپلود شدن مجبور شدم حجمش رو خیلی بیارم پایین :)

۱ نظر ۵ لایک

یه جور یوهوی بلـــــــــــــند :دی

امتحان سطح یک، خودش رو ولو کرده بود روی قلبم، مغزم، فکر و تنفسم! یه جورایی قضیه حیثیتی بود و اگر رد می شدم از ادامه ی دوره محروم می موندم(با علم بر این که توی سطح قبل چقدر بدو بدو کردم که دیر نرسم، چقدر سعی کردم بچه ی درس خونی باشم، غیبت نکنم، سر کلاس هوشیار باشم و الخ). دو هفته کنترات دانشگاه نرفته بودم به بهانه ی همین امتحان و سه روز در فشرده ترین حالت ممکن درس خونده بودم، یعنی احساس این فشردگی هم منگنه شده بود به تلاش ترم پیشم و واقعا نمی خواستم دست خالی از امتحان بیرون بیام.

امتحان رو دادم و خیلی خیلی خیلی ازش راضی بودم. جز یه سوال یک و نیم نمره ای که بیست و پنج صدم ازش رو جواب دادم، باقیش خوب بود، فراتر از حد تصورم خوب! خدا رو شکر. حالا می تونم برم کله پاچه بخورم، بنویسم، آرشیو روزنامه رو ورق بزنم، دانشگاه برم، برای دوره ی سطح یک برنامه بریزم، نقاشی کنم، هدیه ی تولد آماده کنم، بخندم، برای ستونم برنامه ریزی کنم، متن های برنامه رو برسونم، پروپوزال هام رو بنویسم، جلسه ی هفته ی بعد رو پیگیری کنم، شام درست کنم، فریاد بزنم و به زندگی عادی برگردم! :)))

یوهووووووووو

۳ نظر ۳ لایک

اقیانوس آرام

امروز، بعد از گذر از سلسله جبال تو در توی روزگار، آسمانم ناگهان ابری شد، رعد و برق زد و بارید. دلم تنگ شد و وقتی در هزارتوی قلبم گشتم دنبال منبع دلتنگی، آن چهره ی آشنا و دل انگیز را دیدم. چقدر دلم برایش، ندیده و نشناخته تنگ شده بود، باورم نمی شد! تا توانستم گریه کردم و وقتی حالم بهتر شد با خودم گفتم اگر یک نفر باشد که تمام حرف هایم را بفهمد و برای همه ی سوال هایم جواب داشته باشد، حالم را درک کند و سرزنشم نکند آن نفر بدون شک، سید موسی است. خدا نبخشد کسی را که سایه اش را از سر ما کم کرد.

۱ نظر ۴ لایک

من اون قطبم، که نصف سال روزه نصف دیگه شب

چند هفته پیش که توی یک شماره از مجله پنج تا مطلب ازم چاپ شده بود(که سر جمع دو روز وقت گرفت همه ش!) ، یادی کردم از روزی که یه گزارش دو صفحه ای باید تحویل می دادم و به همراهش یک یادداشت برای یکی دیگه از پرونده ها و اونقدر تا عصر بهم فشار اومد که کلی اشک ریختم و در نهایت گزارش رو با کلی تاخیر تحویل دادم و یادداشته رو کلا تحویل ندادم! یه وقتایی ابعاد مختلف وجودم توی بازه های زمانی متفاوت دقیقا به همین شکل تضاد پیدا می کنند و این برام خیلی عجیبه. گاهی اونقدر پر کار و پر انرژی ام که می خوام دنیا رو آباد کنم و گاهی اونقدر بی حالم که زل زدن به سقف تنها کار مفیدیه که می کنم. :)) گاهی مثل تازه عروس های بی حواس اونقدر بی برنامه و شلخته میشم و تو یه عالم دیگه سیر می کنم که به هیچ کارم نمی رسم و گاهی مثل مردهای زیر بار قرض، حتی به فکر نیازهای اولیه ی خودم هم نیستم و به شدت مشغول کارم. این روحیه فقط یه مزیت داره و اونم این که توی روزهای پشه پرانی، یاد توانمندی هام بیوفتم و با خودم مرور کنم که آدم بی حال و وا رفته ای که اداش رو در میارم نیستم و روزهایی بر من گذشته که هیچ کاریم عقب نیوفتاده، پس می تونم خودم رو از زمین بلند کنم. بعد از این به یاد آوری ها معمولا حالم خوب میشه. دستم رو به زانو می گیرم و میگم یا علی.
۱ نظر ۲ لایک

مکالمه اتاقِ کوچکِ فیروزه ای و نقره ای معماری

امروز اگر چه من به هفتاد درصد کارهام نرسیدم و از زمانی که وارد ساختمون شدم و ساعت خواب رفته م رو روی نه و نیم تنظیم کردم که یادم بمونه کی وارد شدم و توی این مدت چقدر کار کردم و تا زمانی که برم (شش ساعت بعد) فقط به نوشتن یک یادداشت رسیدم، اما مجموعا ازش راضیم. نه به خاطر این که کارم سبک شده یا برنامه هام تیک خورده یا فردا جواب درخوری برای استادم دارم، به این خاطر که با تویی که توی بیست و یک سالگی انقدر شبیه من بودی و احتمالا من توی بیست و هفت سالگی خیلی شبیه تو میشم، توی اتاق فیروزه ای معماری یک عالمه حرف زدم. حرف از چیزهایی که همیشه منو نگران می کنه. از تغییر، از چپ کردن، از فراموش کردن چیزهایی که اسمش رو می ذارم قله. از بعضی آرزوهامون که مشترکه. از نگاهمون به زیارت. از امتحان. از شیطان. از کلاس غلامی. از کلاه گشاد تا نوک انگشت پا. از توکل. از حاج آقایی که گفتم. از دوستی هایی که امتحانن، داشتنشون امتحانه و نداشتنشون امتحان. از یه نه یا آره ی به جا یا بی جا گفتن توی زندگی. از سرنوشت. از خدا. از دوست هایی که فکر می کنی خوبن ولی با سر آدم رو می برن توی تیزی دیوار. من و تو از دو دنیای متفاوتیم. دو دنیای دور، دو دنیای بی شباهت به هم و تفاوت هامون آشکار و فاصله ش زمین تا آسمونه، اما نمی دونم چی ما رو اونقدر به هم شبیه می کنه که بتونیم بی‌مقدمه یک عالمه حرف بزنیم. چی منو شبیه به تو یا تو رو شبیه به من می کنه که گاهی اشتباه بگیرم دارم با خودم حرف می زنم یا دیگری؟ چی ما رو به هم ربط میده که بدون حرف زدن از مصادیق زندگی مون و بدون وارد شدن به هر مثال یا جزئیاتی بتونیم چند ساعت بحث جدی کنیم؟ امروز فهمیدم توی بعضی از ویژگی هات چقدر شبیه من بودی، چقدر شبیه من هستی و چقدر تجربه ی مشترک با تو داشتن عجیبه. چقدر خوشحالم که خدا کسی رو بعد مدت‌ها روبروم قرار داد که با جزئیات شش سال بعدم رو ببینم. از لغزیدن هاش عبرت بگیرم، راه نرفته م رو ببینم و امیدوار باشم. کسی که بتونم دو ساعت از خدا باهاش حرف بزنم و حرف هام تموم نشه. کسی که بتونم از توی حرف زدن باهاش یک عالمه یادداشت در بیارم. دعات می کنم، واقعا دعات می کنم، به خاطر امروز.
۱ نظر ۱ لایک

الان وقت خواندن این شعر است


گر بگذری ز خاکم و گویی تو را که کشت

فریاد خیزد از کفنم کآرزوی تو

ترسم به زیر خاک رود آه، عاقبت

هم حسرت دل من و هم آرزوی تو

۰ نظر ۳ لایک

می گیری عاقبت دستانم را؟

از نشانه های مسلم و قطعی ایمان، شجاعت است. مومن باید دل شیر داشته باشد. مومن از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسد. مومن ولی اش خداست. حاج آقا می گفت مومن حتی از نفس و شیطان هم نمی ترسد و در گرفتاری ها خدا را ولی خودش می داند. خدایا کی می شود که تو ولی دل ما بشوی؟ چه می شود هر چه قرارداد اجاره ای است را فسخ کنی و بگویی این چهار دیواری مال خودم است و خودم می خواهم ساکنش بشود؟ به عزت و جلالت سوگند، این دل از آمد و رفت مستاجران بی لیاقت، خسته شد.

۰ نظر ۲ لایک

مواظب آرزوهایت باش

 فکر کنید همین امروز مرده‌اید. تعارف و دور از جان و این حرف‌ها را کنار گذاشتم، چون به نظرم مرگ، یکی از آن چیزهایی است که اصلا تعارف برنمی‌دارد، یکدفعه وقتی که منتظرش نیستید می‌آید سراغتان و تمام. فکرش را کرده‌اید؟ به اینکه صبح بیدار نشوید؛ یعنی بیدار شوید و ببینید که دیگر جسم‌تان بیدار نمی‌شود، به نحوه‌ی مرگ کاری ندارم.
لابد خیلی‌ها هستند که فوبیای مرگ‌های مختلف را دارند. مرگ در اثرخفگی، مرگ در از سقوط در ارتفاع، مرگ در اثر.... به اینها کاری ندارم. به بعد از مرگ فکر می‌کنم. می‌خواهم بدانم چقدر جدی به این مسئله فکر کرده‌اید؟ اینکه بخواهید پاسخگو باشید. الان در مورد گناهان و این حرف‌ها حرف نمی‌زنم، یعنی اصلا ماجرا شب اول قبر نیست. در مورد این حرف می‌زنم که پس از مرگ می‌خواهید به چه چیزی افتخار کنید؟ می‌خواهید بگویید چه کار کرده‌اید؟ یعنی همه‌ی عذاب و عتاب‌ها به کنار فقط در مورد کارهای قابل افتخار حرف بزنیم. از شما بپرسند که خب فلانی به چه چیز خودت افتخار می‌کنی؟


پ.ن: شدیدا توصیه می کنم یادداشت کامل مهدی شادمانی که در ادامه ی مطلب میاد رو بخونید!

