رحمتی که آغوش اش تنگ است

چقدر دلتنگ توام، رمضان. چقدر دلتنگ لحظات ناب حضور توام. کاش بیایی، بیایی و مرا بیش از هر جا، از خودم ببری. ببری به عمق آغوش خودت و نگذاری به زندگی برگردم. من طفل گریزپای بی عقل و عاقبت نیاندیشم که جایی به جز سایه سار پناه تو، می توانم آرام بگیرم. دلتنگ توام رمضان، زودتر بیا که از ادای زندگی دراوردن، بریده ایم.

۰ نظر ۱ لایک

راه و رسم غیر معمولی بودن

این روزها دلم میخواهد تمام کلمه های روزی زمین را بجوم و قورت بدهم و بعد قلم به دست بگیرم و آنقدر بنویسم تا دستم نیاز به گچ گرفتن داشته باشد. دستم به تمام کلمات روی زمین که نمی رسد و خیال دل درد بعد از آن حجم کلمه خواری هم برایم سنگین است اما زیاد می نویسم و به جای دستم مغزم نیاز به گچ گرفتن پیدا می کند.چند دقیقه ای هم هست که کشف کرده ام برای نویسنده شدن بیش از هر چیز نیاز به غیر معمولی شدن دارم. نمی شود نویسنده شد در حالی که مثل بقیه ی آدم ها روی زمین راه می روی و روی دیوار راه رفتن یا از سقف آویزان شدن را تجربه نکرده ای. نمی شود مثل بقیه خورد و خوابید و کلمه هم نخورد و انتظار نویسنده شدن داشت. نویسنده باید مدام قدش تغییر کند، سایز پایش مشخص نباشد و هیچ وقت به یک سبک زندگی عادت نکند. باید هیمشه در حال رفتن باشد و تجربه های جدید و تازه را از کوهپایه های دم راه بچیند و با خودش ببرد. یک نویسنده در طی روز باید بتواند دست کم جای پنج نفر فکر کند و زندگی کند تا بتواند یک روایت متفاوت بنویسد، باید بتواند یک ماجرا را از شش جهت نگاه کند تا بی طرف بنویسد تا باور پذیر بشود. برای رسیدن به نویسندگی تا قله ی قاف فاصله است و با این اوضاع که من از چند قدم با کفش دیگران راه رفتن نفسم می گیرد، نمی توان به آن رسید.

۱ نظر ۰ لایک

برای انسان

فکرش را نمی‌کردم نوشتن از سید موسی انقدر دشوار و پیچیده باشد. نوشتن از کسی با آن ویژگی‌های منحصر به فرد و صفت‌های عجیب و غریب، مثل محصور کردن کهکشان در حقله ممکن نیست. عقل نمی پذیرد و عالم امکان ضد آن تلاش می‌کند و ظرف و تلاش کننده اش را نابود می‌کند. عقلم مدام از شاخه ای به شاخه ای پرید و بین ابعاد وجود امام سرگردان شد. پر از کلمه بودم و کلمات کنار هم نمی‌نشستند. پناه بردم به عکس‌های سید موسی. از بین عکس‌هایی که از او هست، آن هایی را بیشتر دوست دارم که لنز مصطفی چمران ثبت کرده. نور، رنگ، سایه و حس و حال همین چند فریم عکس، با همه‌ی عکس‌های امام موسی فرق می‌کند. اصلا انگار یک نفر نیست. امام موسی نیست؛ یعنی فقط امام موسی نیست؛ به هم رسیدن دو دنیای بی‌انتهاست و دو دریای بی‌کران، در چند فریم عکس: «مرج البحرین یلتقیان». باید از نگاه عاشقی به بزرگی مصطفی چمران، به معشوقی به وسعت امام موسی نگاه کرد و آن نگاه را با پای چوبین عقل درنوردید تا به ظرف قلم رسید. و الا تا هیچ وقت نوشته‌ی من از یک جمله و یا یک کلمه فراتر نمی‌رفت. «ما برای انسان گرد آمده‌ایم*». این جمله‌ی معروف امام صدر است زمانی که لبنان هزار پاره را می‌خواست به هم متصل کند. تمام وجود امام همین است. در همین چند کلمه خلاصه می‌شود. خلاصه که نه، عصاره و چکیده می‌شود، فشرده می‎شود و برای همین من هرچقدر هم که تلاش کنم قد فکرم به دیوار بلند وجودش نمی‌رسد. برای انسان و از انسان نوشتن، کار آدم‌های هم سنخ انسان است. یکی مثل چمران، که می‌تواند در چند کادر ثبت کند خنده‌ی انسان، تفکر انسان و عزم انسان را.


*اجتمعنا من اجل الانسان

۰ نظر ۰ لایک

در اوج شادی

بدجور دل تنگم؛

دل تنگ آدم‌ها و چیزهایی که باید باشند و نیستند و جاشون رو آدم‌ها و چیزهای به درد نخور گرفتند.

دلتنگی تنها احساس غیر قابل مدیریت دنیاست.

۴ نظر ۲ لایک

ماهی گیر

هیچ صیادی به صرف این که «تورک»ی داره و تخته پاره‌ای روی آب، هوس صیدِ شاه ماهی نمی‌کنه.
۲ نظر ۱ لایک

کافئین دار تر از قهوه

کاری که کلمات می‌تونن توی اوج خواب آلودگی با من بکنن، یک پاتیل قهوه نمی‌تونه! باور بفرمایید راست میگم. اخیرا دچار یک نوع مرض حاد مغزی در انتهای روزهای پر کار شدم که داره نگرانم می کنه. وقتی که می خوام بیهوش بشم از خستگی، کلمات هجوم میارن و از در و دیوار مغزم بالا میرن و شروع می کنن به بلند بلند حرف زدن و اظهار نظر کردن. انقدر این صداها زیاده که پلکام دورترین فاصله ی ممکن از هم رو می گیرن و دیگه روی هم نمیان. خیلی هجمه ی بی رحمانه ایه چون هیچ دفاعی در برابرشون ندارم. بعد از چند دقیقه همهمه انقدر قشنگ کنار هم می شینن و تبدیل به جمله و پاراگراف و یادداشت میشن که احساس تعجبم از هجوم تبدیل میشه به طمع برای حفظ کردنشون. می ترسم وقتی صبح بلند میشم پاشیده باشن و رفته باشن و دیگه دسترسی بهشون ممکن نباشه. (که تقریبا همینطوره) همین دیشب فکر می کردم بزرگترین اختراع بشر می تونه یه «یو اس بی» یا یه دستگاه ویژه باشه که من توی ساعات اوج مصرف مغزم ازش استفاده کنم و یه بک آپ بگیرم از محتوای ذهنم برای صبح روز بعد، شاید اینجوری اتفاق مهمی توی عرصه ی نوشتنم بیوفته؛ چون ادبیات ذهنم دقیقن زمانی که کلمه دارم و وسیله ی ثبت ندارم جوری میشه که خودم متعجب میشم! کاش بشریت این لطف رو به من بکنه و این دستگاه رو زودتر اختراع کنه. می ترسم، می ترسم این روند تا اونجایی پیش بره که سیستم خواب مغزم ارور بده و بسته شدن پلک برام بشه یه آرزوی دور و دست نیافتنی.

۲ نظر ۱ لایک

هنر فروشی نیست

چند ماهی است که با یکی از سختگیر ترین اساتید دانشکده پایان نامه‌‌ای با موضوع تصویرگری کتاب کودک برداشته‌ام. استادی که مو را از ماست می‌کشد و خطوط و جنس کار هر کس را به خوبی می‌شناسد. دقتش تا به حدی است که چند ترم پیش مدام کار یکی از هم کلاسی ها را رد می‌کرد و وقتی علت را جویا شد گفت: «جنس خط این کارهات مردانه است و من بعید می‌دانم که کپی نباشد!» راستش در دانشکده‌ی ما ، به خاطر سخت‌گیری و ریز بینی همین اساتید کسی (به جز موارد معدودی در طی تحصیل) به فکر کپی یک اثر، در سطح پایان نامه نمی‌افتد. فرایند تدوین پایان نامه در دانشکده‌ی ما چیزی در حدود 6 ماه و بلکه بیشتر طول می‌کشد و اساتید مدام با دانشجو در این مدت در ارتباط اند و در شکل گیری کار او را همراهی می‌کنند. تا قبل از این شاید در سال، چندین بار به انقلاب سر می‌زدم و با مسئله‌ی خرید و فروش پایان نامه با جمله‌ی «پایان نامه‌ی فروشی داریم» مواجه می‌شدم. اصلا چرا راه دور برویم؟ جلوی در دانشگاه همه‌ی ما پر است از خطوط درشت سفیدی که روی آسفالت کلمه‌ی «پایان نامه» را فریاد می‌زنند و یا در قالب آگهی‌های روی در و دیوار. مسئله هیچ وقت انقدر برایم جدی نبود و از کنار این جملات و آگهی‌ها رد می‌شدم، مثل رد شدن از کنار بی‌اهمیت‌ترین چیزهای عالم. اما حالا که درگیر کار پایان نامه شدم قضیه رنگ و بوی دیگری گرفته.

*

فارغ از این که خرید و فروش پایان نامه از نظر اخلاقی چه جایگاهی دارد، هیچ وقت حتی از ذهنم نگذشت که بچه‌های رشته‌ی هنر هم می‌توانند سراغ این راه بروند. به نظرم اینجور کارها برای بچه‌های رشته‌های دیگر بود، کسانی که از دانشگاه فقط مدرکش را می‌بینند و نیازی به زحمت در راه به دست آوردنش احساس نمی‌کنند. کمی خرج می‌کنند و خودشان را از شر درس خواندن خلاص. ما خودمان را خالق آثاری می‌دانیم که تولید می‌کنیم. خلق کردن چیزی که قسمتی از وجود ماست و در بستر زمان و با تلاش‌های مدام شکل می‌گیرد و پخته می‌شود. تصورش هم برایم دشوار بود که کسی این لذت را با چیز دیگری عوض کند و به جای کشف خودش در تولید اثر و کلنجار رفتن با پیچ و خم‌های کار، به دنبال خرید پروژه‌های آماده برود. مدرک بدون توانمندی در رشته‌ی ما، چیزی است که بیرون از دانشگاه هم خیلی زود صاحبش را لو می‌دهد. این ها را که بگذاریم کنار سختگیری اساتید محترم دانشگاهمان، اصلا شدنی نیست که از این پایان نامه‌ها‌ی فله‌ای ارائه کنی و کسی از تو بپذیرد.

*

چند روز پیش شماره‌ی یکی از این پایان نامه فروش‌های محترم به دستم رسید. با یکی از دوستان تماس گرفتیم که ببینیم اوضاع از چه قرار است. احتمال می‌دادم که نهایت کمکی که به دانشجوی هنر بتوانند بکنند، انجام پروژه‌های تئوری است. با دقت و وسواس موضوع پایان نامه را توضیح دادیم. بدون معطلی گفت پروژه‌ی عملی هم جز کارهایشان هست. گوشزد کردیم که اساتید به شدت سخت گیری داریم و حتما فرق کار خودمان با کار دیگری را می‌فهمند. خیالمان را راحت کرد که این اتفاق نمی‌افتد. از قیمت پرسیدیم و مغزمان سوت کشید! قیمتی بسیار کم، چیزی که من برای کار پایان نامه باید خرج خرید کاغذ و رنگ و وسایل لازم بکنم. راستش خیلی ناراحت شدم. اگر تقاضا به اندازه‌ی کافی نباشد، عرضه در این سطح وسیع هم اتفاق نمی‌افتد. دلم به حال کسانی سوخت، که لذت زحمت کشیدن برای هنر را دور ریخته‌اند و به جایش گرفتن مدرک را نشانده‌اند. شاید بشود پایان نامه‌ی رشته‌های دیگر را متخصص نیازمند پول آن رشته بنویسد، اما مطمئنم هنر فروشی نیست. هنر هر کس مختص خود اوست و تجربه‌ی هنری هر کس در دنیا نتیجه‌ی خاص خودش را دارد و قابل کپی برداری نیست.

۲ نظر ۱ لایک

چند متر پارچه‌ی سیاه

روزهایی که مدرسه‌ی امام صادق(ع) قبول شده بودم، اولین روزهای چادری شدنم بود. آن را نه از سر علاقه و به صورت همیشگی، بلکه بیشتر از سر اجبار و به عنوان یکی از قوانین مدرسه و قسمتی از یونیفرم پذیرفته بودم. یادم هست که ابتدای بلوغ بودم و حساس به برخی جزئیات بی اهمیت. مهم ترین دغدغه‌ام این بود که چند متر پارچه‌ی سیاهی که نمی‌شناسم و بلدش نیستم را چگونه تا و جمع و جور کنم. همان روز مصاحبه با رصد حیاط مدرسه تصمیم گرفتم روی پله‌های حیاط بایستم و چادر را از آن بالا تا بزنم که هیچ جوره راهی به زمین و خاک و خل مدرسه نداشته باشد. آن روزها چادرها همه برایم یک شکل بودند و فقط همانی که من سر می‌کردم: چادر ساده‌ی کشدار با پارچه‌ای لطیف که اثر سنگ تمام گذاشتن مادر بزرگ در انتخاب چادر مناسب برای نوه‌ی عزیز دردانه بود. ماجرای اصلی من با چادر اما، از آن زمان شروع شد که خودم انتخابش کردم، اولین روزهای پاییز دوم دبیرستان ...



توضیح مهم: این اولین نوشته از سری نوشته‌های «من ریحانه‌ام» هست، که در خلال نوشتنش متوجه دو ضعف مهم بلاگ شدم. یک این که امکان سوتیتر زدن برای مطلب نیست (توقعم زیاده :دی)، دو این که مثل بلاگفا امکان این نیست که مطلبی رو بنویسی و فقط برای ادامه‌ی مطلب رمز بگذاری. بنابراین مجبور شدم یه وبلاگ فرعی بسازم برای گذاشتن لینک پست های رمزدار. این رمزها فقط به خانم‌ها تعلق می‌گیره و تنها خواهشم از مخاطبان عزیز اینه که امانتدار باشند. با تشکر :)

۰ نظر ۳ لایک

آزادی انفرادی

هدیه‌ی روز خبرنگار سال گذشته، کتاب «یادداشت‌های پنج ساله»‌ی گابریل گارسیا مارکز بود؛ کتابی به انتخاب احسان رضایی که این جمله به خط سردبیر توی صفحات اولش نوشته شده بود:

هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست، که جلوی ماشین تحریرت بنشینی و جهان را به میل خودت خلق کنی!

شاید اون زمان دقیقا عمق این جمله رو نمی‌فهمیدم، اما الان همین که پشت لپ تاپ می‌شینم و می‌نویسم، حالم هر جوری که باشه عوض میشه. من مدت‌هاست توی دنیای نوشته‌هام حبس شدم و این سلول رو به همه‌ی زندگیم بسط دادم. از این حبس لذت می‌برم و برای همینه که مدت‌هاست یادداشت نویسی رو به هر کار دیگه‌ای توی مجله ترجیح میدم. لذت داره شریک شدن دنیام، با اون هایی که مجله‌ی بیست و پنج در سی و پنج رو دست می‌گیرند و ورق می‌زنند. :)

۱ نظر ۱ لایک

من ریحانه‌ام

وقتی که خیلی درگیر سختی‌ها و مشکلات زندگی میشم، فراموش می‌کنم که دخترم. فراموش می‌کنم که خدا چقدر ظرافت توی وجود دخترها قرار داده برای گذر از موانع و سعی می‌کنم «مردونه» باهاشون بجنگم. میشه دختر موند و با حفظ شاخصه‌های دخترانگی و زنانگی با زندگی دست و پنجه نرم کرد. تصمیم گرفتم برای جبران مردونگی‌هایی که کردم و یاداوری نعمت بزرگ دختر بودنم، با همین عینک به دنیا نگاه کنم و ازش بنویسم. بعضی از این پست‌ها رمز دارند و رمز اون‌ها به خانم‌ها تعلق می‌گیره. امیدوارم به امانتدار بودن مخاطبان این وبلاگ.
:)
۲ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان