حالم از بوی عود او خوش است(2)

«شما علوی‌ای! محمدی‌ای!

نور پیامبر و امیرالمومنین(علیهما سلام) تو وجودته

فقط این سگه، سگ نفس، یه ذره اومده سر راهت اذیتت می‌کنه

اون رو هم باید بزنی پرتش کنی کنار ...

راه بسته نیست، برای همه بازه، فقط کافیه حرکت کنیم ...»



پ.ن: خسران مبین من، روزی است که از سایه‌‌ی خنکِ روح افزای شما فاصله بگیرم و خودم را با جهنم این دنیا تنها بگذارم.

۰ نظر ۱ لایک

در هیچ چهارچوبی نمی‌گنجید

*

-دکتر نیست!
همه ى پادگان را گشتیم؛ نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند. نارنجک و اسلحه برداشتیم،رفتیم شهر.

*
سر ظهر توى مسجد پیدایش کردیم؛ تک و تنها، وسط صف نماز جماعت سنى ها.

*
فرمانده پادگان از عصبانیت نمى توانست چیزى بگوید. پنج ماه مى شد که ارتش درهاى پادگان را روى خودش قفل کرده بود براى حفظ امنیت!



پ.ن1: متن از کتاب یادگاران چمران 

پ.ن2: چقدر نوشتن از چمران در قالبى جدید سخت است، خصوصا درمورد اتفاقى که کمتر کسى آن را با جزئیات شنیده. آدم مى ترسد ظرفش کوچک باشد، دکتر سرریز و حیف شود!

 

۲ نظر ۰ لایک

تفاوت از زمین تا آسمان است!

بعد از یک عمر خودسازی و کلنجار با نفس، در دفترش این جمله را پیدا کردند: «خدایا! من همه‌ی تعلقات قلبم را از بین بردم ولی از پس تعلق و علاقه به پیشرفت معنوی برنیامدم...»



... و فکر می‌کنم ای بسا حرص زدن‌های به ظاهر معنوی که جز شهوتی برای اثبات و ثبوت و تثبیت «منیت من» نبوده... و فکر می‌کنم که اگر «او» الگوی من است، چه شباهتی است بین ما دو نفر که دلخوش باشم راهمان یکی است؟
۰ نظر ۳ لایک

دزد هم هستی، مشتی باش!

استاد میگه آدم‌هایی که خیلی خوبن وقتی توی دام شیطان می‌افتن بد نمیشن، افتضاح میشن! عکسش هم صادقه. گاهی آدم‌هایی که یک عمر توی خطا و گناه وقت گذروندند، به خاطر نقاط روشن وجودشون و خصیصه‌هایی مثل انصاف و عدل و ... ازشون دستگیری میشه. این‌ها فقط عوض نمیشن، عالم رو عوض می‌کنن!

بقیه هم معمولی‌های عالمن. معمولی‌هایی که خوب و بدشون فرقی به حال کسی نمی‌کنه. این‌ها‌ یا میرن بهشت، به زور یا میرن جهنم، مفت!


پ.ن: ما معمولی‌ها ...

۲ نظر ۳ لایک

شانه‌ی کشدار

آدم‌ها از لحاظ کیفیت جسمی و روحی متفاوتند

بعضی‌ها قدشان توی زمین است و بعضی روی زمین

بعضی‌ها خنده‌های سبکی دارند و ریز می‌خندند و بعضی خنده‌یشان می‌پاشد به در و سقف و دیوار

بعضی‌ها غصه‌هایشان بادکنکی است و بعضی تیرآهنی

بعضی‌ها حرف زدن بلدند و بعضی‌ هزار حرف نگفته را نگاه می‌کنند

بعضی‌ها هم هستند که شانه‌شان یک شی سیال و رونده است. وقتی دلت گرفته کافی است زنگ بزنی، چند کلمه حرف بزنی و قطع کنی؛ انگار روی شانه‌‌ی آن‌ها یک شب تا صبح توی هیئت گریسته‌ای و سبک شده‌ای. این دسته از آدم‌ها با این که هزار و یک گره و گرفتاری دارند حوصله‌ی عجیبی برای نشان ندادن آن و در عوض پاک کردن شیشه‌های دل دیگران دارند.

از این رفقا اگر دارید در زندگیتان، ببوییدشان و ببوسید و سر طاقچه‌ی دل نگهشان دارید ، که این‌ها امنای خزائن رفاقت و صفا و فرشتگان محافظ دل‌های شکسته روی زمین‌اند.

۰ نظر ۳ لایک

دنده‌ی لج

استاد می‌گفت: «خیلی‌هایی که چپ می‌کنن توی مسائل اعتقادی قابل برگشتن، به شرط این که ما روی دنده‌ی لج ننداخته باشیمشون. که متاسفانه این کار رو می‌کنیم، ما به اصطلاح بچه حزب اللهی ها خیلی‌ها رو می‌ندازیم روی دنده‌ی لج»


*


دلم عجیب شور می‌زنه. برخورد نادرست بخش‌های مختلف حکومتی مثل نیروی انتظامی توی مسائلی مثل حجاب و ناامیدی و روی گردانی مردم از دین و نمایندگانش به دلیل چیزهایی که دیدند یا شایعاتی که شنیدند و تکذیب نشد، داره به سمت بدی می‌بره همه‌ی ما رو. من از ماه رمضان امسال می‌ترسم. از قد علم کردن یک عده جلوی خدا می‌ترسم و بیشتر از اون‌ها، برای خودم نگرانم و کارهایی که می‌تونستم برای خیلی‌ها بکنم و بنا به ملاحظاتی نکردم. خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.


دسته: کلاس طلیعه

۰ نظر ۲ لایک

کارتو نریز دور!

خسته از یک روز بدون وقفه کار خونه کردن نشست پیشم و درد دلش شروع شد! می‌گفت احساس بدی بهش دست داده از این که فقط کار خونه می‌کنه و به هیچ کار دیگه‌ش نمی‌رسه٬ یه حسی مثل معطل بودن٬ مثل کار تکراری٬ مثل (دور از جون همه‌ی خانم‌های خونه) حمال بودن!!! حرف استاد غلامی رو براش بازگو کردم٬ گفتم وقتی یه کار می‌کنی هزار تا نیت کن: بگو غذا می‌پزم که بنده‌های خدا رو سیر کنم / غذا می‌پزم که بنده‌های خدا گشنه نمونن بتونن بیشتر بندگی بکنن/ غذا می‌پزم که همه رو توی خونه جمع کنم و کانون خونه رو گرم نگه دارم/ غذا می‌پزم که همه فکر کنن بهترین مامان یا همسر دنیا رو توی خونه دارن/ غذا می‌پزم که بزنم تو دهن شیطون! / خونه رو جمع می‌کنم که وسایل آسایش و آرامش چند تا بنده‌ی خدا رو فراهم کرده باشم/ زرنگ باش! کارتو نریز دور. هر یه دونه ش رو با هزار تا نیت متفاوت بکن هزار تا کار احساس مفید نبودنتم از بین میره اینجوری.

اشک تو چشماش جمع شده بود :)))))

۲ نظر ۲ لایک

امروز وقتش بود

امروز وقتش بود٬ دقیقا امروز٬ که کانال امام موسی صدر فایل «سفارش ماندگار» را دوباره به اشتراک بگذارد. همین امروز که مردد بودم٬ دست و دلم می‌لرزید که آن کار را شروع بکنم یا نه و فکری بودم که حرف‌های م.ز را در باب این که از پس کار بر نمی‌آیم گوش بکنم یا نه. امام موسی٬ با آن لحن متین و موقرش حدود بیست دقیقا توصیه برای آقای صادق طباطبایی به یادگار گذاشته که من خودم را در مواقعی جسورانه به جای مخاطب قرار می‌دهم و غرق در احساسات خوب از شنیدن آن جملات می‌شوم و چنان باور می‌کنم که آن حرف‌ها برای من است که بلند می‌شوم٬ خاک از سر و کولم به زمین می‌ریزم و می‌روم برای ادامه‌ی جنگ. خدا را شکر که امام موسی صدر را آفرید و نفوذ کلامش را آنقدر زیاد کرد که جملاتش از پس سی و پنج سال دل مرده‌ای را به تپش و آدم نشسته‌ای را به دویدن وا دارد.

۱ نظر ۲ لایک

می‌خوای بدونی چی کاره‌ای؟

استاد می‌گفت: می‌خوای بدونی چی کاره‌ای؟ می‌خوای بدونی چه اثری توی این عالم داره وجودت؟

از خودت بپرس: من کجای عالم ام؟

بعد بپرس: اگر نباشم چی میشه؟

اگر جواب هیچی باشه خیلی بده، باید یه فکری به حال خودت بکنی.

اگر جواب اینه که یکی، دو تا، سه تا کار لنگ می‌مونه، اون سه تا رو بکن چهار تا و هی به مرور زمان بیشترش کن.



دسته: کلاس طلیعه

۱ نظر ۳ لایک

آنچه از دل برآید اینطوری بر دل نشیند!

استادی داریم، به صفت و ذات، شبیه ترین انسان‌ها به اقیانوس آرام. من هم مثل تمام بچه‌های کلاس دوستش دارم. صفت بزرگواری تمام وجودش را گرفته و شخصیتش شده آیینه‌ی تمام قد «و اذا مروا باللغو مروا کراما». کمتر کسی را دیده‌ام که مثل او از کنار بچه‌بازی‌ها و ناپختگی آدم‌ها بی‌تنش و واکنش بگذرد. دیروز به دلم افتاد روزمعلم را بهش تبریک بگویم و چون شماره‌ای ازش نداشتم ایمیل زدم. سعی کرده بودم بدون حشو و زوائد در چند جمله بگویم چه چیزهایی ازش دیدم و برایش جا بندازم که اگر شاگرد خوبی برای درس دانشگاهی‌اش نیستم، دو زانو نشسته‌ام روبروی روح اقیانوسی اش.
جوابم را در دو سه جمله داد. مثل همیشه مختصر، مفید و به مقدار لازم. همان هم برای سرخوشی کافی بود تا امروز که توی دانشکده دیدم از روبرو می‌آید. مثل دفعات قبل راهم را کج و فاصله‌ام را زیاد نکردم. فقط سرم پایین بود از شرم حضورش. نزدیک که شدم، سرم را بلند کردم و تمام وجودم را ریختم توی سلام بلند و به دستش رساندم. جواب سلامم را مثل دفعات قبل آرام و سریع نداد؛ سلامش بلند بود و از بین لب‌های گشوده به لبخند کشداری به سمتم می‌آمد.
محبت و ارادتم را به روشنی دریافته بود و چقدر از این بابت در پوستم جا نمی‌شدم.
۳ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان