برای ما سخت است؟

*

حاج آقا می‌گفت: روایتی داریم که می‌گوید اگر مومن هفته‌ای یک بار امام زمانش را نبیند، کور می‌شود.


**

نگاه کردن به صورت و حرکت آدم‌های غریبه(و در درجه‌ی بعد حتی آشنایان و دوستان) را دوست ندارم. دلم نمی‌خواهد خیره و دقیق بشوم در وجودشان، چون حس می‌کنم بخش مهمی از کار ساده‌ای مانند راه رفتن آدم‌ها هم حریم خصوصیشان محسوب می‌شود و دوست ندارند کسی آن‌ را مدام و با چشم‌های جستجوگر واکاوی کند. برای همین وقتی توی خیابان راه می‌روم سعی می‌کنم چشمم را به درخت و آسمان و پرندگان و زمین و بچه‌ها سرگرم کنم تا توی دام نیوفتند. پیش آمده که آشنایان بگویند تو را در فلان نقطه از شهر دیدیم و از کنارت رد شدیم اما تو ما را ندیدی. این حالت و حساسیت در مورد مردان، چه بشناسمشان و چه نه، به مراتب شدیدتر هم می‌شود. 

امروز درست زمانی که داشتم در و دیوار را از نظر می‌گذراندم که به مرد جوانی که از توی خیابان راهش را به سمتی که من بودم کج کرد خیره نشوند، با خودم گفتم اگر روایت بالا، به همان معنای ظاهری‌اش درست باشد، ما کی شما را می‌بینیم؟ وقتی توی خیابان قدم می‌زنیم، شما آن مرد جوان کوله به دوش اید یا آن مرد کت و شلواری رسمی؟ اگر این روایت با همان معنای ظاهری‌اش درست باشد، کدام یک از این غریبه‌ها شمایید که وقتی می‌آیید، همه احساس می‌کنند جایی دیده‌اند شما را؟ اصلا در این دایره‌ی تکرار شونده‌ی هفته‌ای یک بار، جایی برای مایی که غریبه‌ها را ورانداز نمی‌کنیم هم هست؟ نکند برای همین است که کور شده‌ایم و از چاله درمی‌آییم صاف می‌رویم توی چاه؟


***

آدم حسابی‌ها می‌گویند: «عزیز علی ان اری الخلق و لاتری»/ برای ما سخت است که آدم‌های هم قد و قواره‌ی خودمان را می‌بینیم، خودمان، خود هزار رنگمان را می‌بینیم اما شما را نه ... ما که آدم حسابی نیستیم، برای ما هم سخت است؟ واقعا سختی ندیدن شما را احساس می‌کنیم یا به همان خلقی که آدم حسابی‌ها افسوس دیدنشان را می‌خورند سرگرمیم؟ 

۱ نظر ۳ لایک

کی نوبت من است؟

تصور می‌کنم مثل دیوارهای زندان که پر است از خط‌های سفید گچی، یک دست نامرئی هست که وقتی اول صبح چشم باز می‌کنیم، خطی سفید به نشانه‌ی شروع روزی جدید روی یک دیوار نامرئی می‌کشد و درست مثل همان دیوار زندان، روزی می‌رسد که به اصطلاح «چوب خط» هر کدام از ما پر بشود. مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه جا دنبال ماست و گاهی اگر کمی دقت کنیم، صدای نفس‌ها و قدم‌هایش را دوش به دوشمان حس می‌کنیم. این همراهی همیشه هست اما ناگهان می‌شود تیتر درشتی با فونت هفتاد و دو روی پیشانی روزهای جمعه. جمعه، روز اموات، همان روزی که شنیده‌ایم خیلی از عزیزان از دست رفته‌ی ما از عالم برزخ به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. دغدغه‌ی روزهای جمعه‌ام می‌شود این که اگر فلان عزیز الان اینجا باشد چه چیز داریم که خوشحالش کنیم؟ ما را در چه حالی می‌بیند؟ قهریم یا آشتی؟ به هم کمک می‌کنیم یا نه؟ محبت می‌کنیم یا عصبانی هستیم؟ خوش اخلاقیم یا عبوس؟ و اصلا یادشان می‌افتیم یا نه؟ به این سوال که می‌رسم سکوت می‌کنم. خودم را جای اموات می‌گذارم و حال غمناکی مرا در برمی‌گیرد؛ جمعه‌هایی را می‌بینم که می‌آیند و می‌روند و عزیزان من که زبانشان می‌چرخد و هنوز اراده دارند، حتی یک فاتحه برایم نمی‌خوانند و یک لحظه یادم نمی‌کنند. مسئله‌ی فراموشی مرگ و عزیزان فوت شده غم انگیز است، چون یک روز آن دست نامرئی، در حالی که انتظارش را نداریم آخرین خط را برای همیشه روی دیوار نامرئی عمر ما می‌کشد و بعد نوبت ما می‌شود که کسی دیگر یادمان نیوفتد.

۲ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان