علی علیه السلام فرمود: ... به خدا قسم که چنان گناهان را پوشانید که گویی آنها را بخشیده است.
حکمت سی اُم نهج البلاغه
علی علیه السلام فرمود: ... به خدا قسم که چنان گناهان را پوشانید که گویی آنها را بخشیده است.
حکمت سی اُم نهج البلاغه
این روزها در فرهنگسرای مللِ پارک قیطریه، برای هم نسلهای من -که همیشه غر دیده و فهمیده نشدن میزنند- ، برنامهای برگزار میشود برای پاسخ به سوالات و مطرح شدن دغدغهها؛ که نتیجهی فعالیت مشترک بین «آقای زائری» است و «همشهری جوان» . آنچه از این برنامه نصیبم میشود گزارشهای هفتگی همشهری جوان است از این برنامهها که وقتی میخوانمش کانه نشستهام توی جلسه و دارم صدای حاج آقا را میشنوم. اگر کار مهمی چهارشنبه عصرها نداشتم، قطعا ترجیح میدادم که خودم را برسانم به فرهنگسرای ملل و پای صحبتهای مردی بنشینم که خیلی درکش میکنم.
از شناخت حاج آقا زائری برای من زمان زیادی نمیگذرد؛ چیزی نزدیک به دو سال. شروع آشناییام با کتاب حجاب بیحجاب بود که واو به واوش را نوش جان کردم و خدا را شکر بابت این که آدمی هست که مهر تایید به دغدغههای ذهن پر تب و تابم بزند. برای آدمی مثل من که در یکی از مذهبیترین مدارس شهر درس خوانده، خودش حجاب را انتخاب کرده و انتخابش هیچ ربطی به مدرسهاش نداشته و همیشه با معلمهای دینی مدرسه و مدیر و ناظم و گشت ارشاد و امثالهم در کلنجار و تعارض بوده، اگر حاج آقا زائری نبود معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. تا قبل از شناخت حاج آقا همیشه تنهایی حرص خوردهام از دیدن نتیجهی برخوردهای چکشیِ تخریبی آدمهای متشرع اما بیسلیقه که در دل نزدیکترین دوستانم تخم کینه و دلخوری از دین کاشتهاند و همیشه تنها بودهام در رنج دیدن زهرا ها و فاطمه ها و زینب هایی که تغییر کردند و چیز دیگری شدند و کسی کاری نکرده. حاج آقا برای منِ دنبال دردسرِ عاصی، الگوی خوبی است برای کوتاه نیامدن، برای شجاع بودن و برای تسلیم شرایط موجود نشدن و برای پذیرفتن سختی و فشار به امید بهتر شدن شرایط. اینها را نوشتم که بگویم خوشحالم که آدمهایی مثل حاج آقا هستند،برایشان «ما» مهمیم، حرفهایمان را میفهمند و بغضهای ما را ترجمه میکنند. حاضرند چهارشنبه عصرهای هر هفتهشان را اختصاص بدهند تا شاید بشود بین درهی عمیق این دو نسل، یک پل مطمئن درست کرد که بشود از آن گذشت و از این وضعیت خلاص شد و میشوند سوپاپ اطمینان یک نسل، که جلوگیری میکند از حادثهی بزرگتری که محصول سالها فاصله و کمبود گوش شنواست.
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش٬ غم روزگار چیست؟
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم؟ اختیار چیست؟
حافظ
+اگر تونستید٬ با صدای همایون شجریان گوشش کنید: اینجا :)
روزهای زمستون برای من، روزهای ترس و دلهره ست. شبهایی که برف میاد و یخ بندون میشه یا روزهایی که یه لایه ابر غلیظ روی خورشید رو میگیره دلم میلرزه که: نکنه دیگه هوا گرم نشه؟ نکنه دیگه بهار نیاد؟ توی رابطه با آدمها هم همینه، زمستون محبتها که فرا میرسه با خودم فکر میکنم نکنه دیگه هیچ وقت هیچ دلگرمیای برام وجود نداشته باشه؟
زمستون خوبه و بیمهری و بیوفایی آدمها؛ وقتی که دلخوشیهای مدتدار تموم میشن، تازه یاد شما میوفتم که نیستین و یاد خودم میکنم که جز شما کسی رو نداره. به تنهایی ما رحم کنید آقا و بیاید. اگرچه وقتی بیاید، من توی صف شرمندهها و وقت تلف کن ها و کم کارها نفر اولم.
طرف داره با یه عده توی راه تهران به شمال حرکت میکنه، بهش میگن پیاده شو توی این قهوه خونه جَلدی یه استکان چایی بخوریم و بریم؛ سه دقیقه هم بیشتر فرصت نداریم. یارو پیاده میشه و از همون اول به در و دیوار و رنگ و روی قهوه خونه گیر میده و به منظره و تنگی فضاش ایراد میگیره. شما باشید در مورد چنین آدم خوشحال بیمغزی چی فکر میکنید؟ با خودتون میگید لابد حالش خوب نیست یا عقلش درست کار نمیکنه که برای «سه دقیقه» انقدر داره چونه میزنه! بهش یاداوری میکنید که توی راه شمالید و مقصد خیلی بهتر و راحت تر از اینجاست و باز حواسش نیست و غر میزنه و غر میزنه و غر میزنه.
حالا حکایت ما آدمهاست. یادمون رفته توی قهوه خونهی دنیا، فقط سه دقیقه مهمونیم. نه تنها به ما ربطی نداره که چرا نورش خوب نیست، چایی ش بده یا برخورد قهوهچی هاش در شانمون نیست، بلکه اگه به ما مربوط باشه هم توان و فرصتمون اجازه نمیده ماهیتش رو عوض کنیم. به جای غر زدن و سخت گرفتن، بیاید چاییمون رو بخوریم که فرصت رو به اتمامه.
برای کسی مثل من که هیچی بارش نمیشه از فیلمنامه نویسی و خیلی هم فیلم نمیبینه و فیلمنامه نمیخونه، تجربهی جالبیه شرکت توی کلاس فیلمنامه نویسی. نشستم به بغل دستیم میگم که اگر استاد پرسید که کی چی خونده و کی فیلمنامه خونِ حرفه ایه، خیلی صادقانه بهش میگم من فقط کارهای بهرام بیضایی رو خوندم، اونم خییییلی کم! از اون کم خوندن هم هیچی یادم نیست، به جز مضمون یه کتاب: حقایقی دربارهی لیلا دختر ادریس. اونم چون باهاش حس همذات پندارانه داشتم.
گذشت و استاد شروع به درس دادن کرد و چیزی نپرسید. آخر کلاس، بچه ها پرسیدن که ممکنه کسی فیلمنامه بنویسه و تبدیل به فیلم نشه؟ استاد سری تکون داد و جناب بیضایی رو مثال زد که خیلی از کارهاش فیلم نشده اما کاملا قابل استناد ادبیه. من در حالی که لبخند رضایت به لب داشتم و خوشحال بودم از این که انتخابم توی فیلمنامه نویسها این آدم بوده، استاد ادامه داد: خصوصا کتاب حقایقی دربارهی لیلا دختر ادریس که یکی از بهترین کارهای استاده رو حتما بخونید. عالیه! لبخند رضایت من تبدیل شد به نیشخند رضایت و با سقلمهای بغل دستیم رو متوجه خودم کردم و با چشم و ابرو به استاد اشاره کردم که یعنی: خدا رو شکر وضعم وخیم نیست! با این وضعی که من دارم، دولت بخت اگر باهام یار نبود، تا الان نمیدونم چند بار منقرض شده بودم توی زندگیم! :دی
وقتی افت و خیز و نشیب و فراز و رفت و آمد و ماه و چاه و کم و زیاد و کوتاه و بلند و دلاویزی و دلمردگی و صاف و ناصاف و برد و باخت و سفید و سیاه و غم و شادی و قهر و آشتی و بود و نبود و محبت و دشمنی و اوج و حضیضِ این دنیای دون برات مهم میشه، ناز میکنه، مثل عروس ناشی بچه سال ناپختهی نازپرورده و میره توی اتاق و درش رو قفل میکنه و بیرون نمیاد؛ اما همین که دستت رو میذاری تخت سینهش و هولش میدی عقب، به دست و پات میوفته و میشه یه نیازمند پر اصرار و خاضع و خاشع که انگار ولی نعمتش تویی. تف به این دنیا.
اگر دلتون برای امام رضا(ع) یک ذره شده، دیدن این کلیپ دلتون رو آسمون میکنه: اینجا