عاشقم بر همه عالم، حتی شما دوست عزیز، که پدر ما رو دراوردی :))

من توی یک سال اخیر، بعد از ازدواج، چیزهای زیادی رو یاد گرفتم که برای عمر یک ساله، واقعا زیاد بود.

اما شاید درک و لمس یک نکته برام بسیار مبنایی و عمیق بوده و می‌تونم بگم به تنهایی تونسته روش و منش من رو برای ادامه‌ی زندگی عوض کنه و اون این که:

 

من مسئول نجات همه‌ی عالم نیستم و گاهی حتی، غصه‌ی کم و کاستی‌هایی که توی اطرافیان می‌بینم و ضرر یا فشار مستقیمش به خودم میاد رو هم نباید بخورم. عاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست.

باید بگذارم که بگذره. رها، رها، رها و نه یک رهای غصه دار، که یک رهای خوش باشم؛ الکی و گاهی بی‌منطق و احمقانه خوش. چون بعضی جوریدن‌ها و جویدن‌ها خیلی بی‌حاصله و سر سوزنی ثمر نداره.

۱ نظر ۷ لایک

نگرانی دارم و اضطراب، نه.

ازدواجِ ما معمولا در ما مجموعه‌ای از دو حسِ زیر رو ایجاد می‌کنه:

 

1. همونیه که من می‌خواستم

2. همونیه که ازش می‌ترسیدم

 

چیزهایی که همیشه می‌ترسیدی، برات پیش میان و چیزهایی که همیشه دوستشون داشتی، در طرف پیدا میشه و همه‌ی این‌ها ما رو در مرز امیدواری و نگرانی پیش می‌بره تا یاد بگیریم اونی که همیشه حواسش هست، ربِ قادرِ متعاله و هم، عطایاش کامله و هم، ما رو کاملِ کامل می‌خواد و بازی رو اونجوری می‌چینه که خیر ماست، نه چیزی که ما با محاسبات ناقص خودمون درست می‌دونیم.

۰ نظر ۲ لایک

قشنگ خوف برم داشت

این روزها یه کلاس خیلی کوچولوی مجازی برنامه‌ریزی دارم. تا اینجاش خب خیلی طبیعیه. دوست داشتم منظم باشم، تکنیک‌هایی رو یاد گرفتم و دوست دارم به دوستانم هم منتقلشون کنم.

 

یه نفر توی اینستا دنبالم کرده و شروع کرده پست‌های قدیمی رو لایک کردن و خب اینم طبیعیه؛ اما همینجوری که داشته می‌خونده یه پستی رو توش لایک کرده که گفته بودم من یه سری تکنیک‌ برنامه‌ریزی بلدم و یه دفتر برنامه‌ریزی طراحی کردم که اگر علاقه‌مندید می‌تونم در اختیارتون بگذارم و زیرش گفته کاش همینجا (مجازی) یادش می‌دادید.

 

پست مال کیه؟ حدودا 4 سال پیش!

 

من به خودم که رجوع می‌کردم می‌دونستم برنامه‌ریزی همیشه دغدغه‌م بوده، اما اصلا خاطرم نبود براش چه کارهایی کردم! حتی یادم نبود یه کلاس ناکام با مهدیه و ساجده (سلام ساجده :)) ) و زهرا سرشکی داشتم. یادم نبود که چقدر خودم رو زیر و رو کردم تا یه روشی در بیارم برای منظم شدن و چه روزهای خوبی هم بود اما هرگز به پای این روزها نمی‌رسه الحمدلله.

 

علاقه‌ای که به ظاهر پنهان شده در گذر زندگی، اما با من بوده و بوده و بوده تا بهش رسیدم. خیلی چیز پیچیده‌ایه این نفس. تعلقاتی که تصور می‌کنی ازشون فاصله گرفتی و ازت فاصله گرفتند اما، یه نسیم که می‌وزه الو می‌گیره و خودی نشون میده ... و هستند با تو، شاید تا دم مرگ، شاید تا قیامت، شاید تا صراط. حالا این تعقلات خواهند برد تو روبه سمت بهشت یا خیر؟ الله اعلم.

 

یاد اون حدیث امام رضا علیه السلام میوفتم می‌گفتند اگر کسی سنگی رو هم دوست داشته باشه با اون محشور میشه و حشر چی می‌تونه باشه جز یک هم‌نشینی غیر قابل انکار و واضح و عیان؟

۰ نظر ۷ لایک

فکرم شده خط به هم پیوسته‌ای از کلمات، ولو بی‌ربط.

زندگی مثل یک سفر طولانی به هم پیوسته در چهار فصل سال است. هر منطقه‌ای به فراخور شرایطی که دارد و آب و هوایش، رفتاری را می‌طلبد. کوه در زمستان یک اقتضایی دارد، دریا در تابستان، یا جنگل در هوای بارانی چیز دیگری. منطق ما اگر حرکت بر طبق عقلانیت و منطق باشد، برای هر کدام فکری می‌کنیم و آماده می‌شویم. فکر نمی‌کنم دیگران در مورد کسی که با لباس شنا می‌رود کوه و با کیف کوهنوردی می‌پرد توی دریا قضاوت جالبی داشته باشند، گذشته از آن، وقتی همه جا پوشیدن یک جور لباس ما را وفادار به آن نشان نمی‌دهد، همیشه یک اخلاق خاص داشتن و انتظار از دیگران برای درک و کنار آمدن با آن از خاصیت تغییر و تحول مثبت آدمی کمی دور به نظر می‌رسد. پیشامد‌های غیرقابل تصور کمک می‌کنند این ظرف فسقلی وجودمان که بهش دلبسته و راضی بودیم، در مواجهه‌های مختلف وسعت بگیرد.


پ.ن: روزهای عجیبی دارم. چیزهای زیادی می‌بینم و خیلی کمش را می‌توانم یا می‌رسم بنویسم. از گفتن هم فعلا منصرف شده‌ام. فایده‌ای ندارد و میراث تجربی خاصی برای کسی به جا نمی‌گذارد.

۱ نظر ۲ لایک

حل شدنی ها

در گفتگوی چشم در برابر چشم دو دوست، دست توانایی هست، که می‌زند تخت سینه‌ی تمام بدی‌ها و پرت می‌کندشان یک طرف. دوای تمام دلخوری‌ها و دلهره‌ها و فاصله‌ها همین گفتگو ست، یک گفتگوی طولانی، حتی اگر به داد و فریاد و بغض و گریه هم برسد، فقط نباید یادمان برود کسی که جلوی ما نشسته و حالا به دلیلی از او دلگرفته‌ایم یا حس می‌کنیم از او دور شده‌ایم را روزی با چهار ستون جسم و روحمان دوست داشته‌ایم.


پ.ن: نگرانت بودم و حتی یک کلمه نمی‌توانستم درباره‌اش صحبت کنم. باورت می‌شود؟ از دیشب احساس می‌کنم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده و باز خدا را شاکرم که هر چند به سختی، داری راهت را می‌روی ...

۱ نظر ۲ لایک

از آن واقعی‌هاش ؛)

من هنوز باور نکرده‌ام نسل رفقای افسانه‌ای تمام شده

همچنان که باور نکرده‌ام نسل بیست و سه، چهار ساله‌های شگفت انگیز، آدم‌های دنیا به هم ریز و عالم خراب کن منقرض شده

مطمئنم از یک جا سبز می‌شود و خودش را نشان می‌دهد یک روز

مومنم به این که یک روز دیگر دغدغه‌‌ی فاصله‌ها و نرسیدن‌ها را نخواهم داشت و جاماندگی‌ها و درجا زدن‌ها کلافه ام نخواهد کرد

من به امید زنده‌ام

یک امید واقعی!


۰ نظر ۴ لایک

استوار باش :)

استوار باش


دریافت

۱ نظر ۴ لایک

گم شده ات را دریاب!

شاید این که می‌گویند حکمت گم شده‌ی مومن است، می‌جوید آن را ولو اگر در دست منافق باشد، یک نگاه تربیتی خاص پشت آن بوده. آخر خیلی سخت است، بدانی حکمتی هست و در دست منافق و بلکه بدتر از آن هم هست و تو مجبوری بنشینی پای تمام صحبت‌هایش، که از بین آن همه گل و لای بند آورنده‌ی نفس که از حلقش بیرون می‌ریزد، یک تکه جواهر خودت را بیابی و بزنی به جیب و در بروی! انگار که از اساس، آن جواهر مال او نبوده.


سختی درس خواندن در رشته‌های علوم انسانی در دانشگاه همین است. ما که مومن نیستیم ولی کمی امید داریم. پی آن امید افتاده‌ایم در لجن زار و حقمان را می‌خواهیم! و چه سخت است در این میدان هدف را گم نکردن و مقهور هیبت ظاهری بعضی‌ها نشدن و باطن‌های پوچ و تو خالی‌شان را فراموش نکردن ... چه ابتلای غربالگری است نیاز به امیدواری مسمتر و یکپارچه در این مسیر.

۱ نظر ۱ لایک

یک دو واحدی، پیش نیاز خوب شدن

اولین قدم برای حل ضعف‌هایی که در شخصیتمان داریم، این است که آن‌ها را به رسمیت بشناسیم. اول بدانیم که هست، بعد با قوت به سمت ریشه‌کن کردنش حرکت کنیم. تا وقتی مسئولیت خودمان را گردن نمی‌گیریم و برای هر عیبی توجهیمان سر به ثریا می‌زند، امیدی هم به اصلاح نیست.

۱ نظر ۲ لایک

سرمایه‌ی امیدواری

از صبح که بلند می‌شویم و چشممان را باز می‌کنیم با همیم تا شب که یکی از ما وسط جمله‌ی دیگری به خواب عمیقی فرو برود. حتی یک نفس و یک پلک بر هم زدن نیست، که من او را نبینم و او با من گفتگو نکند. کارهای زیادی داریم، درس می‌خوانیم و وقایع را تحلیل می‌کنیم. همدیگر را نقد می‌کنیم و بیش از همه خیال پردازی می‌کنیم. دلمان کارهای بزرگ و قدم‌های بلند می‌خواهد، هر چند که بارها شکست خورده باشیم. به جوانیمان امیدواریم و همدیگر را در روزهای سختی و بی‌حوصلگی دلگرم می‌کنیم. باور می‌کنید بعضی روزها یادمان می‌رود از خانه بیرون برویم؟ اگر کلاس‌های دانشگاه نبود، چه بسا یادمان می‌رفت چند روز است بیرون نرفته‌ایم، می‌خواهم بدانید از لحاظ غنی بودن نسبت به عالم بیرون در چنین مرحله‌ای هستیم!

روزهای عجیبی است، از خیلی از تعلقاتم فاصله گرفته‌ام، بهانه‌هایم کمتر به بیرون رفتن از خانه منجر می‌شود و کارهایم را ترجیح می‌دهم توی همین چاردیواری، با هم‌نشینی خودم انجام بدهم. من و هم‌نشینم گاهی خوبیم و گاهی نیستیم، گاهی شوق یادگیری دیوانه‌‌مان می‌کند و گاهی فروکاست انرژی گلویمان را می‌بنند اما، همچنان خوشحال و سرزنده‌ایم از این که این روزها با هم هم‌نشینم و در جستجوی امیدواری و راه تلاش و رشد، خودمان را می‌جوریم. در تلاشیم خودمان را دوست داشته باشیم و به تغییرات آینده امیدوارتر باشیم. دلمان می‌خواهد کمی‌ها را با حوصله لیست کنیم و دانه به دانه برای رفعشان نقشه بریزیم، بدون فشار شکننده‌ای از بیرون، بدون چارچوب‌های غیر واقعی موفقیت که از جان آدم می‌کاهد.

ما به هم امیدواریم و اشکالمان فقط این است که کمی برنامه‌ریزی‌مان لنگ می‌زند. امیدوارانه نقشه می‌ریزیم و خط می‌زنیم و دوباره می‌نویسیم. می‌دانیم هر چه هم شد، آینده لااقل کمی بهتر از این روزهاست.

۰ نظر ۱ لایک
بعدی
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان