آنِ دیگر

بعضی‌ها هزار تا کلاس میرن

هزار جور مهارت یاد می گیرن

هزاران هزار مدل به نتیجه رسیدن از کارشون رو بلد میشن و واقعا هم به نتیجه می رسن

اما، برکت ندارن

حرکتشون دلچسب نیست و نتیجه شون شاید حتی برای خودشون هم حال خوبی رو به همراه نداشته باشه، چه برسه به دیگران


برام خیلی عجیب و جالب شده این موضوع برکت و این که ویژگی خاصیه که اعطا و سلبش منحصرا دست خداست (همه چیز همینطوره ها! اما این یکی رو هر چشم پر حجابی هم عیان می‌بینه) و هیچ فرمولی نیست برای این که بشه زود و سریع بهش رسید. و این وسط بعضی‌ها عجیب آدم‌های بابرکتی اند. عجیب از صحبت‌ها و رفتارهاشون بوی تازگی میاد و به طرز حیرت آوری توی دل‌ها اثر می‌گذارند، برعکس اون بالایی‌ها که بوی بید زدگیشون همه جا رو می گیره بعد یه مدت.

۰ نظر ۲ لایک

وقتی همه خوابیم*

حس می‌کنم وقتی بریم٬ حقیقت‌ها روشن میشه.

یعنی یه نوع دیدن هست٬ که توی اون نوع رفتن بروز و ظهور پیدا می‌کنه.

و وقتی بتونیم اونطوری ببینیم که اونجا می‌بینیم٬ تازه می‌فهمیم حقیقت عبادت و بندگی چی بود٬ آدم‌های خوب چه کسانی بودن و همینطور جمع‌های خوب٬ کارهای خوب٬ حرف‌های خوب و لحظات خوب.

وقتی بتونیم اونطوری ببینیم که اونجا میبنیم٬ اون چشمی رو داشته باشیم که اونجا بهمون میدن٬ حقیقت فاصله برامون نمایان میشه٬ حقیقت دوری٬ حقیقت سردرگمی.

آخ که چه دردی داره ... بفهمی تمام عمرت داشتی با نهایت سرعت دنده عقب می‌رفتی و فاصله می‌گرفتی از منبع نور٬ از خودت٬ از حیاتت ... و چه حسرتی٬ چه حسرت بدون جبرانی ...

به قول حاج آقا: «آدم میره٬ تازه می‌فهمه اون چیزی که براش می‌جنبیده به هیچ دردش نمی‌خوره»


* عنوان: برداشتی آزاد مابین حدیث امیرالمومنین(ع): الناس ناموا اذا ماتوا انتبهوا (مردم خوابند٬ وقتی بمیرند بیدار می‌شوند) و عنوان فیلمی به همین نام

۲ لایک

من یه خاله ی خونه خراب کنم!

و پاسخ این سوال شد این :


دفتر نقاشی

پاستل دوازده رنگ

و رنگ انگشتیییییی


این رو به محض دیدن مامانش گفتم: من یه خاله‌ی خونه خراب کنم. یه چیزی برای بهار آوردم که همه جا رو به هم بریزه باهاش. :)) مامانش با نگرانی ملیحی گفت: چی؟ و بعد لبخندش بلعید تمام نگرانی رو. به نظر من بچه‌ای که فرصت منهدم کردن خونه رو تا قبل هفت سال نداشته باشه چیزی توی وجودش رها و ناتمام می‌مونه. (جدا اگر از طرفداران مکتب بچه‌ی خوب بچه‌ی آرام است هستید٬ سعی کنید بچه‌هاتون رو از من دور کنید. من خیلی جدی‌‌ام در این باره و بلایی که مد نظرم هست رو سر شما و بچه‌هاتون میارم و دیگه این بچه براتون بچه نخواهد شد :دی) اما خوشبختانه مامانش٬ شبیه خودم بود و این چیزها خیلی خونه خراب کنی به حساب نمیومد براشون. می‌گفت این اولین دفتر نقاشی و پاستل های بهاره و دیگه وقتش بوده که براش بخرن. خیلی خوشحال شد. خود بهار هم٬ تا کادوهاشو دید باز کرد و شروع کرد به نقاشی کشیدن و انگار این رفتار حتی برای مامانش هم تازگی داشت. قبل ترها دفتر نقاشی ای داشته که دوستش نداشته و تا امروز فقط پشت کاغذهای پشت سفید نقاشی می کشیده. خلاصه که خیلی حالم خوبه از دیدنش٬ از نفس کشیدن تو هواش٬ از خنده‌هاش٬ از خوش اخلاق بودنش و نقاشی کشیدنش. کاش خیلی زود ببینمت بهار ... بهار قشنگم. :)


پ.ن: قبل از سه مورد بالا٬ گل سفالگری و وردنه‌ و وسایل گل بازی رو گذاشته بودم رو پیشخوان صندوق دار. بعد پشیمون شدم و کمی٬ فقط کمی دلم به حال مامانش که تا قبل امروز ندیده بودمش سوخت :)))))

پ.ن۲:‌ مامانت چه قشنگ می‌خندید بهار. چه نرم بود. چه بی‌گوشه. چه صیقلی. مثل سنگ‌های سخت و سختی کشیده‌ی کف رود٬ که بدون تیزی و حاشیه‌ای میشه برشون داشت و بوسید. گرم و فکر کنم تو که انقدر شبیه عکس بچگی‌های مامانتی٬ یه روزی به قشنگی این روزهاش بشی. خوش به حالت :)

۳ نظر ۵ لایک

کتابفروش

آدم احساس عدم امنیت می‌کنه وقتی مشتری ثابت یه کتابفروشی ای باشه که کتابفروشش حافظه‌ی قوی ای داره٬ که وقتی داری یه سوالی رو می‌پرسی بگه:‌ بله٬ اون سری هم اینو پرسیده بودید!! در حالی که به قول خانم یکتا٬ چه بسا تو خودتم خودتو یادت نیاد٬ چه برسه به سوالت! :))))

۱ نظر ۵ لایک

بی فالوئرِ غریب


سیصد و سیزده

فالوئر واقعی

انتظار زیادی نبود

که از تاریخ هزار ساله داشتی ...



+هذا یوم الجمعه و هو یومک المتوقع فیه ظهورک ... اما چه سود، وقتی نمی‌فهمیم!

۲ نظر ۳ لایک

حال عدس پلویی!

این روزها که می‌گذرد ... خدا می‌داند به چه جان کندنی می‌گذرد! مثل دانه‌های اسپند شده‌ام، روی گرمای ذغال، نه قرارم هست که بنشینم نه می‌توانم تا همیشه بین زمین و هوا معلق بمانم. شده‌ام یکی از زن‌هایی که هر روز در خیابان می‌بینم؛ پر از دغدغه، آشوب و کلافه و در حال ازدست دادن کنترل همه چیز!

صبح‌ها تصمیم می‌گیرم بنشینم توی خانه و تا عمر دارم کتاب بخوانم،ظهر نشده توی خیابان‌ها دنبال وظایف اجتماعی ام می‌گردم و شب‌ها تصمیم می‌گیرم کمر همت ببندم و فقط بنویسم!

سر شب تصمیم می‌گیرم خوابم را منظم کنم و راس ده بخوابم اما به خودم می‌آیم و می‌بینم نزدیک اذان صبح است و پای یکی دو نوشته‌ی فلان نشریه وقتم رفته

روزهای هفته‌ام هم به همین حال تشنج می‌گذرد.

شنبه‌ها وقت دغدغه‌های روزنامه نگاری ست. یک‌شنبه‌ها نوبت تمرین خانه‌داری. دوشنبه‌ها تصویرگری. سه‌شنبه‌ها وقت دکتر و رسیدگی به سلامت. چهارشنبه‌ها وقت دلشوره. پنج شنبه‌ها خرده کارهای باقی مانده و جمعه‌ها بررسی آنچه گذشت و برنامه‌ی آنچه خواهد آمد، اما شنبه که تمام می‌شود می‌بینم در خیابان‌های انقلابم، یک‌شنبه را به خواندن کتاب‌هایی که فکرش را نمی‌کردم بخوانم گذشته. دوشنبه ناگهان یک کلاس جدید اسم نوشتم و سه‌شنبه دور خودم چرخیده ام. و باقی هفته را از هول سوژه‌های به دست نیامده و متن‌های نوشته نشده و پایان نامه‌ی لنگ در هوا. فکرها و ایده‌های خاک خورده مرده ام.

من شبیه زن‌هایی که هر روز توی خیابان می‌بینم... قرار نبود که باشم. باید یک روز لباس مناسبی بپوشم، برای خودم چای بریزم، با کارهایم یک جلسه‌ای بگذارم و چندتایشان را اخراج کنم بلکه سر و سامانی به حال عدس پلویی برنامه‌ام داده باشم. بعد بنشینم مثل یک ملکه‌ی پر قدرت زندگی‌ام را اداره کنم. بیست و دو سالگی دیگر وقت شلنگ تخته انداختن وسط زندگی نیست!


پ.ن: برنامه‌ی ذکر شده در این پست خیالی است؛ صرفا برای القای احساس شلوغی و ثبت برخی نکات برای آینده.

۴ نظر ۳ لایک

کلمه‌ی شریف خفه شو!

آفرینش فحش اگر تنها و تنها یک هدف داشته باشه، اون هدف لجن مال کردن جناب آقای شیطانه. وقتی از این در وارد میشه که دیگه عزت نفست خدشه دار شده، فلان جا تحویلت نگرفتن، جلو نرو، ادامه نده، بکش کنار، قهر کن، اخم کن و الخ!
در اینجور موارد باید گفت خب آقای شیطان چه خبر؟ دلمون برات تنگ شده، خیلی وقته دهن نامبارکت رو سرویس حسابی نکردیم! گفتی کجا نرم؟ کجا بکشم عقب؟ به کی اخم کنم؟ با کی سنگین باشم؟ بله درسته، امروز حسابی خیط شدم، دلم شکست و اشک توی چشم‌هام جمع شد و احساس عاطل بودن کردم اما جسارتا نمی‌دونید گوشی من کجاست که یه وقت جلسه‌ی دیگه تنظیم کنم؟ من میرم، حق عزت نفس ضایع شده م رو هم می‌گیرم، منتها، از کاری که وظیمه کنار نمی کشم.
والا به خدا :|
۴ نظر ۳ لایک

نام نجات دهنده ات را از آینه بپرس!

اگر درست حساب کنیم، هیچ وقت شرایط جوری نبوده که باید باشد. همیشه گیر و گره‌ای در کار بوده که اوضاع را غیر عادی می‌کرده. بین همه‌ی آدم‌هایی که به غصه خوردن اکتفا کردند اما همیشه کسانی بودند که قاعده‌ی بازی را به هم زدند. به تنهایی بلند شدند و بی‌اعتنا به نگاه دوست و دشمن، خودشان را ثابت کردند. اگر درست حساب کنیم، قهرمان‌های بلند قامت تاریخ، زاییده‌ی سخت‌ترین شرایط اند. به هم ریختگی این روزها از همه‌ی زمان‌های قبل از ما بیشتر است، فقط کافی ست باور کنیم نوبت ماست که بلند شویم.

*

پارسال ، چنین روزهایی ، خانه‌ی همسر شهید مهدی باکری. حقیقتا قبل از آن روز این شهید برایم تنها اسم یک اتوبان در تهران بود. نگاهش را می‌بینید که چه زنده است؟



عنوان: شعری از فروخ فرخزاد

۰ نظر ۰ لایک

اندکی صبر٬ صبح یک شنبه نزدیک است!

بین درد دندان و مقاومت من

آنچه تمام شد مقاومتم بود




پیش به سوی یونیت‌های آبیِ اتاقِ سفید با آن همه صدای وحشتناک!

۱ نظر ۲ لایک

قرعه‌ی فال

واقعا قلم به دست داشتن مسئولیت سختی است٬ خاصه وقتی برای «خوانده شدن» می‌نویسی. هر چه بیشتر می‌گذرد عمق قضیه‌ای که در آن افتاده‌ام بیشتر حالی‌ام می‌شود. مامان می‌گوید سخت می‌گیرم اما برای خودم عجیب نیست که نصف روز خروجی رنگم با گچ دیوار همسان باشد و آب خوش از گلویم پایین نرود. خیلی مهم است که ما چه می‌نویسیم و مهم‌تر آن است که کلماتمان را از چه حنجره‌ای فریاد می‌زنیم. اثر این که که یک نویسنده صبحش را چطور شب می‌کند و شبش را چطور به صبح می‌رساند٬ چه می‌بیند٬ چه گوش می‌دهد٬ چه می‌خورد و با که معاشرت می‌کند٬ چه کسی را دوست دارد و غیره همه‌ی نوشتنش را تحت تاثیر قرار می‌‌دهد. ظاهرا که در ثمره و اثر گذاری خیلی فرق است که یکی مثل من کلمات را ردیف کند یا یکی مثل جناب مستطاب محمد شیرازی «قرآن ز بر بخواند با چهارده روایت». بعد یک عده این نکته را که جدی نمی‌گیرند هیچ٬ از چیزهایی می‌نویسند که به آن اعتقادی ندارند یا صرفا به خاطر فشار محیط کار یا نیاز مالی است. همین می‌شود که گاهی برای نوشتن یک یادداشت ساده٬ خوابم تکه تکه می‌شود و بیداری‌ام روی این پا و آن پا می‌گذرد. 

پناه می‌برم به خدا از سلاح در دستم که مستقیم دل و روح خواننده را نشانه می‌رود و اگر به عمد خطا بزنم یا نابلد راه٬ جلودار شوم٬ وای به حالم ...

پناه می‌برم به خدا از بی‌انصافی٬ از خودنمایی و از نوشتن چیزهایی که او دوست ندارد ...


پ.ن: چهاردهم تیرماه روز قلم بود. باید دینم را ادا می‌کردم :)

۱ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان