بعضی جاها چون کامنتشون بسته ست، آدم راهی نمی مونه براش که نشون بده میخوندشون، جز منتشر کردن مجدد پستشون :دی
«وصی پیامبر را، امیرالمومنین صدا بزنیم،
بعضی جاها چون کامنتشون بسته ست، آدم راهی نمی مونه براش که نشون بده میخوندشون، جز منتشر کردن مجدد پستشون :دی
«وصی پیامبر را، امیرالمومنین صدا بزنیم،
ما کمال علی علیه السلام را در ایمانش می دانیم. با ایمان به خدا و ازدیاد ایمان، می توانیم راه علی علیه السلام را برویم؛ اما ما چه کرده ایم؟ ما شیعه علی هستیم و باید از او پیروی کنیم. خوب، حالا که نکرده ایم، چه از دستمان رفته است؟ شرافت، عزت، هدایت و نجاتی که باید برای شیعه علی علیه السلام باشد، مهجور مانده است. حرفی ندارم؛ ولی مصیبت کجاست؟ ای علی دوست! ای کسی که دلت با شنیدن منقبت علی علیه السلام، شاد می شود! ای کسی که برای علی علیه السلام، جمع می شوی و چراغ روشن می کنی! ای کسی که برای علی علیه السلام، اشک می ریزی و ای کسی که به خاطر علی علیه السلام، بر سر می زنی و به سوگ می نشینی! بشنو و بترس و بلرز از این حرف. علی علیه السلام را اگر امروز، دنیا بخواهد بشناسد، چطور می شناسد؟
دو راه وجود دارد؛
یک راه از تاریخ می رود و کتاب ها را می بیند؛ علی علیه السلام را از راه تاریخ می شناسد. یک راه دیگر هم امروز هست و اگر گفتند علی علیه السلام را چگونه می شود شناخت، می گوید: خوب، می رویم از پیروانش او را می شناسیم. فرض کنیم یک نفر می خواهد علی علیه السلام را بشناسد؛ می خواهد پیروان علی علیه السلام، مأمومین علی علیه السلام، دنباله روهای علی علیه السلام و شیعیان علی علیه السلام را بشناسد تا علی علیه السلام را بشناسد؛ چه می بیند؟ آیا علم می بیند؟ آیا تقوا می بیند؟ آیا علاقه به یتیم می بیند که در علی علیه السلام می دید؟ آیا خدمت به مردم می بیند که در علی علیه السلام می دید؟ آیا شجاعت و صراحتی را می بیند که در علی علیه السلام می دید؟ به هوش باش که چگونه می خواهی علی علیه السلام را بشناسی و چگونه می خواهی مأموم علی علیه السلام باشی؟
کتاب «انسان آسمان» / امام موسی صدر
*
شب قدر آمده یا رب، مرا کاش این شرف باشد
که تقدیرم زیارتــــــــنامه خواندن در نجف باشد
«هیچ کدام از ما حاضر نیستیم تخم مرغ آب پز مامانهایمان را با تخم مرغ آب پز کسی دیگر عوض کنیم.» تا به حال توجه کردهاید که چطور مامانها میتوانند چنین کاری بکنند؟ و اساسا یک زن چه بلایی سر تخم مرغ خالی میآورد که مزهاش با بهترین چلوکباب برگ دنیا هم قابل مقایسه نیست؟ بعضیها با ملاحظاتی همین نظر را دربارهی دستپخت همسرانشان هم دارند. آنها هم نمیدانند چه اتفاقی برایشان افتاده که حاضر نیستند غذای حاضری خانه را با یک وعده از بهترین غذاهای بیرون آن عوض کنند. آشپزی جز معدود چیزهایی است که با هویت زنانهی خانمهای ایرانی پیوند نزدیک دارد و حتی اگر از این ظرفیت کوچکترین استفادهای نکنند، فطرتا آشپزهای بینظیری اند. راز و رمز آشپزی، میراث فرهنگی غیر مکتوبی است که فقط خدا میداند چند صد یا هزار سال بین مادر و دخترهای هر نسل جابجا شده تا به ما برسد. سهمی که ما از این ارث دیرینه داریم، باعث میشود که موضع قدرت خانههای محل زندگیمان را تسخیر کنیم و از همین قدرت برای مغلوب کردن اهل خانه استفاده کنیم! ما میدانیم که غذا، فقط جنبهی مادی ندارد و با آن میشود به عمق قلب اهل یک خانه نفوذ کرد. برای همین یک خانم ایرانی دقیقا میداند که باید چطور سفرهی خانهاش را مهندسی کند تا یک اثر هنری فوق حرفهای برای میخکوب کردن دیگران خلق شود. این یک استعداد ذاتی است و نیازی به آموزش و یادگیری ندارد. حتی اگر این خانم، به اصطلاح دستپخت خوبی نداشته باشد و غذایش خیلی خوشمزه از آب در نیاید، با کمترین امکانات میتواند بازی را به نفع خودش تغییر دهد و ضعف فعلیاش را با چیز دیگری پوشش دهد. بدم نمیآید به بهانهی این یادداشت بخشی از نکات سری خانمها در آشپزی که به نظرم جذاب میرسد را لو بدهم. سفره معمولا باید روشن و ترجیحا سفید باشد، مثل یک کاغذ دست نخورده که همهی عناصر آن به خوبی دیده شوند، چون هدف چیدن سفره دیده شدن غذاست و اگر زیاد شلوغ باشد عناصر اصلی کمتر به چشم میآیند. ظرف ماست را، کمی شوید، نعنا به همراه گل محمدی میتواند از خطر دیده نشدن نجات دهد و سالاد، اگر بین خورش و برنج در مرکز سفره قرار بگیرد بیشتر با اقبال مخاطب روبرو میشود. سیب زمینی در غذاهایی مثل قیمه میتواند عامل انگیزه دهندهی خوبی باشد و به خاطر تفاوت رنگی که با اصل غذا دارد وقتی در مرکز بشقاب و روی خورش قار میگیرد، طرفدار زیادی پیدا میکند. سبزی خوردن یک معجزهی ظریف و گزینش شدهی زنانه است که به تنهایی در مورد آن میتوان ساعتها حرف زد. از کنتراست رنگ سبز سبزی با رنگ قرمز ترب برای تکمیل این معجزه میتوان استفاده کرد، به این شرط که ترب درسته که کمی با چاقو تزئین شده است به نحو مطبوعی کنار ظرفش قرار بگیرد. گوجه و خیار حلقه شده جان تازهای به سفره- خصوصا سفرهی صبحانه- میبخشد و اگر در جای درستی از سفره قرار بگیرد بهانهی خوبی است برای این که خواب را از سر آدم بیرون کند. یکی از فوت و فنهای به درد بخور آشپزی، شناختن «عطر» است، خانمهای ایرانی بلدند چطور در کوتاهترین زمان ممکن بوی منحصر به فرد غذایشان را تا سر کوچه بلند کنند و ثابت کنند میتوان با چشم بسته راه خانه را پیدا کرد. اینها تازه چیزهای ساده و ظاهری است که به اصطلاح نمای ساختمان آشپزی را تشکیل میدهد. آنچه حقیقتا در این مورد ظاهر میشود معجزهای است که ابزار اثر گذاری آن عطر و رنگ و عاطفه است. چون آن پوسته با چاشنی عشق و علاقه به محکم کردن گره خانواده همراه میشود چنان اثر هنرمندانهای از آب در میآید که تنه به هنرهای سنتی میزند. با این حساب عجیب و اغراق آمیز نیست که از پای سفرهی چنین زنانی، رضا عباسیها و حسین بناها بلند بشوند تا آوازه شان را به گوش دنیا برسانند. از نشستن سر سفرهی پیامبران عاطفه آدم شاعر و هنرمند نشود عجیب است!
بله، دوباره صبح دوشنبه (رحم الله عنه) از راه رسید، روزی که تبدیل شده به تنگهی باریک استراتژیک هفتههای من. چهار هفته است که کارها مثل ارباب رجوع های بی ملاحظه، درست لحظهی آخر پشت در میآیند و شاکی و طلبکارند که چرا معطل ماندهاند. چشمانم سیاهی میرود اول صبح و احساس میکنم کاری شبیه به کوه کندن انجام میدهم. یکی از تصمیماتی که هر هفته در این زمان به سراغم میآید انصراف از ادامهی ستون نویسی مجله است! دلم میخواهد به مسئول صفحهی یادداشت مجله همان اول صبح پیام بدهم که دیگر نمینویسم و همان چهارده شمارهای که قولش را دادم از سرم هم زیاد است. ولی به آخر روز که میرسد، دلم برای اول صبح تنگ میشود و احساس میکنم تا هزار شمارهی دیگر میتوانم در مورد رنگها بنویسم. در واقع از سوژههایی که چپکی نگاهم میکنند خجالت میکشم و توبهام را میشکنم به قول عرفا! این بار جدا امیدوارم از پس کارها بر بیایم. دوباره بیایم بنویسم امروز هم تمام شد و یادداشت و هزار و یک کار دیگرم را به سلامت از گردنهی حیران گذراندم و بعد از سر شادی فریاد مستانهای سر بدهم و بروم در خواب زمستانی تا دوشنبهی هفتهی بعد!
سلام دوشنبه! سلام یک رسم مسلمانی ست که گویندهی آن داد میزند: تو از من در امانی، امیدوارم که تو هم با من مسلمانی کنی امروز!
دخترک دردانهای دامنش آتش گرفته و میدود٬ از این طرف به آن طرف صحرا. راوی یکی از جنگجویان سپاه دشمن است. لابد یکی از کسانی که ذکر گویان و روزه بر لب٬ به قصد قربت آمدهاند یک عصیانگر را بنشانند سر جایش. دلش به رحم میآید راوی٬ میدود دنبال دخترک که آتش دامنش را خاموش کند. لابد با خودش گفته آخر دختر بچه را چه به میدان جنگ؟ چه به آتش گرفتن و دویدن در صحرا؟ ناز دانهها را باید بوسید و روی سر و دوش اینطرف و آن طرف کرد٬ بین این همه آدم زمخت این دست و پای ظریف و قد کوچک چه میکند؟ راوی میرود دنبال دخترک. نگهش میدارد تا آتش دامنش را خاموش کند. دخترک دست روی سرش میگیرد و میگوید: «میشود بگویید نجف کدام طرف است؟» راوی لابد در دلش میگوید: «با نجف چه کار داری دردانه؟» که دخترک بیمعطلی میگوید:«میخواهم به جدمان علی ابن ابیطالب (ع) شکایت کنم از آنچه بر سر ما و پدرمان آوردید ...»
من نمیدانم حال دل دخترک را٬ حتی از عقل او هم سر سوزنی بهره ندارم و به اندازهاش نمیفهمم اما کار روضه که به اینجا کشید٬ دلم برای نجف تنگ شد. خدا را شکر که اگر هیچ چیز نداریم٬ اگر رو سیاه و شرمنددهایم از اینچه هستیم٬ راه نجف را بلدیم یا به عقلمان میرسد که از کسی بپرسیم کدام طرف است. دل به دل دخترک باید داد گاهی و رو به نجف سفرهی دل را باز کرد برای پدری که از نبودنش یتیمیم و هرچه میکشیم از نبودن اوست...
محلهی ما امام زادهی با صفایی داشت که روح آدم از دیدن مقبرهی ساده با نمای آجری اش از کاسهی جسم سرریز میشد. بنای کوچک مقبره، درست وسط یک حیاط پر دار و درخت جا خوش کرده بود و خیلیها به لطف همان فضای دوست داشتنی هم که شده، میآمدند چرخی در حیاط میزندند و سلامی تقدیم امام زاده میکردند. بالاخره دو سال پیش مسئولین با کمکهای مردمی توانستند بنای مقبره را تا جایی گسترش بدهند که تمام آن حیاط با صفا بیاید زیر سقف مسجد. درختهای امام زاده قطع شد، دور تا دور محوطه را یک دیوار حدودا ده متری گرفت و تمام کف آن با هزینهی نسبتا زیادی فرش و موکت شد. گسترش فضای امام زاده البته به اینجا ختم نمیشود. زمینهای اطراف که توسط مسئولین امام زاده خریداری شده بود، چند وقت دیگر تبدیل خواهد شد به یک صحن بزرگ و گران قیمت برای مجموعه. خیلی خرج امام زاده کردهاند تا حال بهتری برای زائران مرقدش ایجاد کنند، اما هنوز بهترین بخش امام زاده، همان ساختمان آجری چند متری است که حتی چراغهایش هم عوض نشده. بهتر کردن ظاهر مساجد، رویکرد بسیاری از مسئولین فرهنگی و اجرایی است که در زمانهای مختلف سر کار میآیند. خیلیها فکر میکنند بزرگداشت این مکانها همین رسیدن به سر و وضع ظاهری است و تمام همتشان را گذاشتهاند برای این که مسجدشان از فاصلهی دورتری به چشم بیاید و با شکوه و به اصطلاح «آبرومندانه» به نظر برسد. این در حالی است که خیلی از ما حس و حال یک دقیقهی حضور در برخی مساجد و نمازخانههای قدیمی و به ظاهر رنگ و رو رفته را با ساعتها نشستن در برخی مساجد پر زرق و برقی عوض نمیکنیم. اینطور هم که نخواهیم قضاوت کنیم به نظرم خیلی اهمیت ندارد که دیوار مسجد و امام زاده بتنی باشد یا یکپارچه مرمر و فرشهایش ماشینی و تازه اند یا کهنه و دستباف، چون که مسجد از اتفاقاتی که درونش میافتد و از آدمهایی که تویش رفت و آمد دارند فام رنگی میگیرد و روح درش دمیده میشود. همهمان هم نمونهی مساجدی را دیدهایم که پولش به جای رشد کارهای جاندار فرهنگی، صرف بالارفتن در و دیوار بیجان آنها شده و حالا بعد از سالها، به جای این که انرژی در آنها موج بزند و منشا حرکتی بشوند، تبدیل شدهاند به سالنی برای گرفتن مراسمهای پی در پی ترحیم.
*
گوشه و کنار شهرها و روستاهای ما، هستند مساجد کوچک و گمنامی که نه تنها ما که بسیاری از هم محلهایهایش هم آن را نمیشناسند. مساجدی که اتفاقا نه سر و شکل خاصی دارند و نه از فاصلهی چند صد متری به چشم کسی میآیند. احساسی به من میگوید که در بعضی از همین مساجد که جز سه چهار جوان ثابت کسی مشتری سخنرانیاش نیست و به امام جماعتش به جز یکی دو جوان و چند ریش سفید که همسایهی دیوار به دیوارند کسی اقتدا نمیکند، آدمهایی هستند که به برکت وجودشان بلا از اهل شهر و محل دفع میشود. این شبها اگر به دنبال جایی میگردید که زمان بعد از افطارتان را با برنامههای معنویاش پر کنید، از کوچه پسکوچههای خلوت شهر و محلتان غافل نشوید؛ شاید در یکی از این مسجدها، با آدمی روبرو شوید که در آسمانها شناخته شده تر از زمین است، کسی که دعای ما بدون این که بدانیم به برکت آمین او مستجاب است. اگرچه در این دسته از مساجد نه خبری از آخرین سیستمها صوتی است و نه برای نشستن در مراسم اش باید از چند ساعت قبل رفت و جا گرفت، اما اگر در مسیرتان قرار بگیرند ناخودآگاه دلتان میخواهد ببینید تویش چه خبر است. این گونه مساجد را اگر ببینید، عرض بنده را تایید میکنید که: آنهایی که فکر میکنند با سنگ مرمر و گنبد کاشی هفت رنگ میشود راه میانبر رفت و روح آدمها را دور زد کمی آدرس را غلط رفتهاند.
پ.ن: با توجه به این که دوشنبه روز خروجی مجله ست و من نهایتا باید تا ساعت شش یادداشتم رو برسونم، وقتی ساعت روز دوشنبه از دوازده میگذره این جمله توسط اطرافیان به کرات از بنده شنیده میشه: «دعا کن برسم یادداشتم رو بنویسم!» این سومین دوشنبهایه که تحت شدیدترین فشارهای کاری و غیره و ذلک قرار گرفتم و اون وسط یادداشت هم نوشتم. به حدی که امروز دیگه از گفتن این جمله به دوستم-که به طرز عجیبی توی این سه تا دوشنبه با هم همراه بودیم- خندهم گرفت. طبیعتا اونقدر فشار بهم وارد میشه که دیگه رغبتی برای برگشتن و خوندن یادداشتم نمیمونه، ضمن این که با به نتیجه رسوندنش تحت اون همه فشار میرم تو خلسه تا ساعت دوازده دوشنبهی هفتهی بعد و تکرار این ماجرا. :))))
امشب برای دو تا از صبح زودهای زندگیم دو نسخه از این یادداشت رو که توی همشهری جوان چاپ شده بود امضا کردم. اولش نوشتم: «بین الطلوعین زمانی است برای نفس کشیدن، برای بلند شدن همهی موجودات عالم. چقدر خوب که به خصلت بین الطلوعین نزدیکی»
ندا با ذوق میگفت: «تا به حال کسی توی جراید در مورد من ننوشته بود!» و من خدا رو شکر میکردم برای دیدن این آدمها از نزدیک. آدمهای خنک، سبک و روان. آدمهای بهشتیِ واقعی.
زینب میگفت خالهم میگه خیلی کار فرهنگی کردیم این چند سال، دیگه خسته شدیم. بریم بزنیم تو کار سفره عقد!
پ.ن: در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!
پ.ن2: حتی اگر فقط از کنار کار فرهنگی عبور کرده باشید معنی جملهی بالا خیلی واضحه براتون!
مامان بوی طالبی فالوده شدهی خنک میده
یا بوی توت فرنگی تازه از یخچال بیرون اومده ای که یه ذره شکر روش پاشیده باشن
دلشوره، اضطراب، دغدغهی رسیدن یا نرسیدن، هدف، خستگی ناپذیری اینها کلیدواژههای خردادند و پر تعدادترین معادلی که آدمها بعد از هفت سالگی برای خرداد پیشنهاد میکنند، «امتحان» است. خرداد در بخش بزرگی از زندگی ما جا خوش کرده و شده یک قدم قبل از به نتیجه رسیدن خیلی از تلاشهایمان. به همین خاطر اگر تولد آدمی دقیقا وسط این روزهای تبدار بیوفتد، ماجرا رنگ و بوی دیگری میگیرد. متولد خرداد بودن شبیه تولد در هیچ وقت سال نیست و این احتمالا به همنشینی آن به روزهای امتحان برمیگردد. بیشتر نگرانیها و ناآرامیهای من هم در این ماه، برخلاف همهی آدمها، نه روزهای امتحان که روزهای قبل روز تولد است. من دستکم چهار سال است که استرس امتحان خرداد را ریختهام دور و به جایش گره دیگری را جایگزین کردهام. چیزی به اسم گذر عمر، که مثل خوره به جان آدمهایی که مرز بیست سال را رد میکنند میوفتد. هر سال که میگذرد، هر عددی که به سالهای روی زمین بودنم اضافه میشود، احساس سنگینی و اضطراب بیشتری وجودم را در بر میگیرد. تبریک تولد هر عزیزی در عین حال که لبخند را به صورتم هدیه میکند، چیزی را در دلم میشورد و هم میزند تا بفهمم وقتم تنگ است و زمان دارد به سرعت میرود. همیشه در همین روزها، خودم را در یک میدان بزرگ میبینم. احساس دانشجوی تازه کار نقاشی را پیدا میکنم که روز تحویل کار یا به قول ما مدعیان هنر «ژوژمان» نزدیک میشود و قرار است تمام زحماتش یکجا در معرض نمایش خلق قرار بگیرد. «ژوژمان» برای ما به مفهوم یک ترم جان کندن و چند ساعت حساب و کتاب استاد است، که اصولا در مقایسه با کار دیگران اگر دانشجویی از پس کار برآمده باشد و بهترین راه را برای نشان دادن تمام مفهوم مد نظرش انتخاب کرده باشد، بهترین نمره را میگیرد. تحویل کاری با داوری بسیار قوی و سختگیر، که با کسی تعارف ندارد و بدهکار هیچ دانشجویی نیست. یک نمایشگاه به طول عمر، با سیصد و شصت و پنج تابلو به ازای هر سالی که از آن گذشته. همهی دانشجویان این واحد درسی ملزم به استفاده از تمام تابلوها بودهاند و به خاطر هر تابلوی بینقش مانده، فاصلهی زیادی با رقبایش پیدا میکند. حجم کار را که تصور میکنم و عملکردم را، دلم به هم میخورد. خوشحالم و نیستم. راه مانده امیدوارم میکند و راه رفته چنگی به دل نمیزند. رنگم را درست انتخاب کردهام؟ خوب ترکیبشان کردهام؟ آن روزهایی که ناشیانه کار کردهام چه؟ همان روزهایی که با یک سطل رنگ تیره، تمام زحمت یک تابلو را خراب کردهام. با تابلوهای بلا تکلیف چه کنم؟ با آنهایی که نمیدانستهام ترکیب برخی رنگها چه فاجعهای در آنها به بار میآورد؟ از آن سختتر این که توی این واحد درسی، هیچ کار دور ریختنی وجود ندارد و هر دانشجو باید «تمام» تابلوهایش را در معرض نمایش بگذارد. داوری که من از آن میترسم مرگ است و پروژهای که قرار است قضاوت کند «تمام زندگی من» است، هیچ چیز فراموش نمیشود، هیچ چیز حذف یا پنهان نمیشود. خردادها دلم شور میزند، دلم آشوب است. من برای روز ژوژمان آماده نیستم؛ چه کسی جز من این را میفهمد و چه کسی جز خودم میتواند جلوی خجلت زدگی آن روز را بگیرد؟