ادامه مطلب ۰ نظر ۱ لایک

مرغ بعضی ها اصلا پا ندارد!

با تمام روحیه ی غد و یک دندگی ام، همیشه از آدم های زورگوی زندگی ام ترسیده ام؛ آن هایی که غدی و یک دندگی شان درست مثل خودم توی ذوق می زده و مرغشان همیشه یک پا داشته، مثل من یا بیشتر از من (فکرش را بکنید کسی پیدا شود که من بهش بگویم غد!). آدم های مسخره ای که با تمام قوا به مرزهایم حمله برده اند و قصد برج و باروی قلعه ام را کرده اند. البته لازم به ذکر است که در برابر چنین آدم هایی هم باز غذ بازی درآورده ام ولی واقعیت این بود که رنگم از تو پریده بود و سعی در به روی خودم نیاوردن داشتم! یکی از این آدم های مسخره مشاور مدرسه مان بود که خیلی احساس مهم بودن داشت. تمام تلاشم را کرده بودم که بهش بفهمانم چندان هم مهم نیست. تا حدی هم موفق شده بودم اما همین روحیه ی غدبازی اش نمی گذاشت به نتیجه ی صد در صدی در این قضیه برسد، که اگر برای همه ی دنیا مهم است لااقل برای من اصلا به حساب نمی آید. یک بار وسط جشن عید غدیر صدایم کرد و برد توی یکی از کلاس های مدرسه (و چون طبق معمول به بعضی افراد بی لیاقت اطلاعات غیر لازم و ضروری می دادم) می دانست گوشی همراهم هست، گفت گوشی ام را تحویلش بدهم. خواستم خودم را از تک و تا نیاندازم، بی درنگ دراوردم و دادم دستش - اگر نمی دادم آنقدر پر رو بود که دست بکند توی جیبم و درش بیاورد!-. فکر کردم قضیه ی ارعاب به همین جا ختم می شود و ولم می کند بروم. اما با پررویی تمام جلوی خودم گوشی را روشن کرد و گفت: «رمز؟». گفتم: «رمزم فقط به خودم مربوط است.» و چند بار همین سوال و همین جواب تکرار شد و هر بار صدای هردویمان بلندتر. شروع کرد به تطمیع و تهدید که چنین می کنم و چنان و با هر زوری بود بعد از یک ربع شکنجه ی روحی، رمز را از زیر زیانم بیرون کشید. قفل گوشی را باز کرد، گوشی را دوباره داد دستم و گفت: «زود رمزش را عوض کن»!!! پرسیدم: «پس علت این همه اصرار برای باز کردنش چه بود؟» گفت: «خواستم ببینم چقدر به من اعتماد داری!»این فرایند هیچ کارکردی نداشت جز آنچه عرض کردم: احساس خود مهم پنداری و تاثیرگذاری روی دیگران و نشان دادن این که در برابر یک دندگی من کم نیاورده. از این آدم های خوشحال و زورگو به کرات در زندگی ام دیده ام و حسابی چشمم از حضور در چند کیلومتری شان ترسیده.

*

حالا نمی دانم چرا دلشوره گرفته ام برای روز جلسه. دلم می خواست جواب سوالم را ایمیلی بگیرم و سوال های بعدم را بپرسم تا از این آشوب خلاص شوم. اما نمی دانم چرا موکول شد به روز جلسه و حضوری. آن عالم بزرگوار آدم زورگویی نیست و شانش هم بیشتر است از امثال آدم هایی که بالا ذکرشان رفت. اما همان آدم های مسخره این ترس را در وجودم به یادگار گذاشته اند، که خودم را هر لحظه در معرض خطر ببینم. باعث شده اند فکر کنم هر بزرگتری جواب سوالی را واگذار می کند به قرار حضوری، یعنی می خواهد یک جورهایی دستم را بگذارد در پوست گردو و یک چیزهایی بپرسد که دوست ندارم و جواب هایی بدهم که نباید. نمی دانم چرا دلشوره گرفته ام برای روز جلسه ...

۲ نظر ۱ لایک

برکت

یادم هست از خدا در کربلا برای یک چیزهایی برکت خواستم، با تمام وجود و از نای جان این دعا را کردم. هیچ تصوری از نحوه و شدت این برکتی که قرار بود نصیبم شود نداشتم و مغزم خالی بود از هر تعریفی در این باره. یکهو به خاطر چیزی مورد توجه زیاد قرار نگرفتم و هیچ وقت چشم انتظار توجه هیچ مخاطبی نبودم اما با تمام وجود برکتی که به دامنم ریخت را دیدم. راست گفت سید مهدی شجاعی عزیز که: «برکت به زیاد بودن نیست، به جاری و مفید بودن است» همین هم شد، کم ولی جاری و مفید بودن. همین جاری شدن، جاری بودن در زمینه ی آن دعا برای من هزار نعمت است. شکر.

۲ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان