این روزها یه کلاس خیلی کوچولوی مجازی برنامهریزی دارم. تا اینجاش خب خیلی طبیعیه. دوست داشتم منظم باشم، تکنیکهایی رو یاد گرفتم و دوست دارم به دوستانم هم منتقلشون کنم.
یه نفر توی اینستا دنبالم کرده و شروع کرده پستهای قدیمی رو لایک کردن و خب اینم طبیعیه؛ اما همینجوری که داشته میخونده یه پستی رو توش لایک کرده که گفته بودم من یه سری تکنیک برنامهریزی بلدم و یه دفتر برنامهریزی طراحی کردم که اگر علاقهمندید میتونم در اختیارتون بگذارم و زیرش گفته کاش همینجا (مجازی) یادش میدادید.
پست مال کیه؟ حدودا 4 سال پیش!
من به خودم که رجوع میکردم میدونستم برنامهریزی همیشه دغدغهم بوده، اما اصلا خاطرم نبود براش چه کارهایی کردم! حتی یادم نبود یه کلاس ناکام با مهدیه و ساجده (سلام ساجده :)) ) و زهرا سرشکی داشتم. یادم نبود که چقدر خودم رو زیر و رو کردم تا یه روشی در بیارم برای منظم شدن و چه روزهای خوبی هم بود اما هرگز به پای این روزها نمیرسه الحمدلله.
علاقهای که به ظاهر پنهان شده در گذر زندگی، اما با من بوده و بوده و بوده تا بهش رسیدم. خیلی چیز پیچیدهایه این نفس. تعلقاتی که تصور میکنی ازشون فاصله گرفتی و ازت فاصله گرفتند اما، یه نسیم که میوزه الو میگیره و خودی نشون میده ... و هستند با تو، شاید تا دم مرگ، شاید تا قیامت، شاید تا صراط. حالا این تعقلات خواهند برد تو روبه سمت بهشت یا خیر؟ الله اعلم.
یاد اون حدیث امام رضا علیه السلام میوفتم میگفتند اگر کسی سنگی رو هم دوست داشته باشه با اون محشور میشه و حشر چی میتونه باشه جز یک همنشینی غیر قابل انکار و واضح و عیان؟