یک روزگاری هم بود، جو پرواز گرفته بودم و رها نمیکرد. میگویم جو، چون واقعا سقفی که تویش میپریدم کوتاه بود و توقعم کم- و بعید نیست که تغییری نکرده باشم!-. دلم چنگ میخورد و میترسیدم از آدمها. شده بودم کبوترِ زخمیای که صاحبِ همان خانهای که جَلدش شده با تیرش زده باشد، بیرونش کرده باشد. خانه را عوضی گرفته بودم و صاحبخانه را. تاوانش را هم به جان خریدم.
*
ترسیده بودم از دوست داشتن، از تعریف شنیدن، از بیاندازه و بیحساب دوست داشته شدن. از هر که دستهایم را محکمتر فشار میداد زودتر در میرفتم. هر که آغوشش بازتر بود، برای بیمهری پیش چشمم مستحقتر بود. فکر میکردم محبت و دوستی «به من نیامده» و تصور میکردم باید طعم رفاقت را در خاطرهها ثبت کنم. همان روزها جملهای خواندم به گمانم از جعفر بن محمد(ع) با این مضمون که: آنهایی که نشانه میگذارید برای دوستی را، اول سه بار در حالت عصبانیت ببینید و بعد اسم رفیق بگذارید رویشان! غرض احتمالا بررسی غیر قابل کنترل ترین حالت هر انسان است و فهمیدن این که بدترین واکنش او، در بدترین حالت چه میتواند باشد. چشمش را میبندد و دهانش را باز میکند؟ خوبی طرفش را فراموش میکند؟ کمی بعد او را میبخشد؟ منطقی رفتار میکند؟ در جایی که هر کسی قدرت کنترل خودش را ندارد دقیقا چه میکند؟ و برای همین شاید نگقتهاند ببین طرفت چند وقت یکبار حالت را میپرسد، چقدر برایت هدیه میگیرد و... خیلی ملاکهای دیگری که ما برای خودمان داریم. گویی در سه بار عصبانیت هر فرد سری هست که جز به غیر او آشکار نمیشود. فقط باید زرنگ باشی و سبک سنگین کنی و هر سه بار را خوب و با هم بررسی کنی و حتی بعضی چیزها را نادیده بگیری و بگذری.
همین فرمول سخت، همین جملهی عجیب و زمانبر جلوی خیلی از اشتباهاتم را گرفت. فهمیدم که اینطور میشود یک آشنایی بعد از سالها اسم دوستی بگیرد و یک آشنایی بعد از مدتها رفت و آمد کمرنگ شود. میشود با آدمها همکلاسی و همبحث و همکلام و همخانواده بود، اما روی دوستیشان حساب نکرد. و لااقل میشود قسمت بزرگی از رفتار آدمهای مردود را بعد از این امتحان سخت چشم پوشید و دیگر انتظار رفیقانه و همدلانه رفتار کردن ازشان نداشت.
وظیفهی ما محبت کردن به مسلمانان و خیرخواهی عمیق صادقانه -و نه منافقانه!- برای همهی آنان هست، اما از ما نخواستهاند احساساتِ عمیق قلبیمان را خرج هر کسی کنیم. گویی آنجا سرچشمهی زلالی هست، که هر کسی حرمتش را ندارد. این آزمایش بیرحمانه است، اما اگر حتی یکبار تلخیِ نارفیقی را چشیدهاید حرف ِ شیخِ مذهبِ ما را گوش بگیرید. باور کنید میارزد!
*
حالا با دل قرصتری به آدمها نزدیک میشوم و دوستشان دارم و محبت میکنم. خیالم راحت است که اگر پیمانهشان پر شود، خودشان میروند، فاصله میگیرند، بیخیال میشوند و اگر بمانند، اگر هم را امتحان کنیم و بمانیم... جانم فدایشان! جان برایشان کم است، کاش چیز بیشتری بود برای قدردانی از این آدمها، از این تندیسهای رحمت و صبر و بزرگواری.