و نراه قریبا ...

نزدیک است روزی که از هم آنقدر عاجز شویم که تو را بخواهیم. دور نیست. بیخ گوشمان است؛ روز ناامیدی کامل و رو کردن بشر به آسمان، روز فریاد تظلم خواهی ما. بعد می‌آیی، روی منبر می‌نشینی و تمامی شبکه‌های اجتماعی جهان، حضور تو را پوشش می‌دهند؛ تمام کانال‌های تلویزیونی و تلگرامی؛ تمام صفحات اینستاگرامی. خیلی‌ها هم از امکان جدید اینستاگرام برای پخش فیلم زنده از تو استفاده می‌کنند لابد. می‌روی و می‌گویی با هم خوب باشیم، خوب زندگی کنیم. می‌آیی و ما آدم‌ها را از چنگ و دندان هم بیرون می‌کشی، گرد و غبار حاصل از جنگ و خونریزی و دعوا را از هیکلمان می‌تکانی و یادمان می‌آوری که همه از یک پدر و مادر بودیم. به صفمان می‌کنی، همه‌ی حق‌ها را می‌گیری و به صاحبان حق بازمی‌گردانی.

آن روز نزدیک است، دور نیست، از شدت ناامیدی و سیل ظلم‌ اقلیت زورگوی جهان، از رو شدن دست هر که سال‌ها در خفا بازی می‌کرده، از بیدار شدن مردم دنیا می‌شود صدای آمدنش را شنید.


پ.ن: کاش ما را هم گوشه و کنارها بپذیرید آقا ... برای ویراستاری مطلبی، تایپی، پوستری، کار فوتوشاپی، چیزی از بین این کارهای خردی که بلدیم ... هرچند برای آمدنتان کاری نکردیم، توی سپاه فرهنگیتان که می‌توانیم باشیم؟ چای که می‌گذارید بریزیم؟ یا آنقدر آبرویمان رفته و آبرویتان را برده‌ایم که همان دم در برمان می‌گردانید؟ هان؟

۱ نظر ۰ لایک

لبخندهای یکسان، به عدد همه‌ی آدم‌ها

از بچه‌های سندروم دان است و بسیار شیرین. بعضی شب‌ها توی مسجد می‌بینمش. گاهی قند پشت چای را می‌دهد، گاهی می‌ایستد کنار جای مهر و تسبیح و این چیزها را تقسیم می‌کند. دیشب هم نشسته بود گوشه‌ای و حرف‌های حاج آقا را با دست چپش نت برداری می‌کرد. بعد هم بلند شد مانتو و چادرش را سرش کرد و با مادرش رفت. بی‌دغدغه و آسوده و همراه با یک امیدواری غیر قابل انکار در تمام حرکاتش. مثل همه‌ی بچه‌های سندروم دان معمولا لبخند به لب دارد؛ برای همه، شاید هم از روی بزرگواری. کاش من هم مثل او می‌دیدم دنیا را. چقدر آسوده بودم آن وقت، از این همه تلخی ِ بعضی آدم‌ها.

۱ نظر ۴ لایک

تفاوت از زمین تا آسمان است!

بعد از یک عمر خودسازی و کلنجار با نفس، در دفترش این جمله را پیدا کردند: «خدایا! من همه‌ی تعلقات قلبم را از بین بردم ولی از پس تعلق و علاقه به پیشرفت معنوی برنیامدم...»



... و فکر می‌کنم ای بسا حرص زدن‌های به ظاهر معنوی که جز شهوتی برای اثبات و ثبوت و تثبیت «منیت من» نبوده... و فکر می‌کنم که اگر «او» الگوی من است، چه شباهتی است بین ما دو نفر که دلخوش باشم راهمان یکی است؟
۰ نظر ۳ لایک

عجیب نیست؟

کلمات مرا می‌برند با خودشان، به هر جا که بخواهند. برای همین است که نمی‌توانم قبل از شروع نوشتن یک موضوع حدس بزنم آخر آن چه می‌شود! گاهی وسط یک یادداشت باب حرف و سخن دیگری باز می‌شود و ... به خودم می‌آیم می‌بینم وسط نوشتن یادداشتی با موضوعی دیگرم و فایل قبلی را بسته‌ و فراموش کرده‌ام! 

دقیقا همان رفتاری که فیلم‌ها و سینما و پوسترهای تبلیغاتی با شما دارند، کلمات من با خودم دارند.


۰ نظر ۳ لایک

آدمی غریب است توی این دنیا

«خواهرها!

برادرها!

باور کنید که از خدا، در دسترس‌تر و سهل الوصل‌تر، پیدا نمی‌کنید که نمی‌کنید که نمی‌کنید ...»


۲ نظر ۴ لایک

مشاور گفت: کار کردن برایت سم است!

با دنیای آگاهی از مرضی به نام «ایده‌آل گرایی» زمانی آشنا شدم که توی یک کافه‌ی فرهیخته، با یکی از رفقای قدیمی نشسته بودیم و در مورد ایرادات خودمان حرف می‌زدیم. دوستم می‌گفت به تازگی فهمیده علاقه‌ی وسواس گونه‌اش برای منظم چیدن قارچ‌ها موقع درست کردن سالاد، ایده‌آل گرایی است؛ یا اخلاق‌های دیگرش مثل این که دلش می‌خواهد آستین همه‌ی مانتوهایش دکمه دار و چین خورده باشند و از بس مغازه‌ها را زیر و رو کرده، دیوانه شده؛ و تصمیم گرفته خیاطی یاد بگیرد و جز از دست خیاط و بعد از پروهای پی در پی لباسی تهیه نکند. یادم هست ازش پرسیدم که: «نقص دیگران هم اذیتت می‌کند یا نه؟ یا برای رسیدن به ایده‌آل‌هایت دیگران را هم به زحمت می‌اندازی یا نه؟» که برای هر دو گفته بود: «نه!». دیگران و کاستی‌هایشان برایش مهم نبود و خودش را بیش از هر کس به رنج می‌انداخت برای دسترسی به خواسته‌هایش. و من هنگامی که از تعجب و با دهانی نیمه باز سر تکان می‌دادم، غافل بودم از این که خودم درگیر بخش دیگری از این عنوان به ظاهر زیبای خانمان سوزم!

فرق من با رفیقم، در نحوه‌ی ایده‌آل گرایی بود. چیزی که امروز و دقایقی پیش متوجه آن شدم. نه تنها کاستی‌های خودم اذیتم می‌کند و دوست دارم بهترین چیزی که ممکن است باشم، باشم، دیگران را هم خوب می‌خواهم. در حالت عادی، حساسیت نشان دادن به اخلاق بد، ویژگی پسندیده‌ای است. اما صفاتی مثل دروغ، مثل بی‌عدالتی، مثل بی‌حیایی، مثل بددهانی، مثل بی‌قانونی، چنان اذیتم می‌کند که مغزم به طور کل قفل می‌کند! توی ذهنم نمی‌گنجد که فلانی بد دهان است و دلم می‌خواهد همین حالا و به طور کل فلان صفتش را کنار بگذارد. این میزان از حساسیت -که به تازگی در من شکل گرفته-، این فکر را بر ذهن من بار می‌کند که باید خیلی بدانم و خیلی بتوانم و همه‌ی دنیا را یکباره از شر رذیلت‌ها نجات بدهم! باز این حرص و این میزان شور انقلابی! به عقیده‌ی بسیاری از الگوهای زندگی من خیلی هم خوب است، اما غلیان شدیدش در وجودم، آنجا خودش را به رخ می‌کشد که دیگر نمی‌توانم هیچ کاری بکنم. به جای درس خواندن، کتاب خواندن، زندگی کردن، به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعت‌هاست در حال خیال پردازی برای حل یک مشکل جهانی‌ام! این یعنی انتهای هر حرکت و جنبشی. چیزی که به احتمال و به زودی، باعث سرخوردگی‌ام خواهد شد.

مشاورم می‌گفت باید خودم را مدتی از کار بی‌کار کنم، چون در دنیای کارها محصور شده‌ام. این که آدم نتواند کوتاه مدت برنامه ریزی کند، یا زمان را عنصر بی‌ارزشی تلقی کند و برای زحماتش حاضر نباشد رنج گذر زمان را طی کند، به هیچ کجا نخواهدش رساند. گفت که باید مدتی، قسمت اوج زندگی الگوهایم را- که در ناآرامی و انقلاب و تلاش و شور گذشته- کنار بگذارم و از قسمت‌هایی از زندگی‌شان الگو بگیرم که خلوت کرده‌اند و کتاب خوانده‌اند و سفر رفته‌اند؛ بعضی‌هایشان نزدیک به چهل سال، غرق در مطالعه بوده‌اند و راه زندگیشان رفته به این سمت که یک تحول اجتماعی عمیق به وجود بیاورند. گفت که خدا خودش می‌داند که کی برای انجام وظیفه نوبت تو می‌رسد و تا آن موقع باید ریشه‌هایت را محکم کنی. گفت باید آرامش لازم را پیدا کنی و آرزوهایت را یک مدت «نخواهی» تا صلاحیتش را پیدا کنی.

باید بروم، به یک مدت استراحت و بی‌خیال طی کردن همه چیز و یک هندوانه حمل کردن با دو دست فکر کنم. اگر جلوی این روند را نگیرم، مغزم انقدر باد می‌کند که از کن تا شمیران، آثار انفجار آن دیده خواهد شد!



پ.ن: قیاس، خیلی موجود رذلی است. الگو گرفتن را نباید با تابع نعل بالنعل شدن دیگران اشتباه می‌گرفتم. من باید خودم باشم، خودم و چکیده و عصاره‌ی همه‌ی بزرگانی که داشته‌ام و الا برای همه‌ی کارهای سید جمال الدین اسد آبادی، امام موسی صدر، شهید بهشتی، شهید مطهری و دیگران در عمر و توان من جا نیست! 

پ.ن2: «اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون»، فقط مخصوص ذات باری تعالی است! و تلاش کردن و تلاش کردن و تلاش کردن مدام و نتیجه گرفتن بعد از کلی جان کندن، وظیفه‌ی آدمی .چه خوب است هی این را به آدم دیگرانی تذکر بدهند!!

۱ نظر ۵ لایک

شیرینیِ مسئولیت

حریم زنانگی من ، جایی که قرار است فرزندانی را پرورش بدهم و همسری را امان و جامعه‌ای را به واسطه‌ی این دو آباد کنم، آنقدر مقدس و پاک هست، که بخواهم کسی را برای بازی و شوخی و لذت‌های آنی به آن راه ندهم.

من به این می‌گویم حیا، می‌گویم عفاف. برایم حجاب داشتن، حریم معقول و منطقی داشتن با مردها به همین قشنگی و مقدسی است. من این حریم مقدس را، با شما که دنبال ماجراجویی هستید تقسیم نمی‌کنم و اجازه نمی‌دهم که جز نگاه انسانی به من داشته باشید، چون فقط مسئول خودم نیستم؛ من مسئول شما هم هستم! و جامعه‌‌ای که فردا فرزندان شما در آن زندگی خواهند کرد؛ و ایمان دارم که فرداها را ، اگر خوب و بدند، ما با تمام رفتارها و تصمیم‌های بیرون و درون خلوت و تنهایی خود می‌گیریم. مسئولیت سختی است اما، من با تمام وجود پایش ایستاده‌ام؛ در جامعه، بین شما، در محل کار، در تمام جلسات، در کلاس‌های درس، در سخنرانی‌ها، در صفحات مجازی!


پ.ن: استاد غلامی به شوخی می‌گفتند خدا، در مورد بعضی چیزها توی قرآن زن‌ها رو مورد خطاب قرار داده، چون از طرف مردها امیدی به پذیرش نداشته! :))

پ.ن: باز هم استاد عزیزمون می‌گفتند که حضور زن در جامعه حق نیست که بخواد ازش بگذره یانگذره، تکلیفه! و دقیقا همین کار رو سخت می‌کنه. این که حضور داشته باشی، تمام قد، خوب هم باشی و درجه یک در کارت، اما بازی نخوری و بازی ندی.

۶ نظر ۸ لایک

گول دل را خورده‌ایم، با نوشابه و ماست

حاج آقا می‌گفت این چیزهایی که ما اسمش را می‌گذاریم محبت به خانواده، به دوست، به فلان و بهمان، تعلقی بیش نیست. حبِ واقعی خالی شدن دل از غیر و پر شدنش از خداست و اهل بیت(ع) که وجه الله اند.

*

دلت سرت را گول مالیده آدم! حالت اگر بد شد، رو دل که کردی، حداقل بدان چه‌ات شده. چیزهایی را پشت هم به خورد خودت داده‌ای که برای تو نبوده، مناسب طبعت نبوده. گول نزن خودت را، غذای سالم بخور! آدمی که با نفت و گازوئیل کار نمی‌کند. می‌کند؟ انقدر توی دلت خرت و پرت فرو نبر که جا برای اصل جنس باقی نماند. حیف است ها، گفتن از ما!

۱ نظر ۴ لایک

همین خودتان کافی‌اید

معلم خوبی بود، کارش را بلد بود. خیلی نیاز به های و هو نداشت. نه کسی را تنبیه بی‌خود می‌کرد، نه صدایش را بالا می‌برد، نه گوش کسی را بیجا می‌کشید. بچه‌ها هم دوستش داشتند و هم ازش حساب می‌بردند. روز کارنامه دادن هم که می‌شد می‌گفت نمی‌خواهد پدر و مادرهایتان را زحمت بدهید. همین خودتان کافی‌اید برای گرفتن کارنامه. اگر خوبید و اگر بد؛ من با خود خود شما کار دارم. همه‌ی بچه‌ها را صدا می‌کرد، به نوبت، یکی یکی کارنامه را می‌داد دستشان. بعد می‌گفت نگاه بیانداز ببین چه کار کردی. نه یک کلمه بیشتر می‌گفت، نه یک کلمه کمتر. سکوت می‌کرد و تماشا. همه هم در سکوت نگاه می‌کردند به دیگران که ببیند چه کرده‌اند و دلشان شور کارنامه‌ی خودشان را می‌زد. بعدش هم هیچ حرف و حدیثی نبود. آن‌هایی که تمام سال حواسشان به درس و مشقشان بوده، همینطور خوشحال و تند تند نگاه می‌کردند تا برسند به تهش؛ به همان 20ی که انتظارش را داشتند. آن‌هایی هم که به جای درس رفته بودند پای شیطنت و بازیگوشی، انگار برق از سرشان پریده باشد، یکهو به خودشان می‌آمدند؛ یادشان می‌افتاد که هی این پا و آن پا و امروز و فردا کرده‌اند؛ هی گفته‌اند امروز جبران می‌کنم، فردا درستش می‌کنم و... دیگر وقتی نبوده. آن‌هایی که 20شان را گرفته‌اند هی می‌گویند ممنون آقا، لطف کردید آقا. آن‌هایی که خراب کرده‌اند، جیکشان در نمی‌آید. می‌خواهند بمیرند از غصه‌ی بی‌آبروییشان جلوی «آقا». آنجا می‌فهمند اینکه آقا با خودشان کار داشته یعنی چه. آقای به این خوبی، به این با محبتی، که جانشان می‌رفته برایش را ناراحت کرده‌اند. زحماتش را برای درس دادن ریخته و پاشیده‌اند و وقت تلف کرده‌اند. سخت‌گیری‌اش را جدی نگرفته‌اند و گذشته‌اند. حالا این که قرآن می‌گوید یک روز می‌آید که آدم‌ها کارنامه‌یشان را خیلی ساده و سلیس می‌بینند (یلقاه منشورا) و خدا بهشان می‌گوید خودت بخوان و بگو چه کار کرده‌ای و همین خودت برای حساب و کتاب و قضاوت خودت کافی‌ای (کَفی‏ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسیباً)، خیلی غریب نیست. شاید هم آدم‌ها را آن روز خیلی خوش حافظه می‌کنند. هر چه گفته‌اند بی‌خیال، هرچه گفته‌اند حالا خدا که انقدرها سختگیر نیست، هر چه فکر کرده‌اند کسی ندیده را، با فونت درشت‌تر می‌نویسند تا آدم پیش چشم این معلم مهربان بمیرد از غصه‌ی بی‌آبرویی.

۰ نظر ۲ لایک

از حرکتی که می‌کنیم

از وقتی برگشتم از کلاس دارم فکر می‌کنم چی میشه بعضی آدم‌ها به جایی می‌رسن که پشتشون از بار مشکلات داره خم میشه ولی می‌ایستن و دیگران رو هم امر به ایستادگی می‌کنن؟ چی میشه که استاد از شدت ناراحتی نمی‌تونه فلان خاطره رو تعریف کنه اما جوری با ما از خسته نشدن حرف می‌زنه که احساس می‌کنیم باید پاشیم و کاری بکنیم و می‌تونیم اگر بخوایم؟ از وقتی برگشتم دیگه اون آدم چند ساعت قبل از کلاس، که داشت دق می‌کرد از غصه‌ی کاری از دستش برنیومدن نیستم. دلم می‌خواد بلند شم. دلم می‌خواد با همه‌ی توانم بدوم. واقعا کار سختیه، برای هدفی که داریم از خواب شب هم بزنیم؟ شدنی نیست که به خاطر دین و اعتقاداتمون، از آبرو و اعتبار خودمون خرج کنیم؟ من از رفتار استادم یاد گرفتم که اگر قدر مسئولیتمون رو بدونیم می‌تونیم از کنار سختی‌هاش به راحتی بگذریم.


راستی، چقدر باید دعا کرد برای آدم‌هایی که به ما انگیزه‌ی تلاش میدن، برای آدم‌هایی که به خاکستر ما می‌دمن تا بلند شیم و تاریکی‌ها رو نابود کنیم، تا حق مطلب ادا شه؟

۶ نظر ۵ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان