از آنچه در آینه می‌بینیم...

یک سال و نیم پیش دیده بودمش، در رویداد مشترکی که از طرف همشهری باید می‌رفتیم. کمی که توی جلسه صحبت کرد خوشم آمد. شیرین و بامزه بود. از آن‌هایی که دوست داری تندی خودت را وصله کنی به دوستی و محبتشان. اسمش را پرسیدم و کمی حرف زدیم. حالا حتی اسمش را هم خاطرم نیست. صحبت چند دقیقه‌ای آن روز هر از گاهی در راهروی گروه مجلات با سلام و سر تکان دادنی از راه دور پیگیری می‌شد و همان‌قدر ترد و شیرین و کوتاه، می‌چسبید. 


••

گوشی را می‌گیرد سمتم: این را می‌شناسی؟ از همکاران شماست.

عکس سلفی سیاه سه نفره‌ای بود. کوتاه و مبهم و کوبنده و با پی‌نوشت فاتحه‌ای بخوانید. او رفته، به همین سادگی. پیش از این که کودکش را ببیند.


•••

نمی‌دانم دلم از چه گرفت و بغضم از چه سر باز کرد برای کسی که سر جمع یک ساعت هم هم‌کلامش نبوده‌ام. مرگ هم حکایت غریبی ست. خصوصا اگر چیزی نشانه دار و مرموزترش هم کرده باشد.


پ.ن: فاتحه‌ای هدیه کنید ...

۶ نظر ۴ لایک

نقطه

قلب انسان همه‌ی دارایی اوست، امید است خرج آن کند که ارزیدنی و ماندنی است.

۳ نظر ۶ لایک

تمام خواهد شد؟

بلوغ

توانایی تحمل فاصله‌ی بین خواستن‌ها و رسیدن هاست

صبوری تحمل راهی که اذیت دارد

کاستن دارد

فرو ریختن دارد

و دلی که مدام باید حواست پی شوقش باشد و امیدش


۲ نظر ۳ لایک

تو ستونی، محکم بمان :)

من زنی را می‌شناسم که به معنای واقعی کلمه مذهبی است در حالی که شوهرش زیاد مذهبی نیست و حتی بعضی وقت‌ها به مخالفت با مظاهر مذهبی هم مبادرت دارد و مثلا نمی‌گذارد همسرش در کلاس‌ها یا جلسات مذهبی یا شبه مذهبی شرکت کند (اگر جلسات سیاسی هم باشد که دیگر واویلا!). زن به خاطر برنامه و تفکرات خاص شوهرش، طبیعتا غالب اوقات در خانه است و جز کلاس ورزشی و دنبال دخترها رفتن، در طول روز برنامه‌ی ثابت بیرون خانه ندارد و اتفاقا چند سالی هم هست که کارش را به دلایلی رها کرده. 

بقیه‌اش را انتظار داریم که توی خانه، به کارهای منزل و پختن و شستن بگذراند، اگر وقتی پیدا کرد روی مبلی ولو شود، تلگرامش را چک کند یا سریال ببیند و اگر خواهر و مادرش را دید غرغر زندگی‌اش را سرشان هوار کند. روحیه‌اش هم به طور مشخص به خاطر کارهایی که دوست دارد و بهشان نمی‌رسد و ساعات زیادی که به اجبار توی خانه می‌گذراند،نباید چندان تعریفی داشته باشد. خانم‌ها می‌دانند که این دست محدودیت‌ها تا چه حد می‌تواند شکننده باشد و زخم به سر و تن روح آدم بزند. بعد که بی‌حوصله شدی، حالا وقت این است که زندگی را به کام هر که تو را می‌بیند هم تلخ کنی تا کسی نباشد که ذره‌ای در دلش امید و انگیزه و روشنی باقی بماند!

اما برنامه‌ زندگی این زن، که تازگی‌ها کشفش کرده‌ام، کمی فرق دارد. خودش می‌گوید تقریبا وقت خالی ندارد. صبح تا ظهر که وقت آمدن بچه‌هاست را گذاشته برای مطالعه. کتاب‌هایی که دوست دارد بخواند، دوره‌های مجازی و سیرهای مطالعاتی که هیچ کدام راحت یا کوتاه مدت نیستند. بهترین استفاده از سکوتی و خلوتی خانه! عصر هم وقت رسیدگی به خانه و شور و نشاط اعضای خانواده است. اگر این لابلا بچه‌ها پای درسشان بودند باز هم فرصت مغتنمی است برای مطالعه و گوش دادن به صوت کلاس‌های مختلف. استفاده‌اش از فضای مجازی حداقلی است. اینترنت خانه همیشه روشن نیست مگر قرار باشد حضوری کلاس آنلاینی زده بشود یا چیزی برای خواندن دانلود! اگر هم فرصت بکند، برای همسر نه چندان مذهبی‌اش از قشنگی و خوشمزه‌جاتی که از صبح خوانده، تکه‌هایی را با سلیقه جدا می‌کند و می‌خواند. ساعاتی از روز و هفته را هم به نقشه کشیدن برای حل مشکلات فامیل و دنیای اطراف اختصاص می‌دهد. من هم به جرات می‌توانم بگویم خروجی‌ها و اثرگذاری این زن در دنیای اطراف، از بسیاری از ما که می‌توانیم کارهای زیادی بکنیم و وقتمان را به بطالت می‌گذرانیم به مراتب بیشتر است و خلاصه هیچ فرصت آزادی برای بی‌نشاطی و کسلی و خمودگی در برنامه‌اش ندارد و همین احساس شادابی را به مرور به دنیای اطراف هم منتقل کرده و می‌کند. 

من او را دوست دارم و این انگیزه و نشاط و از پا ننشستن برای تغییر دنیا را در او عاشقم. او مدتی است که الگوی زندگی من شده، نزدیک‌ترین الگویی که تا به حال داشته‌ام.


پ.ن: به نظر من دنیا از جایی بین قلب و نگاه زن‌ها آغاز می‌شود. اگر شور است، اگر شیرین، اگر شاد است، اگر غمگین! (شعر شد :دی)

۰ نظر ۷ لایک

پاشنه‌ی آشیل هرکول!

- می‌دونی نقطه یا نقاط قوت مردها چیه؟

+نمی‌دونم، شاید آزادی عملشون، زورگویی شون، پررویی و قدرتشون!

-یکی‌ش رو تقریبا درست گفتی. مردها قدرت جسمی بیشتری دارن و عقل عملی بالقوه شون، که توی علم سیاست و مدیریت بروز و ظهور داره، معمولا بیشتره، به خاطر وظایفی که توی جامعه به عهده شونه. خصوصا وظیفه‌ی اقتصادیشون توی خانواده. این خب توی ظاهر، ضعف برای خانم‌ها به حساب میاد. حالا می‌دونی نقطه‌ی ضعف مردها چیه؟

- به نظرم بستگی داره. ممکنه بعضی‌ها نداشته باشن. معمولا این زن‌هان که ضعف دارن.

+ خدا نظام عالم رو یه جوری طراحی کرده، که هیچ موجودی حق ترک تازی نداشته باشه! بعد هم گفته همه باید توی این نظام من، حضور داشته باشن و جامعه رو بسازن، همه! این وظایف اجتماعی حق نیست که ما ازش بگذریم. تکلیفه و ازمون در موردش سوال میشه. بنابراین نقاط قوت و ضعف رو با هم و به صورت عادلانه تقسیم کرده. اگه یکی توانایی بلند کردن کوه رو داده، حتما یه پاشنه‌ی آشیلی براش گذاشته که به موقع ترمزش رو بکشه. 😁 خیلی وقت‌ها این ترمز، توی نقطه‌ی مقابل آقای هرکول قرار می‌گیره.

-ینی زن؟

+ینی زن! حالا نظری نداری؟

- خب زن‌ها هم توانایی‌های زیادی دارن. می‌تونن مردها رو مدیریت کنند و جهت بدن. می‌تونن مردها رو بدبخت یا خوشبخت کنن. به نظرم کار سختی نیست ولی اونم استثناست و بستگی داره.

+ تحلیلت تقرییا درسته. نقطه‌ی ضعف مردها خود زنه. حالا می‌دونی زن، با چه ویژگی‌هایی تبدیل میشه به ترمز مرد، برای تخت گاز نرفتنش توی دنیا و چطوری همین ویژگی‌ها باعث میشه زن تو جامعه از موضع قدرت برخورد کنه و نه ضعف؟

-نمی‌دونم.

+ جذابیت و خساست! جذابیت ظاهری زن، مرد سالم یا نسبتا سالم رو دیوانه می‌کنه (این نقطه‌ی ضعفشه) و خساست زن توی خرج این جذابیت، این ضعف رو تشدید می‌کنه. زن‌های تو دل -همه!- برو، مثل آدامس توت فرنگی یا دارچینی، زود تلخ میشن و راحت هم جایگزین براشون پیدا میشه.

- :)))

+ برای مردها (حتی منور الفکر ترین هاشون!) خیلی مهمه که یه زن، دیرتر و سخت‌تر به دست بیاد و وقتی به دست اومد، دیگه دم دست دیگران نباشه. به نظرم مردهایی که خیلی ادای روشنفکری در میارن و به اسم آزادی عمل، لذت انحصار طلبی رو از خودشون می‌گیرن، یه مقدمه‌ی ظریف چیدن برای یله‌گی خودشون، منتها روشون نمیشه اینجوری بگن اونجوری میگن. :))

- ...

+ چیزی نمیگی؟

- دارم فکر می‌کنم.

+ اسلام زن رو خونه نشین نمی‌خواد. اگر می‌خواست هیچ وقت قانون پوشش رو وضع نمی‌کرد. و زن رو توی اجتماع، از موضع ضعف نمی‌پسنده و از زنی که به جای ویژگی‌های انسانی محشرش، با ویژگی‌های جنسیتی‌ش نمایانه، بیزاره، چون زن با مظاهر جنسیتی‌ش و بدون ظرفیت‌های روحی  و شخصیتی‌ش، خیلی خیلی خیلی کوچیکتر و ناتوان‌تر از چیزیه که خدا می‌خواد. خدا فرمون عالم رو داده دست ما، ما داریم خاله بازی می‌کنیم!


۳ نظر ۳ لایک

آشپزی، هنر است یا اتلاف وقت؟

آشپزی از مراحل ملال آور زندگی یک خانم است، که هر زنی بعد از مدتی تن دادن به آن می‌فهمد، تمام افسانه های شیرین و دلبرانه‌ای که درباره‌ی لذت ترکیب غذاها و هنر رنگ و بو و طعم می‌گفته‌اند تا حد ورق زدن عکس‌های فخر فروشانه‌ی اینستاگرام واقعی است. این هنر تا آنجا که محدود به تفریح و کارهای ژیگول منشانه‌ی دسر سازی و ژله پردازی است خیلی خوب است و خوش می‌گذرد، اما کافی ست که چند ماهی خانم یک خانه باشی یا به هر دلیل مجبور باشی موقتا این نقش را بازی کنی تا میزان وقتی که باید برایش صرف کنی و در عوض، از بقیه‌ی کارهایت بزنی کلافه‌ات کند. صرف وقت برای خورد و خوراک سه وعده‌ی روزانه‌ی اعضای خانواده، هر چقدر هم محتویاتش سبک و به اصطلاح حاضری باشد، جانی از آدم به لب می‌رساند که از زندگی سیر بشوی و غرغر بشود ذکر روزانه‌ات.

مادرهای ما و خیلی از زن‌هایی که می‌بینیم، از منظر آشپزی به دو دسته‌ی آشپزی دوستان و آشپزی خصمان قابل تقسیم اند. آشپزی خصمان که تکلیفشان معلوم است، غذاهایشان یا هول هولی و دوغکی است یا اگر خوشمزه است تکه ریزه‌های نارضایتی و غر هر از گاهی زیر دندان خورنده می‌رود و امانش را می‌برد. آشپزی دوستان هم، به تایید آشپزی خصمان یا عشقشان همین است و انرژی بقیه‌ی کارها را هم از این راه  کسب می‌کنند، یا بیکارند یا یک تخته‌شان دور از جان شما مسئله دارد. من هم با گروه پیکارجو (!) نه در مقام نظر، که در مقام عمل تقریبا هم سو بودم و به نظرم همواره کارهای مهم‌تر مانع از  رسیدگی به بخش آشپزی خانه بود، تا چند وقت پیش فایل صوتی به دستم رسید با مضمون آشپزی اسلامی. خانم جوانی که صحبت می‌کرد توصیه‌اش این بود که به غذاهای خانه، از هر پخت و پزی که در خانه می‌شود تا هر لیوان نوشیدنی که به دست بقیه می‌رسد، به چشم «نذر» نگاه کنیم. دیگر توصیه‌ی او با وضو و ذکر و رفتارهای عابدانه و عاشقانه غذا درست کردن بود. حرف هایش را هم مستند به حدیثی می‌کرد که مثلا می‌گفت: «غذای نذری تا چهل روز در بدن انسان تسبیح می‌گوید.».

به نظرم تغییر دلپذیری آمد و کم کم به ذهنم رسید می‌شود هر وعده را نذر یکی از ائمه(ع) یا پیامبران برای حل یک مشکل کرد. نذر زینب کبری(س) برای آرامش دل‌ها، نذر امام محمد باقر(ع)، برای باز شدن گره‌های علمی، نذر حضرت یوسف(ع) برای تقوا و پاکدامنی و نذر زین العابدین(ع)، برای زهد و تقوا. انگیزه‌ی حرکت در راه یک هدف آسمانی، می‌تواند ماهیت دل ناپذیری را تغییر دهد و توان را به جان آدمی برگرداند. اگر پخت و پز توی خانه، تبدیل شد به فرایندی برای سیر کردن شکم افراد و اعضای خانواده تبدیل شدند به معده‌های بزرگی که فقط می‌بلعند و مراعات تو و شخصیت و برنامه‌ات را نمی‌کنند، این وقت گذاشتن به خودی خود دیگر دلچسب نیست و آدم به صورت ذاتی احساس عقب ماندگی و بیچارگی می‌کند. اما وقتی عینکمان را عاشقانه کنیم و نتیجه‌ی این معنویت را در زندگی جاری، وقتی اثر فکر و حرکت معنوی را کم کم در تغییرها ببینیم و با روح و حقیقت زنانگی آشنا بشویم، کارهایی مثل آشپزی و رسیدگی به خانه رنگ و بوی جدیدی پیدا می‌کنند. این کارها را تکراری بودن و بی‌ یا کم ثمر بودن آن‌ها ملال آور می‌کند اما سکان تربیتی کوچک و بزرگ خانواده را در دست گرفتن، مادری کردن و زینت بخشیدن و این ظرفیت و قابلیت اثرگذاری در دنیای اطراف چیزی است که هر زنی به آن واقف باشد، دیگر خود را ناتوان و این کارها را کوچک نمی‌بیند. زن بودن همین توانایی تبدیل تهدیدها به فرصت‌هاست و همین روحیه‌ی سوق دادن جمع و جامعه به سمت معنویت، با بروز حداقلی در کارهای خانه، تا فلک الافلاک این توانایی را کدام زن پر دلی بتواند زیر پا بگذارد.

۱ نظر ۲ لایک

کمی گران‌فروشی را تمرین کنیم

*

پسرِ کافه‌دار، با شلوار گشاد و موی ژولیده بین صندلی‌ها می‌گشت تا چیزی کم و کسر نباشد. کارش درست بود، چون کسی چیزی نیاز نداشت. اما یک کمبود بزرگ نگاهم را مدام از همکاری که روبرویم بود بلند می‌کرد و قدم قدم در کافه می‌چرخاند؛ چند نفر از دخترهای مشتری کافه چیزی کم داشتند و اگر احساس می‌کردم کافه‌دار از پس تامینش بر می‌آید، می‌خواستم به حساب من برای همه‌شان یک مقدار از آن چیزی که قیمتش هم کم نبود بیاورد. تلاش دخترها برای این که پسر کافه‌دار با آن‌ها گپ بزند و خواهششان برای این که با آن ظاهر بامزه عکس یادگاری باهاشان بگیرد، توی فکرم برده بود.


**

حتی راه رفتن بعضی دخترها را که می‌بینی می‌فهمی چقدر خودشان را دوست دارند. گویی ماهیِ آب‌‌های آزادند که در مشت بشری قرارشان نیست، کبوترِ آسمان‌هان و جَلد هیچ کس نمی‌شوند؛ خودشان را خورشید منظومه‌ می‌بینند که باید دورش گشت و منبع نوری که به چیزی محتاج نیست. با این که دخترم چقدر این غرور و عزت‌نفس ذاتی دخترها را دوست دارم. لذت می‌برم از تماشای دختری که قدرِ خودش را می‌فهمد و گران‌فروش است. دوست دارم دست دخترهایی را ببوسم که یادشان نرفته رهایی پریدن در آسمان‌های دور و شنا کردن در عمق دریا است. دوست دارم دخترهایی که غرور، این غرور دخترانه‌ی قشنگ و لطیف را حراج نمی‌کنند؛ آن هم برای افرادی که در نظام خلقت، برای رد شدن از این دیوار بلند و بی‌نفوذ باید بارها هزینه می‌کردند و روزها زانو می‌زدند.



***

مروارید، با همه‌ی مروارید بودنش اگر توی ساحل و زیر دست و پا بود، کسی برای خریدش هزینه نمی‌کرد و اگر مردم مجبور نبودند برای صید مروارید انقدر خودشان را به زحمت بیاندازند، برای هیچ کس خواستنی نبود، الا آن‌هایی که دنبال چیز گرانقیمت نمی‌گردند.

۱ نظر ۵ لایک

هجده

کوچکتر که بودم، فکر می‌کردم بیشتر از هجده دوام نمی‌آورم، از غصه‌ی بانویی که در هجده سالگی، مدافع حریم دین و مولایش بود. بانوی هوشمندی که گریه و قهر و خطبه‌اش به جا بود و خوب می‌دانست چه کاری را برای چه هدفی انجام می‌دهد. راز مکتوم و مظلومی که جز برای اولیای خدا روشن نمی‌شود.

حالا چند سالی از هجده سالگی می‌گذرد و غصه‌ی من روز افزون است، از لقبی که از او به دوش می‌کشم، از این که یک عمر به نام او خطاب شده‌ام، اسم او را برای معرفی خودم همه جا نوشته‌ام و  از فاصله‌ای که از او دارم. 

۱ نظر ۲ لایک

دل نرم مامان

خیلی خسته شده بودم امروز٬ به قولی از پا داشتم به ملکوت اعلی می‌پیوستم! تمام روز رو یا راه رفته بودم و یا ایستاده بودم. دلم خونه رو می‌خواست. دلم مامان رو می‌خواست که باشه و برم بچسبم بهش. کلید رو انداختم توی قفل و چرخوندم. توی سکوت٬ یه نسیم آروم روی صورتم نشست؛ نسیم خلوتی. نه مامان خونه بود و نه هیچ کس دیگه. یاد شب‌هایی افتادم که وقتی می‌رسم خونه و کلید می‌چرخونم٬ بوی غذای مامان و محبتش حالم رو زیر و رو می‌کنه. اونقدری که بدون عوض کردن لباس دلم می‌خواد تا صبح دورش بگردم و ببوسمش و تشکر کنم از غذایی که پخته. فکر کردم حتما مامان وقتی میاد خونه خسته ست. حس کردم نوبت منه٬ که هوای خونه رو پز از بوی عطر محبت و زحمتم بکنم. پس بلند شدم و شبیه ترین استانبولی ممکن به دست پخت مامان رو پختم. :)
۱ نظر ۹ لایک

چند متر پارچه‌ی سیاه

روزهایی که مدرسه‌ی امام صادق(ع) قبول شده بودم، اولین روزهای چادری شدنم بود. آن را نه از سر علاقه و به صورت همیشگی، بلکه بیشتر از سر اجبار و به عنوان یکی از قوانین مدرسه و قسمتی از یونیفرم پذیرفته بودم. یادم هست که ابتدای بلوغ بودم و حساس به برخی جزئیات بی اهمیت. مهم ترین دغدغه‌ام این بود که چند متر پارچه‌ی سیاهی که نمی‌شناسم و بلدش نیستم را چگونه تا و جمع و جور کنم. همان روز مصاحبه با رصد حیاط مدرسه تصمیم گرفتم روی پله‌های حیاط بایستم و چادر را از آن بالا تا بزنم که هیچ جوره راهی به زمین و خاک و خل مدرسه نداشته باشد. آن روزها چادرها همه برایم یک شکل بودند و فقط همانی که من سر می‌کردم: چادر ساده‌ی کشدار با پارچه‌ای لطیف که اثر سنگ تمام گذاشتن مادر بزرگ در انتخاب چادر مناسب برای نوه‌ی عزیز دردانه بود. ماجرای اصلی من با چادر اما، از آن زمان شروع شد که خودم انتخابش کردم، اولین روزهای پاییز دوم دبیرستان ...



توضیح مهم: این اولین نوشته از سری نوشته‌های «من ریحانه‌ام» هست، که در خلال نوشتنش متوجه دو ضعف مهم بلاگ شدم. یک این که امکان سوتیتر زدن برای مطلب نیست (توقعم زیاده :دی)، دو این که مثل بلاگفا امکان این نیست که مطلبی رو بنویسی و فقط برای ادامه‌ی مطلب رمز بگذاری. بنابراین مجبور شدم یه وبلاگ فرعی بسازم برای گذاشتن لینک پست های رمزدار. این رمزها فقط به خانم‌ها تعلق می‌گیره و تنها خواهشم از مخاطبان عزیز اینه که امانتدار باشند. با تشکر :)

۰ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان