هیچ دیدهای
دریا
در هر موج جان میگیرد و پس میدهد؟
مثل صنوبری خفته در سینهی من
با هر بار دیدن
و ندیدن تو
*هوشنگ ابتهاج
هیچ دیدهای
دریا
در هر موج جان میگیرد و پس میدهد؟
مثل صنوبری خفته در سینهی من
با هر بار دیدن
و ندیدن تو
*هوشنگ ابتهاج
حالتش را فرقی نیست، پشت چراغ، میانهی درس، در حال صحبت با فلان یا قورت دادن لقمهی کشک بادمجان مامان؛ ناگاه، چیزی درونم میخروشد که: بخوان، با صدای بلند، به سان دیوانگانی که این روزها توی شهرها پیدایشان نیست، جایشان خالی ست. آواز کن، با مد، با تحریر، چاووش سان. فریاد کن که وقت گفتن است.
و دستی شانهام را میگیرد که: مگر که هستی تو؟ ذره را چه به هیاهو؟ چه به خودنمایی؟ بنشین سر جایت تا آسمان و زمین قهقههی جولان دادنت نشده.
و من لب فرو میبندم
و واژهها از گوش و مو و چشمانم میزند بیرون، میریزد روی گونه و شانه و شیب روسریام یا میچسبد به جیب کیف و شیرازهی کتاب و... شبیه کپه زغالی میشوم که هنوز گر نگرفته یک سطل آب نثارش کردهاند و حالا جنگل دارد به زندگی خودش میرسد و لابد توی دلش میگوید: همان بهتر که خاموش شد!
پ.ن: پساپس، عذرخواه جناب شمسم بابت به هزل گرفتن عنوان کتابی که صحبتهای اوست، همان مقالات شمس شما اهل فضل.
فقیری میگفت آدم باید از خودش ناامید بشه، از خداش نه!
+عنوان به عبارتی: و انت تعلم ضعفی / دعای کمیل
از این اتفاقات در زندگی شما آدمها زیاد میافتد و مثل بقیه راحت از کنارش میگذرید اما برای من اینها محلهایی برای سکونت هستند، نقاطی برای نشستن و ساعتها فکر کردن و یکی توی سر خودم زدن یکی توی سر مطلب زدن برای فهمیدنش. اتفاقات جزئی و ناچیز و واقعا غیر قابل اهمیت که تبدیل میشوند به مهمترین مطلب درسی عالم. مثلا در اینستاگرام روزانه هزار پست میبینید که نهصد تایش را نمیخوانید، روی ده تایش وقت میگذارید و بقیه را هم نصفه خوانده و نخوانده لایک میکنید و میگذرید. اینستاگرام، همان اپلیکیشن کوفتی مذکور که بارها نقاط ضعفش را لیست کردهام و تصمیم گرفتهام کنارش بگذارم و اتفاقا گذاشتهام، مثلا از روی گوشی پاکش کردهام و به گمانم خلاص شدهام و واقعا هم خلاص شدهام، یعنی از تند تند ورق زدن آدمها در یک صفحهی تنگ و خسته شدن چشم و انگشت سبابه نجات پیدا کردهام و نفس راحتی کشیدهام. ولی هنوز آزادی به دهانم مزه نکرده میافتم توی دام ورق زدن آدمها روی صفحهی مانیتور لپ تاپم. چک کردن اینستاگرام در محیط چند اینچی به مراتب دردناکتر است از چک کردن آن روی گوشی فسقلی، یک حسی شبیه وارسی کردن نامهی اعمال آدمها به آدم دست میدهد، یکجوری که انگار رطب و یابس همه چیز را میبینی! این دقیقا همان نقطهی ضعف گلوگیر من است که بیشتر شباهت دارد به یک سینی دایرهای شکل و رویی رنگ از ضعف! گاهی به خودم میآیم میبینم اسم یکی از مخاطبانم را توی مستطیل کوچک search پیدا کردهام و برای پست آخرش زار زار در حال گریهام، یا گیر کردهام توی یکی از کامنتهای پست فلان مسئول مملکتی و ماندهام واکنشی نشان بدهم یا با یک لیوان آب بغضم را فرو بدهم، یا رفتهام در حال و هوای عکس وادی السلام که فلانی گذاشته و بعد از دقایق طولانی نه پشت مانیتور و نه توی اینستاگرام که در هوای نجفم، یا یکی از عکسهای عزیزانم شده منبع الهام پستی برای وبلاگ، یا خیره و محو شدهام در چشم و ابروی عکس پروفایلی که در گوشی کف دستیام نصف یک بند انگشت هم نیست و حالا با جزئیات قابل وارسی است و مثلا تا ریشهی شال ریش ریشی طرف تویش معلوم است و ... خلاصه که این حالت بیمارگونه خودم را عاصی کرده و گمان میکنم روحیهی همهی جزئیات یک چیز جدی پنداریام زمانی عود میکند که تصمیم میگیرم آن چیز را بریزم دور و فراموشش کنم و اینستاگرام تازه بخش کوچک و بیاهمیت و قابل دور ریختنی از ماجراست!
میگویم: «این که توی خودت میخزی و بهت برمیخورد و دلخور میشوی٬ برای این است که فرض میکنی کسی شدهای٬ جایگاهی داری که نباید خدشه بردارد.»
لابد میگویی:«چطور میشود آدم نفس بکشد و بهش برنخورد؟ عزتش زیر سوال برود و هیچ نگوید؟ میشود مگر؟»
شاید بگویم: «اگر شیعهی علی(ع) هستی٬ باید مثل او باشی٬ خودت هم نخواهی سیستم عالم جوری هست که به سمت آن شکل و قیافه شدن میبردت.تا جایی که بشنوی و نشنیده بگیری٬ ببینی و رو برگردانی٬ جواب سلام نشنوی و دعا کنی. حقت را ببرند و خیرخواه باشی.»
لابد تعجب میکنی.
بعد برای این که باورت بشود احتمالا میگویم: «این حدیث را شنیدهای که مومن مثل خاک است؟ خیرش به همه میرسد اما برای هیچ کس مهم و ارزشمند نیست.»
شاید با چشمان درشتت خیره شوی به من و دهانت کمی باز بماند.
آن وقت ناچارم تیر آخر را پرتاب کنم: «باور داری که علی(ع) ابوتراب است و یعنی پدر خاک؟ وقتی تو را فرزند علی(ع) خواستهاند٬ چرا نباشی؟ چرا نشوی؟ چرا شانه خالی کنی؟ چه بهتر از این؟»
+ یادش به خیر٬ وادی السلام٬ قبرستان بزرگی که رشک آدم را بر میانگیخت و حسرت خاک پای امیرالمومنین (ع) شدن را در دل شعله ور میکرد. اینجا در موردش نوشته بودم.
یادم هست که هیچ کجای مفاتیح الجنان٬ انقدر دلم را نمیسوزانْد که قسمت آخر اعمال روز عید غدیر؛ دستورالعمل عقد شیرین اخوت؛ همان پیمانی که رسول اکرم(ص) با جان خویش٬ امیر المومنین علی ابن ابیطالب(ع) بست و همین شاید یعنی هر کس را جانی ست که نباید اشتباهی گرفته شود٬ شاید یعنی مومن باید تیزهوش باشد و عاقبت اندیش... دلم میشکست از تکرار زمان توی ذهنم٬ انگار کن یک آینهی صاف و زلال که داشتی خودت را تویش تماشا میکردی٬ یکهو به زمین افتاده و هر تکهاش بغض گلو و نم اشکت را به هزار سوی آسمان منعکس کرده و... تو شدی هزار بغض و اشک تازه. بغض میکردم و شاید شاکی هم میشدم٬ از اشتباهی که کرده بودم٬ از این تلخی که برای خودم پیشاپیش فرستاده بودم. امروز دوباره تکرار شد٬ دوباره خواندمش٬ معنیاش را مزه مزه کردم و به یادهای تازه شده فکر کردم و به زخمهایی که حالا دیگر دردشان لبخند دارد٬ محبت دارد٬ شکر دارد. به این که اگر امیر المومنین(ع) خدا را در فسخ ارادهها شناخت٬ من خدا را در رفتن آدمها دیدم٬ در باز شدن گره محبتها و در پشت کردن رفقا و رفتنی بودن تعلقات دنیا.
اما یادم باشد امروزی را٬ برای بعدها. امروزی را که حالم خوب است٬ از هر چه سختی پشت سر. از این که خدا میگوید هر چه میگیرم و میدهم را شکر بگو و به انتظار حکمت کارم بنشین٬ از این که با تمرینهای سختش سخت جانمان میکند و بیشتر از آن حالم خوب شد از این که حتی اختیار خودم را هم گرفته و هر چه میخواهد میکند.
و چه خوب خدایی است٬ خدایی که هست٬ خدایی که بدون ملاحظهی بدی بندگانش هست ...
کودک بازیگوشیام
بر ساحل هستی
و تو آفتاب بالای سر و گنبد مینا و خروش دریا و زمین زیر پایی
من که از شش جهت دچار توام
من که با وابستگیام به تو
من که با سر سوزنی شبیه تو نبودن آبرویت را بردهام
من که بد بودهام
من که تو را دوست داشتهام
...
منِ بی تو بی معنی و با تو مایهی رسوایی را چه میکنی؟
عجیب است که بفهمی در عالم هیچ نیستی و توفیق و سلب توفیق فکر و تصمیم و عمل و نتیجه را هم خدا میدهد و در عین حال٬ هر چه برایت رخ میدهد محصول چیزی است که انتخاب میکنی. گاهی مسیر آدمی٬ به ظرافت یک نگاه٬ یک اخم٬ یک تعلل یا یک فکر گذرا زیر و رو میشود ... کاش مورد مرحمتت قرار بگیریم خدا...
حاج آقا میگفت هی میان به من میگن شوهر گیرمون نمیاد، زن گیرمون نمیاد. عرض میکنم خب خدا رو شکر! خوش به حالت. بشین درست رو بخون. بشین به کارها و رشدت برس. البته عرضم این نیست که دنبالش نرید اما اگر رفتید و بهش نرسیدید گیر نکنید. اگر خدا داد، شکر، نداد، شکر. خیلی وقتها میدونه توی ندادنش خیر بیشتری هست. ما صلاح خودمون رو چه میدونیم وقتی تا جلوی دماغمون رو هم نمیتونیم ببینیم؟
+دارم فکر میکنم که اگر به جای رویکرد فعلی، جوانهای کشور همچین دیدگاهی داشتند، چقدر وضعیت همه چیز بهتر میشد. اما وقتی چیزی شد اولویت اول، طوری که خانواده و دوستان و اساتید و صدا و سیما با فشار در موردش حرف بزنند و ناخودآگاهت رو برای رسیدن بهش تحریک کنند، اگر شرایطش جور نباشه به هر دلیل ، هر کسی باشه آسیب میبینه، هر کسی باشه خودش رو میبازه، چون فکر میکنه این حقیه که در هر شرایطی باید بهش برسه و نرسیدنش همراه میشه با القای مفهوم شکست و کمبود و محرومیت از حق. دارم فکر میکنم به خانوادههای نابزرگواری که وقتی مورد مناسب برای فرزندشون پیدا نمیشه (خصوصا دخترها) چقدر اون آدم رو تحقیر میکنند یا با ایجاد جو موهوم وادارش میکنند با کسی ازدواج بکنه که به هیچ عنوان از لحاظ اخلاقی و معنوی در شانش نیست، گویی ما خلق شدیم برای رفع یک نیاز صرف جسمیمون! واقع بین بخوایم باشیم و نگاهی به آمارهای جمعیتی بکنیم، خیلی از دخترها امکان ازدواج براشون فراهم نخواهد بود. ضمن این که مسئلهی سطحی بودن پسرهای فعلی از همه لحاظ و بیتدبیری و بیانگیزگیشون برای کارهای بزرگ یک مسئلهی اساسی و بنیادین هست که به قضیهی هم شان نبودن بیشتر دامن میزنه.
+همین پست٬ به زبان دیگری در ادامه ی مطلب: