تمرکزِ تلویزیونی!

یکی از همسفران ما توی راه تهران به مشهد٬ در حالی که ما داشتیم توی کوپه با بلندترین صدای ممکن حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم و بحث می‌کردیم در عرض چهار یا پنج ساعت٬ کل کتاب مرد رویاهای سید مهدی شجاعی رو خوند! کاری که من توی یکی از اتاق های ساکت و با نور مناسب خونه٬ تقریبا چهار روز طول می‌کشه انجام بدم! :)) وقتی از رمز موفقیتش پرسیدم خندید و با لهجه‌ی اصفهانی بامزه ای گفت: من همیشه از بچگی جلوی تلویزیون درس خوندم. اونجا بود که فهمیدم از چه نعمت بزرگی محروم شدم و حالا برای جبران کمبود تلویزیون در بچگیم چقدر باید به خودم گره بخورم تا بتونم بیشتر تمرکز کنم و تندتر بخونم! بعضی آدما شخصن یه دست عجایب هفتگانه توی وجودشون دارن٬ به جان خودم! :))

۲ نظر ۳ لایک

نبرد به وصف تو ره کسی*

تکثیر شده‌ای

در تمام ذرات عالم

یا نه٬

این عالم است که تکثیر شده است از تو

به کهکشان ها و سیاره ها و ستاره ها

مثل آینه‌ای که می شکند

و هزار مرتبه تکرار می‌‌کند جمال آفتاب را

هر ذره ای از توست و تو همه عالمی

و چه شوربخت است آن ذره ای

که سرچشمه‌ی حیاتش را انکار می‌کند



*شعر فواد کرمانی درباره‌ی حضرت علی(ع) : کاملش

+ برگ رخصت شاعری برای شما را٬ خودتان باید بدهید. لابد لیاقتش را نداشته‌ام٬ اما دلم که می‌سوزد٬ همین ها را بلدم بنویسم برایتان.

++ استاد عزیزمان امشب می‌گفت: «به خدا قسم که ما در طول عمر خود یک یا علی نگفته‌ایم؛ یک یا علی واقعی که تمام ذرات جسم و تمام هزار مرتبه‌ی روحمان با آن همراه شود. از آن یا علی ها که امام سجاد(ع) می‌گفت و از هوش می‌رفت٬ یا علی گفتن این است.»

۲ نظر ۲ لایک

مامان

همیشه نگران منی

تا گرسنه نمانم

که شیشه‌ی عینکم تمیز باشد

و شب‌ها زود بخوابم


اما من فقط نگران یک چیزم

تو روزی نباشی


«نیما معماریان»

۳ نظر ۲ لایک

نماز عصر

می‌ایستی

رو به قبله

دلت را جمع می‌کنی

«دو رکعت نماز عصر می‌خوانم»

-به عادت چند روز-

قبل الله اکبر٬ مکث می‌کنی

دو رکعت؟

آه

اینجا که دیگر «مشهد» نیست ...

۲ نظر ۲ لایک

پررویی با فلفل زیاد!

فرهنگ جالبی ست، این که بعضی آدم‌ها که سر جمع در طول ترم سه بار هم با آن‌ها چشم در چشم نشده‌ای - از لحاظ میزان غریبگی خیلی این معیار حائز اهمیت است!- یکهو باهات سر جلسه‌ی امتحان دوست می‌شوند و ازت یاری و استمداد می‌طلبند! شاید یکی از مدرن‌ترین انواع گدایی و از مظاهر چندش آور قرن اخیر باشد این مسئله‌ که معاصران به آن می‌گویند: تقلب. یکی از همین آدم‌ها بعد از چند وقت سر یکی از امتحان‌ها به تورم خورده بود. با لب خند کشداری به صورتم خیره شد و با لحنی که می‌خواست عطوفتش بیشتر از طلبش باشد گفت: دست به دست هم دهیم به مهر. خب؟ مثل آدم‌های عقب مانده به حرفش خندیدم، که یعنی نمی‌فهمم حرفت را! برای این که دلم را به رحم بیاورد یا شاید مفهوم را واضح‌تر کند گفت: هر وقت خواستی من برگه‌ام را بلند می‌کنم. و چون همچنان با خنده‌ی عقب‌مانده وار من مواجه شد به صورت عملی و فرضی برگه‌ی روی هوا گرفته شده را نشانم داد و گفت: اینطوری. برگه‌ی فرضی را روی هوا تکان می‌داد و کشِ لبخندش را گشادتر می‌کرد. من باز خندیدم و به افق خیره شدم و کمی فکر کردم. دیدم چقدر بدم می‌آید از این نوع سکوت در برابر کارهای مشمئز کننده و چقدر متنفرم از کنار آمدن و واکنش نشان ندادن به چنین کارهای زشتی. دست کم حقش این است که پای خودت را از قضیه کنار بکشی که یک فرقی با گلدان و پروژکتور و در و تخته داشته باشی و بشود بهت گفت آدمِ دارای عقیده و قدرت تعقل! در بازگشت از افق ناگهان تغییر چهره دادم و با لحن آدم‌های عاقل و به ضمیمه‌ی یک لب‌خند منطقی گفتم: نیازی به این کار شما ندارم. ممنون. درجا خشکش زد و در حالی که سعی داشت لحن با عطوفتش را حفظ کند گفت: یعنی انقدر بلدی؟ و پاسخ دادم: یعنی اهلش نیستم! با همان لبخند کشدار نگاهم می‌کرد و سری تکان می‌داد و نجوا می‌کرد: اهلش نیستی... اهلش نیستی... زاویه‌ام را عوض کردم و با خیال آسوده و روانی راحت از این که کسی در طول امتحان انتظاری از من ندارد، اسمم را بالای برگه نوشتم و شروع کردم.

۲ نظر ۳ لایک

سلام بر او، روزی که زاده شد*

مهدیه داشت توی تحریریه دور خودش می‌چرخید، با استرس و صفحه‌ی روزها رو با سه روز تاخیر می‌بست. هی به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید با این همه استرس چه کار کنه. من در حالی که داشتم از آزادیم لذت می‌بردم تمام مدت چشمم به مانیتور روبروش بود که اگر بتونم، کمکی بکنم. نوبت بستن مطلب میلاد حضرت مسیح رسید. یه عنوان سرسری تایپ کرده بود، تا سر فرصت درستش کنه. ازم در موردش نظر خواست. فکر کردم عنوان باید یه جایی سمت کیفم باشه! رفتم، قرآنم رو دراوردم و باز کردم. آیات اول سوره‌ی مریم اومد: سلام بر او، روزی که زاده شد!


بعد از یادداشتی که باعث شد برم کربلا، انتخاب این عنوان تنها اتفاق توی تجربه‌های همشهری جوانی‌م بود، که خیلی خیلی بهم چسبید! خصوصا به این دلیل که بین انبیا، علاقه‌ی خاصی به حضرت مسیح دارم‌. :)


*آیه ۱۵ سوره‌ی مریم

پ.ن: میلاد نبیِ خوبی‌ها، حضرت مسیح (علی نبینا و علیه السلام) مبارک!

۱ نظر ۳ لایک

گنبدِ سبزِ خندان

دیگر هیچ وقت تکرار نشد، حال و هوای عیدِ 92 که مدینه بودیم. مدینه، آن شهرِ تا ابد حاصلخیز برای جوانه‌های تازه‌ی‌ امید که به برکت دردانه‌ای که در دل دارد، همیشه می‌خندد. لبخند زیبای رسول الله(ص) را همواره حس می‌کردم، حتی از توی عکس‌های مسجد النبی. اما عکس کجا و لمس کردن آن با پوست و استخوان کجا. اما نه وقتی که آنجا بودم و نه حالا که مدت‌هاست برگشته‌ام نفهمیدم آن روزها رسول الله(ص) دقیقا می‌خندید یا می‌گریست. عید آن سال مصادف شده بود با دهه‌ی فاطمیه. انگار حضرت هم از داغ جگرگوشه می‌گریست و هم به رسم مهمان نوازی به رویمان لبخند می‌زد که دلمان از غصه نترکد. آخر واقعا جای از غصه تکه تکه شدن آنجا بود که غربت، با تمام هیبت رخ نمایی می‌کرد. غربتی که در بکر ترین صورت ممکن اینطور ترجمه می‌شود: روبرو رحمه للعالمین نشسته باشد و پشت سر فرزندان دلبندش بی‌گنبد و بارگاه، گریه توی گلو قل بزند و سینه‌ات گره بخورد و همین که اراده کنی دو قطره اشک بریزی یک وهابی بی‌قواره رد شود و بی‌حرمتی کند و تو را از آن حال جدا. به چه جرمی؟ کمی دلتنگی و عرض ارادت به بهترین مخلوقان خدا. آدم خیلی غصه می‌خورد که این‌ها خادم آن حرم شریف‌اند و با این خدمتشان برادران اهل سنتمان را هم شرمنده می‌کنند. فقط کافی است یک سکانس از حرم امام رضا(ع) را توی ذهنت از نو بسازی و با آنجا مقایسه کنی. در مشهد دست کم با خیال آسوده گریه می‌کنی و خادمان حضرت به تو التماس دعا هم می‌گویند و با نفرت در چشم تو خیره نمی‌شود که بهت بگوید رافضی! اتفاقا بیشترین چیزی که در مسجد النبی می‌چسبد همین احساس غربت است، چیزی که در هیچ نقطه‌ای از دنیا مثل آنجا طعمش را نمی‌چشی. برای دل شکستگی چه جایی بهتر از جایی که آقای نور نشسته و شاهد کیفیت حال توست؟ بد رفتاری آن موجودات وهابی بی‌معرفت را -وصله‌ی ناجوری است کلمه‌ی آدم که به آن‌ها نمی‌چسبد!-  که حذف کنی، هیچ چیز دیگر نیست که خلوت تو را خراب کند. آنجا انگار نگاه آدم‌ها مثل زبانشان ترجمه ندارد. هیچ کسی خیره به تو نمی‌نگرد. اگر بنگرد هم نمی‌فهمی، نمی‌بینی. مثل اینجا نیست که تا بخواهی دو رکعتی نماز و صفحه‌ای قرآن بخوانی دلت بلرزد که کدام بیننده‌ای تو را زیر نظر دارد و نگاهش حالت را خراب می‌کند. این حس و حال را تنها آنجا می‌توانی درک کنی و خارج از آن سرزمین مقدس هرگز ممکن نیست. توی مدینه هر طرف رو می‌گردانی، صورت خدا و رسول مهربانش را می‌بینی. تمام حواس‌ها متوجه آن نگاه شیرین مهربان است و هیچ چیز جز آن به چشم آمدنی نیست. آن نگاه امین و گرم و خیرخواه که تاریخ را کنار می‌زند و روبرویت می‌نشیند و می‌گوید: برادران من قومی هستند که در آخرالزمان به من ایمان می آورند در حالی که مرا ندیده اند... آنها کسانی هستند که پایداریشان بر دین خود، از راه رونده برخار مغیلان و از نگهدارنده‌ی آتش سوزان در دست بیشتر است. یاداوری همین جمله‌ها کافی است که دلت برای هر چه سختی و تلاش است بتپد و غبار غم از دلت بریزد.

*

گفته بودند بروی کربلا و برگردی می‌فهمی هیچ جا کربلا نمی‌شود. رفتم کربلا و برگشتم و فهمیدم هیچ کجا مدینه نمی‌شود. شهری که دلم را هزار تکه کرد و مرا یک بی‌دلِ بی‌قرار که بوی مدینه از هر کجا به مشامش برسد دیوانه می‌شود؛ حتی از توی تقویمی که می‌گوید این هفته، هفدهم ربیع در پیش است.

۲ نظر ۲ لایک

سودی نکند فسونگر چالاکم...

در همه‌ی عالم که می‌گردم، یتیم‌تر از خودم نمی‌بینم، آن هنگام که دلم هوایِ نجف کرده و دستم به دامانش نمی‌رسد. 

۱ نظر ۰ لایک

کوفیِ صادره از تهران

آدم تا از خلقِ خدا «ترس» نداشته باشه، به بدبختیِ کوفیان دچار نمیشه. تمام مصیبتِ اون‌ها این بود که می‌ترسیدند؛ از تنها موندن، از واکنشِ آدم‌ها.

۴ نظر ۵ لایک

میل و کاموا به افکار من نظم می‌دهند

خودم را در ده سال آینده تصور می‌کنم و از تصویر خودم لذت می‌برم و دانه‌های اول شالم را می‌اندازم.
مصاحبه‌ی سید علی شجاعی را می‌خوانم و در دلم سخت‌کوشی‌اش را می‌ستایم از او الگو می‌گیرم و ده رج می‌بافم.
سوژه‌هایی که باید بنویسم را یادداشت می‌کنم و دلم برای نوشتنشان هری می‌ریزد و بیست رج دیگر می‌بافم.
به کارهای عقب مانده‌ام فکر می‌کنم و سرگیجه می‌گیرم و آنقدر می‌بافم که شال به تمام شدن نزدیک می‌شود.
تعجب نمی‌کنم که چرا دنیا را رها کرده‌ام و میل‌هایم را چسبیده‌ام؛ همه‌ی نویسندگان بزرگ، عادت‌های عجیب و غریبی داشته‌اند :))


+جدا از شوخی، نوشتن و در راه نویسندگی قرار گرفتن لمِ خاصی داره که هر کس باید مال خودش رو پیدا کنه. هر نویسنده‌ی بزرگی، لمی داشته که منحصر به خودش بوده و توی نوشتن کمکش می‌کرده. برای خوندن عادت عجیب و غریب نویسندگان بزرگ، اینجا رو بخونید.
۰ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان