«قدیمیهای تبریز میگن که اگر چهارشنبهها دم غروب توی پارک ائل گلی باشی و دقت کنی میشنوی که توی زوزهی باد صدای شیههی اسبی میپیچه و سر به در و دیوار میکوبه». استاد ادبیات جالبی داریم که نشستن توی کلاسش شبیه به زندگی تو یه رمان قدیمیه. جملهی بالا رو زمانی گفت که داشت در مورد بابک حرف میزد. افسانهها میگن وقتی بابک رو در قلعهای بالای کوه میکشند اسبش فرار میکنه. اسب به پایین کوه که میرسه میافته توی حوض «ائل گلی»؛ حوضی که الان وسط یه پارک شلوغ قرار داره. صدای شیههی اسب غروب چهارشنبه هم حکایت از اینه که اسب بی سوار، سوار میطلبه؛ یعنی که یک روز دوباره کسی بلند میشه و مثل بابک علیه ظلم و جور قیام میکنه.
به عنوان یه آدم معمولی خیلی خوشحالم که قلعه بابک رو از نزدیک دیدم، توی ارتفاع چند هزار متریاش از سطح زمین نفس کشیدم و به حرف اون پسری که زیر یکی از پستهام اون رو رو یک مشت سنگ بیارزش خونده بود توی دلم خندیدم! اگر تبریز رفتید، توصیه میکنم حتمن به قلعه بابک سری بزنید، جدا از سابقهی تاریخی عجیب و غریبش هوا و منظرهی زیبا و کمنظیری داره که آدم رو حیرتزده میکنه. ضمن این که اونجا آخر دنیاست، شک ندارم!
پ.ن: عکس این پست از دوست داشتنی ترین عکسهاییه که توی سفر اخیر گرفتم. شما هم صدای شکوهش رو میشنوید؟