galaxy with you is same as with out you

نمی دانم چه حکمتی دارد که ما انسان های خیلی کوچک و ناچیز، خطاهایمان عالم سوز است و آسمان برانداز. تازه موقعیتمان خیلی هم حساس و بحرانی ست، چون جاده‌ی جلوی پایمان شدیدا باریک و لغزنده است و یک لغزش کوچک می‌تواند دربست ببردمان ته دره‌. چرا قد و قواره ی هستی مان نمی آید به خرابکاری هایمان؟ هان؟

۰ نظر ۰ لایک

ترقه سوری!

امشب تصمیم گرفتیم قیدِ حیات را بزنیم و خارج از منزل و در فضای باز شام بخوریم! گوشه و کنار پیاده روی محله گروه گروه آتش روشن کرده بودند و بدون اغراق سنگر گرفته بودند که همدیگر را بزنند؛ هر گروه زور و صدا و تنوع محصولاتش بیشتر، ذوق مرگ‌تر! کمی ترسناک بود و بیشتر ما را در مفاهیم شادی و هیجان‌ هم‌وطنانمان متحیر کرد. به شوخی گفتم فرض کنیم یک شب عادی در حلب تصمیم گرفته‌ایم بی‌خیال باشیم و از زندگی لذت ببریم. در کمتر از نیم ساعت تمام صداها در پس زمینه گم شد و دیگر واقعا عین خیالمان نبود‌. ما مطمئن بودیم همه‌ی آن چیزی که ما را تهدید می‌کرد فقط صدا بود و بس.


+امروز که از ابتدای روز باران بارید، شدیدا یاد این انیمیشن افتادم؛ انصافا مناسبت نداشت؟ :))

۲ نظر ۲ لایک

یک تعارفِ راه راه

در افتادن بعضی اتفاقات اصل بر این است که خودت را بسنجی و ببینی چقدر زنده ای و روحت چقدر نفس می کشد. نفس کشیدن روح هم یعنی این که در مواجهه با بعضی موقعیت ها ببینی چقدر قلبت می لرزد و لب به دندان می گیری و از خجالت هزار رنگ می شوی یا از دست خودت یا کارت پشیمان و عصبانی می شوی یا اصلا برایت بعضی چیزها مهم هست یا عادی شده. حکمت بعضی اتفاقات همین محک خوردن است و این که خودت میزان تغییراتت را به چشم ببینی و اگر لازم شد کمی به عقب برگردی؛ و گرنه هیچ دلیلی ندارد، به کسی تعارف بزنی که با او راحت نیستی و نباید باشی و راهی را بروی که می دانی در تمام طول مسیر مدام دستت خواهد لرزید و پاهایت روی کلاچ تا رسیدن به مقصد آرام و قرار نخواهند داشت. البته بعضی وقت ها هم «چاره ای» نیست و انتخاب دومی وجود ندارد و این از همان انتخاب ها بود. ولی برای تو تجربه می شود که هیچ گاه پیمودن یک مسیر شیب دار را تکرار نکنی؛ مثل آن بار که چوب خجالتی بودن و هم مسیر شدن و کافی شاپ رفتن با آن سه نفر را خوردی و از دماغت در آمد. خب آن تجربه تلخ بود و غصه ات این شد که چرا سکوت کردی و زیر گوش یکیشان نخواباندی تا آن مزخرفات را بس کند و آنقدر فشار رویت شدید شد، که حسابت را به کلی ازشان جدا کردی، اما به هیچ قیمتی نگذاشتی تکرار شود. این هم مثل همان، تجربه ی گرانی بود که باید یک بار برای همیشه در عمر برایش هزینه می کردی. ولی فقط یک بار، بی تکرار.
۰ لایک

