از صبح که بلند میشویم و چشممان را باز میکنیم با همیم تا شب که یکی از ما وسط جملهی دیگری به خواب عمیقی فرو برود. حتی یک نفس و یک پلک بر هم زدن نیست، که من او را نبینم و او با من گفتگو نکند. کارهای زیادی داریم، درس میخوانیم و وقایع را تحلیل میکنیم. همدیگر را نقد میکنیم و بیش از همه خیال پردازی میکنیم. دلمان کارهای بزرگ و قدمهای بلند میخواهد، هر چند که بارها شکست خورده باشیم. به جوانیمان امیدواریم و همدیگر را در روزهای سختی و بیحوصلگی دلگرم میکنیم. باور میکنید بعضی روزها یادمان میرود از خانه بیرون برویم؟ اگر کلاسهای دانشگاه نبود، چه بسا یادمان میرفت چند روز است بیرون نرفتهایم، میخواهم بدانید از لحاظ غنی بودن نسبت به عالم بیرون در چنین مرحلهای هستیم!
روزهای عجیبی است، از خیلی از تعلقاتم فاصله گرفتهام، بهانههایم کمتر به بیرون رفتن از خانه منجر میشود و کارهایم را ترجیح میدهم توی همین چاردیواری، با همنشینی خودم انجام بدهم. من و همنشینم گاهی خوبیم و گاهی نیستیم، گاهی شوق یادگیری دیوانهمان میکند و گاهی فروکاست انرژی گلویمان را میبنند اما، همچنان خوشحال و سرزندهایم از این که این روزها با هم همنشینم و در جستجوی امیدواری و راه تلاش و رشد، خودمان را میجوریم. در تلاشیم خودمان را دوست داشته باشیم و به تغییرات آینده امیدوارتر باشیم. دلمان میخواهد کمیها را با حوصله لیست کنیم و دانه به دانه برای رفعشان نقشه بریزیم، بدون فشار شکنندهای از بیرون، بدون چارچوبهای غیر واقعی موفقیت که از جان آدم میکاهد.
ما به هم امیدواریم و اشکالمان فقط این است که کمی برنامهریزیمان لنگ میزند. امیدوارانه نقشه میریزیم و خط میزنیم و دوباره مینویسیم. میدانیم هر چه هم شد، آینده لااقل کمی بهتر از این روزهاست.