مصطفی یک دست را بوسید و بس

هیچ کس صورتشان را نمی‌بیند و همیشه سراپا مشکی پوشیده‌اند و پوشیه دارند و آن را حتی در جمع خانم‌ها هم کنار نمی‌زنند؛ این ویژگی زن‌های خادم آنجاست. ما را هدایت کردند که بنشینیم روی آن فرش‌های سراپا سبز، همان جا که بهش می‌گویند «روضه‌ی رضوان»؛ فضایی بین منبر و خانه‌ی رسول(ص). در این مکان رسم است که ملیت‌های مختلف به نوبت و دسته دسته وارد شوند تا یک نفر برایشان با زبان همان ملیت چند نکته‌ی تاریخی بگوید. یکی شبیه راهنماهای تور، که وقایع تاریخی را عین به عین برای تازه واردها توضیح می‌دهد. ما هم منتظر بودیم که خادم سیاه پوشی نشست روی یک چهارپایه‌ی ساده و شروع به صحبت کرد. خیلی هم خوب و بی‌لهجه فارسی حرف می‌زد. می‌دانستم وهابی‌ است و خیلی به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم تا آنجا که دیدم دستش را بلند کرد به سمت خانه‌ی حضرت زهرا(س): «این دیواره، پشتش دیواره، پشت اون هم دیواره و پشت این سه لایه دیوار خانه‌ی یکی از همسران رسول(ع). خبری پشت این دیوارها نبوده و نیست». لبخندی به تلخی زدم و نفرت تمام قلبم را گرفت. زن سیاه پوش که خباثت و شاید حماقتش را پشت پوشیه اش پنهان کرده بود پیش چشم رسول خدا خبرهای پشت آن دیوار را انکار می‌کرد و بقیه هم قبول می‌کردند. و چه خدمت خوب و به جایی، به آن‌ها که هزار و چهارصد سال پیش حرمت آدم‌های پشت آن دیوار را انکار کردند و شکستند. ماجرای روضه‌ی رضوان شد روضه‌ی فاطمیه‌ی آن سال ما و این داغ به دل من ماند که کاش جرات داشتم از او که با وقاحت تاریخ را تحریف می‌کرد بپرسم که می‌داند خانه ی کسی که رسول اکرم(ص) بدون سلام و کسب اجازه به آن وارد نمی شد کجاست؟

۳ نظر ۱ لایک

کی نوبت من است؟

تصور می‌کنم مثل دیوارهای زندان که پر است از خط‌های سفید گچی، یک دست نامرئی هست که وقتی اول صبح چشم باز می‌کنیم، خطی سفید به نشانه‌ی شروع روزی جدید روی یک دیوار نامرئی می‌کشد و درست مثل همان دیوار زندان، روزی می‌رسد که به اصطلاح «چوب خط» هر کدام از ما پر بشود. مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه جا دنبال ماست و گاهی اگر کمی دقت کنیم، صدای نفس‌ها و قدم‌هایش را دوش به دوشمان حس می‌کنیم. این همراهی همیشه هست اما ناگهان می‌شود تیتر درشتی با فونت هفتاد و دو روی پیشانی روزهای جمعه. جمعه، روز اموات، همان روزی که شنیده‌ایم خیلی از عزیزان از دست رفته‌ی ما از عالم برزخ به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. دغدغه‌ی روزهای جمعه‌ام می‌شود این که اگر فلان عزیز الان اینجا باشد چه چیز داریم که خوشحالش کنیم؟ ما را در چه حالی می‌بیند؟ قهریم یا آشتی؟ به هم کمک می‌کنیم یا نه؟ محبت می‌کنیم یا عصبانی هستیم؟ خوش اخلاقیم یا عبوس؟ و اصلا یادشان می‌افتیم یا نه؟ به این سوال که می‌رسم سکوت می‌کنم. خودم را جای اموات می‌گذارم و حال غمناکی مرا در برمی‌گیرد؛ جمعه‌هایی را می‌بینم که می‌آیند و می‌روند و عزیزان من که زبانشان می‌چرخد و هنوز اراده دارند، حتی یک فاتحه برایم نمی‌خوانند و یک لحظه یادم نمی‌کنند. مسئله‌ی فراموشی مرگ و عزیزان فوت شده غم انگیز است، چون یک روز آن دست نامرئی، در حالی که انتظارش را نداریم آخرین خط را برای همیشه روی دیوار نامرئی عمر ما می‌کشد و بعد نوبت ما می‌شود که کسی دیگر یادمان نیوفتد.

۲ نظر ۲ لایک

یک مکالمه ی تکراری

+اجازه هست فلان کار رو بکنم؟

- نع!


چند دقیقه بعد:


-چرا وقتی باهات مخالفت می کنن سریع بهت برمی خوره؟

+بر نخورده و ان شا الله هیچ وقت نخوره. فقط یه ذره ناراحت شدم و بعدش شروع کردم به درک این موضوع که دنیا شاید اغلب اوقات به کام من نچرخه و سریع خدا رو شکر کردم؛ چون وجود تو به عنوان یه مخالف همیشگی برای بعضی کارهایی که همه به راحتی انجام میدن ، به نظرم از بزرگترین لطف های خدا به منه و اگر نبود این نعمت، زیادی این دنیا بهم خوش می گذشت و خب، کسانی که دنیا همیشه بهشون خوش می گذره خیلی ترسناکن!

۲ نظر ۲ لایک

مومن باید مزاح گو باشه!

یکی به استاد نامه نوشته بود و لابلای سوالات آخر کلاس به دستشون رسونده بود و با کلی خواهش و اصرار خواسته بود استاد و باقی بچه ها حلالش کنن، چون امتحان آنلاین بوده، شیطون رفته تو جلدش و چند لحظه جزوه ش رو باز کرده! انتهاش هم اضافه کرده بود که: استاد من رو ببخشید چون دارم دیوونه میشم! استاد خنده ای کرد و گفت، پس صبر می کنیم ببینیم کی دیوونه میشه، پرتش کنیم بیرون از کلاس :))) بعد هم عیبی نداره ای گفت و گفت از این به بعد اینجور وقت ها با پشت دست بزنید تو دهن شیطون. :))

خدا حفظش کنه.

۱ نظر ۴ لایک

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

هیچ کدوم از ما نمی تونیم از چهار پله بالاتر به زندگی خودمون نگاه کنیم و حدس بزنیم آخرش، یا حتی یه ذره بعدش چی میشه که بخوایم برای موقعیت های جلوی پامون تدبیر کنیم و آماده بشیم. اما تو می تونی. یعنی انگار فقط تو می تونی، اونم نه از چهار پله بالاتر، بلکه از بالاترین P.O.V ممکن توی عالم امکان، به ما و نقشه ی زندگیمون نگاه می کنی و کارگردانیش می کنی. گاهی فلسفه ی تو چاه افتادنمون، اینه که دست یاری تو رو «هم» ببینیم و یه وقتایی تمام جاده ها رو گره کور می زنی، که نگاهمون به آسمونت باشه. چی بهتر از این که تو کلبه ی مخروبه ی ما رو، هر چند بهش وابسته باشیم و توش احساس امنیت بکنیم، ویران کنی و راه ما رو به بهترین مکان های عالم کج کنی؟ چی شیرین تر از این که فانی بودن هر چی که دوستش داریم رو برامون عیان کنی؟ چی حال خوب کن تر از این که آدم خدایی داشته باشه که انقدر خوب و مهربونه؟ من مطمئنم تو تنها خیرخواه منی، اما خیلی کار داره تا بهش مومن بشم و با چشم بسته و دل قرص راهم رو ادامه بدم.

*

دیشب خبر خوشی بهم رسیده که از شوقش می خوام مثل پرنده ها شرق تا غرب عالم رو پرواز کنم. خبری که اگر ان شا الله محقق بشه، بزرگترین تغییرات زندگیم پیش رومه، تغییراتی که حتی توی عالم خیال هم تصورش نمی کردم. این اتفاق دقیقا میوفته وسط برنامه هایی که برای آینده م داشتم و تمامش رو بی استثنا به هم می ریزه و راهم رو برای پنج، ده یا بیست سال آینده به کلی تغییر میده، اما به اندازه ی یک سر سوزن هم ناراحت نیستم. اگر حدس می زدم رسیدن به این حال خوش- حتی اگر اونی که آرزوش رو دارم محقق نشه-، از گذر درد و تنهایی و تلخی رد می شد، هزار برابر بیشتر از چیزی که امسال بهم رسیده از تو می خواستم و با آغوش باز به استقبالش می رفتم.

۲ نظر ۱ لایک

گوهر از دهانش باریده، نه حرف

حاج آقا مجتبی تهرانی، جملاتی دارند در شرح حدیثی از پیامبر(ص) در مورد بی ثبات بودن دنیا و ناتوانی انسان از کسب منفعت و دفع ضرر، که جدا دوای حال این روزهای من است. گزیده و جمع بندی حرف این پایین هست و اگر کاملش را خواستید بخوانید، اینجاست.

*

هسته مرکزی این جملات چیست؟ این است که خیال نکن که تو می‏توانی کاری انجام بدهی. نافع خدا است، ‌ضارّ‌ هم خدا است. او است که امور را برای تو تقدیر می­کند. بی­ جهت خودت نقشه نکش. اگر نقشه بکشی،‌ خدا به نقشه ات ضربه می­زند. بنابراین، ‌تو ‌برو به وظیفه‏ ات عمل کن. این چیزها را به او واگذار کن. برو سراغ خودش که سرنخ منافع و مضارّ به دست او است. این را بدان که تو هیچ کاره‏ ای. او گفته در محدوده شرع بلند شو و به دنبال روزی برو، تو هم بگو چشم! بقیه‏ اش را به او واگذار کن. نفع مال او است، دفع ضرر هم از او است. منافع را از او بخواه، ‌از او این را هم بخواه که ضررها را از تو دفع کند.
روی خودت، ‌توانت و‌ فکرت هیچ‏وقت تکیه نکن. هنگامی هم که ‌او برای تو تدبیر کرد و ‌به دستت رسید، آن را که به تو داده قبول کن، ‌خوشحال شو و راضی شو. اگر این رضایت باشد، آن‏وقت یک زندگی شیرین پیدا می‏کنی؛ نه ضعف اعصاب می­گیری،‌ نه بی­ جهت دنبال دنیا می­ دوی، بی­ جهت خودت را، فکرت را و بدنت را هم ناراحت نمی­کنی. هم روحت راحت است هم بدنت. در آخر هم خوشحال و راضی هستی و چشمت روشن می­ شود.
اینها همه در صورتی است که به او اتکا کرده باشی. از او خواستی، ‌او هم به تو عطا کرده است. و ‌آنچه را هم که به تو نداده صلاحت نبوده است. اگر این حالت در تو باشد زندگی تو در همین نشئه دنیایت،‌ همراه با خوشی درونی و حتی خوشی بیرونی خواهد بود وناخوشی بیرونی هم به سراغ تو نمی­ آید.
۲ نظر ۲ لایک

جای خالی اش درد نمی کند

نگاهم میوفتد به یک سوی کتابخانه که کتاب های مذهبی ام را درش چیده ام. کتاب های منبع و مرجع٬ کتاب هایی که اگر در یک کتابخانه ی رسمی بودند نمی شد بیرونشان برد یا قرضشان گرفت. یک٬ دو٬ سه می شمارمشان. چهارمی نیست و پنجمی و ششمی و به تبع بقیه ی کتاب ها تا آخر ردیف خودشان را ولو کرده اند روی جای خالی چهارمی. چهارمی چه بود؟ «مفاتیح الحیاة»؛ اثر آقای جوادی آملی٬ همان کتابی که روزهای زیادی ام را پر کرده بود٬ همان که یک مدت تصمیم گرفته بودیم توی وبلاگ گروهیمان بهش تکیه کنیم٬ همان کتابی که من برای توجیه برخی چیزها بهش استناد کردم. کجاست که نیست؟ هدیه دادمش به رفیق مسلمانی اهل سوریه است و چند سالی هست که مهمان ما در ایران است. نمی دانستم شیعه است٬ سنی است٬ علوی است٬ اثنی عشری ست یا چه٬ به دلم افتاد همین را هدیه بدهم و حتما مال خودم را هم هدیه بدهم. مذهبش مهم نیست٬ مهم این است که وقتی کتاب را بهش دادم بی درنگ گفت: این کتاب حتما به درد زندگی می خورد! همین کافی ست٬ همین که هر دویمان در این اتفاق نظر داریم که محتوای آن کتاب به درد زندگی می خورد٬ برای به هم نزدیک شدن دل هایمان کافی ست. حالا که دوباره کتاب های آن طبقه را می شمارم٬ به جای شمردن چهار یک لب خند رضایت می زنم و می گذرم.

۲ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان