گول دل را خورده‌ایم، با نوشابه و ماست

حاج آقا می‌گفت این چیزهایی که ما اسمش را می‌گذاریم محبت به خانواده، به دوست، به فلان و بهمان، تعلقی بیش نیست. حبِ واقعی خالی شدن دل از غیر و پر شدنش از خداست و اهل بیت(ع) که وجه الله اند.

*

دلت سرت را گول مالیده آدم! حالت اگر بد شد، رو دل که کردی، حداقل بدان چه‌ات شده. چیزهایی را پشت هم به خورد خودت داده‌ای که برای تو نبوده، مناسب طبعت نبوده. گول نزن خودت را، غذای سالم بخور! آدمی که با نفت و گازوئیل کار نمی‌کند. می‌کند؟ انقدر توی دلت خرت و پرت فرو نبر که جا برای اصل جنس باقی نماند. حیف است ها، گفتن از ما!

۱ نظر ۴ لایک

دزد هم هستی، مشتی باش!

استاد میگه آدم‌هایی که خیلی خوبن وقتی توی دام شیطان می‌افتن بد نمیشن، افتضاح میشن! عکسش هم صادقه. گاهی آدم‌هایی که یک عمر توی خطا و گناه وقت گذروندند، به خاطر نقاط روشن وجودشون و خصیصه‌هایی مثل انصاف و عدل و ... ازشون دستگیری میشه. این‌ها فقط عوض نمیشن، عالم رو عوض می‌کنن!

بقیه هم معمولی‌های عالمن. معمولی‌هایی که خوب و بدشون فرقی به حال کسی نمی‌کنه. این‌ها‌ یا میرن بهشت، به زور یا میرن جهنم، مفت!


پ.ن: ما معمولی‌ها ...

۲ نظر ۳ لایک

پراکنده‌هایی در بابِ تهِ قلبمان نباید بلرزد

یک روزگاری هم بود، جو پرواز گرفته بودم و رها نمی‌کرد. می‌گویم جو، چون واقعا سقفی که تویش می‌پریدم کوتاه بود و توقعم کم- و بعید نیست که تغییری نکرده باشم!-. دلم چنگ می‌خورد و می‌ترسیدم از آدم‌ها. شده بودم کبوترِ زخمی‌ای که صاحبِ همان خانه‌ای که جَلدش شده با تیرش زده باشد، بیرونش کرده باشد. خانه را عوضی گرفته بودم و صاحبخانه را. تاوانش را هم به جان خریدم.

*

ترسیده بودم از دوست داشتن، از تعریف شنیدن، از بی‌اندازه و بی‌حساب دوست داشته شدن. از هر که دست‌هایم را محکم‌تر فشار می‌داد زودتر در می‌رفتم. هر که آغوشش بازتر بود، برای بی‌مهری پیش چشمم مستحق‌تر بود. فکر می‌کردم محبت و دوستی «به من نیامده» و تصور می‌کردم باید طعم رفاقت را در خاطره‌ها ثبت کنم. همان روزها جمله‌ای خواندم به گمانم از جعفر بن محمد(ع) با این مضمون که: آن‌هایی که نشانه می‌گذارید برای دوستی را، اول سه بار در حالت عصبانیت ببینید و بعد اسم رفیق بگذارید رویشان! غرض احتمالا بررسی غیر قابل کنترل ترین حالت هر انسان است و فهمیدن این که بدترین واکنش او، در بدترین حالت چه می‌تواند باشد. چشمش را می‌بندد و دهانش را باز می‌کند؟ خوبی‌ طرفش را فراموش می‌کند؟ کمی بعد او را می‌بخشد؟ منطقی رفتار می‌کند؟ در جایی که هر کسی قدرت کنترل خودش را ندارد دقیقا چه می‌کند؟ و برای همین شاید نگقته‌اند ببین طرفت چند وقت یکبار حالت را می‌پرسد، چقدر برایت هدیه می‌گیرد و... خیلی ملاک‌های دیگری که ما برای خودمان داریم. گویی در سه بار عصبانیت هر فرد سری هست که جز به غیر او آشکار نمی‌شود‌‌. فقط باید زرنگ باشی و سبک سنگین کنی و هر سه بار را خوب و با هم بررسی کنی و حتی بعضی چیزها را نادیده بگیری و بگذری.

همین فرمول سخت، همین جمله‌ی‌ عجیب و زمان‌بر جلوی خیلی از اشتباهاتم را گرفت. فهمیدم که اینطور می‌شود یک آشنایی بعد از سال‌ها اسم دوستی بگیرد و یک آشنایی بعد از مدت‌ها رفت و آمد کمرنگ شود. می‌شود با آدم‌ها هم‌کلاسی و هم‌بحث و هم‌کلام و هم‌خانواده بود، اما روی دوستی‌شان حساب نکرد. و لااقل می‌شود قسمت بزرگی از رفتار آدم‌های مردود را بعد از این امتحان سخت چشم پوشید و دیگر انتظار رفیقانه و همدلانه رفتار کردن ازشان نداشت.

وظیفه‌ی ما محبت کردن به مسلمانان و خیرخواهی عمیق صادقانه -و نه منافقانه!- برای همه‌ی آنان هست، اما از ما نخواسته‌اند احساساتِ عمیق قلبی‌مان را خرج هر کسی کنیم. گویی آنجا سرچشمه‌ی زلالی هست، که هر کسی حرمتش را ندارد. این آزمایش بی‌رحمانه‌ است، اما اگر حتی یکبار تلخیِ نارفیقی را چشیده‌اید حرف ِ شیخِ مذهبِ  ما را گوش بگیرید. باور کنید می‌ارزد!

*

حالا با دل قرص‌تری به آدم‌ها نزدیک می‌شوم و دوستشان دارم و محبت می‌کنم. خیالم راحت است که اگر پیمانه‌شان پر شود، خودشان می‌روند، فاصله می‌گیرند، بی‌خیال می‌شوند و اگر بمانند، اگر هم را امتحان کنیم و بمانیم... جانم فدایشان! جان برایشان کم است، کاش چیز بیشتری بود برای قدردانی از این آدم‌ها، از این تندیس‌های رحمت و صبر و بزرگواری.

۰ نظر ۲ لایک

پشیمانی با فایده

کوچکتر که بودم بزرگترها می‌گفتند روزی می‌رسد که آدم‌ها می‌فهمند توی دل و ذهن دیگران چه می‌گذرد. با شنیدن این حرف، حسابی هول برم می‌داشت، چون از آن دسته بچه‌های شری بودم که همیشه چیزی برای پنهان کردن داشتم که اگر به گوش کسی می‌رسید حالم زار بود! آن زمان این تصویر شبیه حس خوانده شدن دفتر خاطراتم بود که با جزئیات از گزارش آخرین شیطنت‌هایم را تویش ثبت کرده بودم یا روی اسپیکر بودن گفتگوی تلفنی دوستانه‌ام وقتی در حال نقل آخرین آتشی‌ام که سوزانده‌ام. آن لحظه می‌خواهی از خجالت آبروی از دست رفته‌ات به کوهستان پناه ببری انگار، یک چنین حسی است. این روزها امکانات ارتباطی جدیدی روی اپلیکیشن‌های مورد استفاده‌ی ما بارگزاری می‌شود که روز به روز به وعده‌ای که در کودکی شنیده بودم نزدیکمان می‌کند. مثل امکانات جانبی «استوری» اینستا، که به کسی که عکس خودش را به اشتراک گذاشته این امکان را می‌دهد که «نگاه» مخاطبانش را ردیابی کند. بعد از این همه مدت که این امکان وارد اینستاگرام شده، ساعاتی پیش هوس کردم امتحانش کنم. آدم‌ها را نگاه می‌کردم، یکی قرار نبود صفحه‌ی من را بخواند، فلانی به ظاهر بلاکم کرده بود، با بهمانی آبمان توی یک جوب نمی‌رود و ... بعد یاد چک کردن استوری کسانی افتادم که به هر دلیل نباید دنباله‌ی فعالیت مجازیشان را می‌گرفتم و شاید دستم خورده یا شیطنت کردم که سراغ صفحه‌شان رفتم یا هر چیز دیگر و از فکر این که یک جایی حضورم ثبت شده و آن‌ها می‌توانستند آن را ببینند، حسابی توی خودم رفتم. با این تغییراتی که دنیای ما کرده این روزها، چه مفهوم ساده‌ای شده «لا یدرکه الابصار و هو یدرک الابصار» که درباره‌ی خدا شنیده‌ایم. از دایره‌ی قدرت او حتی بی‌جِرم‌ترین حرکات و رفتارهای ما هم خارج نیست و گم نمی‌شود. خودش را شکر که تا مدتی معلوم فرصتمان داده که جبران کنیم، اثر همه‌ی لحظاتی را که فکر می‌کردیم حواس کسی به ما نبوده و خیلی کارها کرده‌ایم.

۲ نظر ۴ لایک

تلخی

استاد گفت: چرا من باید زمانم رو بذارم برای شما وقتی می‌تونم توی خونه بمونم و با بچه‌م عشق کنم؟ و بغضش گرفت. و مجبور شد برای حفظ غرور و هیبتش با مایع درون بطری دم دستش فرو ببردش پایین. بچه‌های کلاسش کار نکرده بودند و مثل آدم‌های عقب مانده با همه چیز برخورد می‌کردند٬ ورودی‌های ۹۳ دانشگاه. از دست کار نکردن بچه‌های پایان نامه و نزدیک شدن زمان دفاعشان هم شاکی بود. من سرم پایین بود٬ از ابتدای آن کلام و با این جمله قلبم درد گرفت. چه کسی مجبورم کرده بود با استاد در شرف مادر شدنی پایان نامه بردارم٬ که نمی‌داند اثر حرف‌هایش روی من تا کجا دامنه‌دار می‌شود؟ چرا باید پایان نامه‌ای را برمی‌داشتم که بعد از جلسه‌ی نشان دادن زحمات یک ماهه‌ام حتی رمق جواب سلام دادن به خانواده‌ام را هم نداشته باشم؟ چرا بعضی از آدم‌هایی که دوستشان دارم و از سر دوست داشتن در دایره‌ی انتخابم قرارشان می‌دهم٬ انقدر تلخ اند؟


۱ لایک

خدای بی زمان

امشب سیر «ان مع العسر یسری»ِ سال گذشته را با دو نفر از دوستانی که خیلی وقت نیست می‌شناسمشان مرور کردم؛ یکی در حال سپری کردن دوران عسر و دیگری در حال چشیدن طعم یسر؛ بدون برنامه ریزی قبلی و به طرز عجیبی با جزئیات. عجیب‌تر آنکه بعد از این مدت که از دوستیمان گذشته به دلیل وجوه مشترک اتفاقات و دردهای ناشی از بزرگ شدن و تجربه‌های مشابه استخوان ترکاندنمان، امشب دو به دو به هم رسیده‌ایم. زمان می‌گذرد، دردها التیام می‌یابد و دادها فرو می‌نشینند و دلهره آور و تلنگر زننده، نگاه خدایی است که فارغ از زمان و مکان و رفت و آمد، «مثقال ذره شرا یره»!

۰ نظر ۳ لایک

راه رفتن روی تیغ

یکی از مخاطبان اینستام که نسبتا آدم سرشناسی هم هست، چند وقت پیش همایشی برگزار کرد که من از طریق صفحه‌ی اینستاگرامش متوجه شدم و شرکت کردم. حالاتم توی اون همایش، نحوه‌ی آشنایی و پیگیریم (به گفته‌ی خودشون) و پست‌هایی که گذاشته بودم، باعث شد در نهایت ازم دعوت به یک همکاری در سطح کلان بکنند؛ چیزی در قد و قواره‌ی سپردن کل یک پروژه از ایده‌ی خام تا اجرا. پیشنهاد هیجان انگیز و وسوسه کننده‌ای به نظر می‌رسید، مضافا این که موضوعی که اون‌ها روش کار می‌کردند جذابیت و کشش خاصی برام داشت و در عرض دو سه هفته بارها رفتم که بپذیرمش. چیزی که به صورت جدی به تردیدم انداخت، حرفی بود که موقع تعریف کردن ماجرا برای یکی از دوستانم به اصطلاح از دهنم پرید! بدون اینکه قبلا به این نکته توجه کرده باشم گفتم: اگر من توی این مجموعه مدیر بودم، بدون هیچ شناخت و آزمون و آزمایش قبلی و صرفا با تکیه به چهار جمله ادعای یک دختر دانشجو و چند تا پست اینستا چنین پروژه‌ی عظیمی رو روی دوشش نمی‌گذاشتم. وقتی دقیق به جمله‌ی خودم فکر کردم متوجه نوعی شتابزدگی توی تصمیم اون افراد شدم و هول بیشتر از قبل برم داشت. جدا از این که اون کار وسوسه انگیز با حجم انبوهی از کار اجرایی (که در حوزه‌ی علاقه‌مندی و توانایی من نیست) به آینده‌م بی‌ربطه، یکهو متوجه شدم که برنامه‌‌م که از گوش و چشمش داره فشار و حجم کار بیرون می‌زنه گنجایش کار جدید رو نداره. چیزی هم که باعث می‌شد وسوسه بشم برای پذیرش چنین کاری، بیشتر از این که ریشه در علاقه‌ی همه جانبه به اون سوژه داشته باشه، برمی‌گرده به کنجکاوی و ماجراجویی پنهان در شخصیتم که همیشه سر پذیرش کارهای جدید کار دستم داده و دیگه نباید گولش رو بخورم!

پس عاقلانه، منصفانه و مسلمانانه(!) ش اینه که در اولین فرصت گوشی رو بردارم، خیلی محترمانه به اون مخاطب سرشناس بگم که تخصص و توان من با حجم کار شما سازگار نیست و دستکم تا پایان آزمون ارشد دیگه نمی‌خوام به برنامه‌م برای باز کردن جا فشار بیارم. علاوه بر اون، من یک انسانم و وجدانم اجازه نمیده کاری رو بدون تخصص و قبل از این که حتی یک کتاب کامل در موردش خونده باشم به عهده بگیرم و یک زنم و اگر دستم توی انتخاب کارها و داشتن اوقات فراغت و تفریح و کارهایی که عاشقانه دوستشون دارم باز نباشه، هیچ چیز از نشاط و شادابی برام باقی نمی‌مونه. به غیر از اون، کاری که شما می‌خواید، نیازمند یک تیم مجرب و کارکشته ست که من برای دور هم جمع کردنشون وقتی در حد و اندازه‌ی یک سال لازم دارم و این با فوریت مد نظر شما سنخیت نداره و ... خلاص!


پی نوشت: استاد غلامی می‌گفت جامعه، شما رو با دست و جیغ و هورا به سمت چیزهایی که اصلا در دایره‌ی تخصصتون نیست هول میده و اصرار داره که می‌تونید از پسش بر بیاید! می‌گفت حواسمون باشه که اینجور جاها، جو زده نشیم و مثل بقیه‌ی آدم‌هایی که گول دست و جیغ و هورا رو خوردند، نیوفتیم توی این ورطه و خودمون و مردم رو گرفتار نکنیم. حالا شده حکایت ما!

پی نوشت دو: توی همین شش ماه اخیر، چند تا کار با موقعیت و کلاس اجتماعی خیلی خوب (که ظاهرا برای خانم‌های جامعه‌ی ما از آسایش و سلامت روانی و بلکه نان شب هم واجب‌تر شده!) رو، تنها به این دلیل که ممکن بود خارج از توانم باشه یا دستم رو برای برنامه ریزی آزادانه‌ی شخصی ببنده، یا وادارم کنه تا دیر وقت با آدم‌های خاصی نشست و برخواست کنم که دوست نداشتم، رد کردم و از این کار اصلا پشیمون نیستم. توی رشته و تخصص من، کار همیشه هست، اونی که از بین میره، نیروی جوانی و انرژی‌ این روزهاست که اگر حواسم نباشه خرج کار گل و مسخره بازی میشه.

۴ نظر ۴ لایک

و فقط تو مرا خط به خط می‌دانی



فقیری می‌گفت آدم باید از خودش ناامید بشه، از خداش نه!



+عنوان به عبارتی: و انت تعلم ضعفی / دعای کمیل

۰ نظر ۴ لایک

چقدر به شما نمی‌آییم


بچه‌ها زود عصبانی می‌شوند و چون طبعشان به دغل خو نکرده و هنوز فطرتشان سر جایش هست٬ بدون معطلی و با دم دست ترین وسیله‌ی ممکن بروزش می‌دهند. این صحنه‌ها را حتما دیده‌اید توی مهمانی‌ها؛ اختلاف نظر بچه‌ها٬ بالا رفتن صدا و احیانا کتک کاری یا فحش و ناسزایی. چند دقیقه‌ی بعد هم دوباره یک بازی جدید ترتیب داده‌اند و یادشان رفته چی نثار هم ‌کردند. آن طرف بین بزرگترها قضیه فرق می‌کند. حرف بد بچه هنوز توی هوا چرخ نخورده همه از گوشه‌ی چشم پدر و مادرش را می‌پایند و اگر خیلی خویشتن‌دار باشند فقط توی دلشان آن‌ها را سرزنش می‌کنند. پدر و مادر وا می‌روند یا تا گوششان سرخ می‌شود از خجالت. هر چه خودشان٬ گذشته و رفتارشان را ورق می‌‌زنند٬ ردی از آن کار بد پیدا نمی‌کنند. فکری می‌شوند که چه شد و از که یاد گرفت و نهایتا برای خلاصی: «نمی‌دانیم کجا یاد گرفته» که یعنی: این قسمتش مال ما نیست٬ از ما نیست و به ما نمی‌آید. هر چه پدر و مادر مودب‌تر٬ محترم‌تر٬ شرمندگی از کار فرزند عمیق‌تر٬ تلخ‌تر ...

ما هم پدرانی داریم٬ که «کلهم نور واحد»٬ همه شهره‌ی ادب و کمالات و اخلاقیات زمان خویش و مرجع و تکیه‌گاه مردم. طبیعتا از ما هم انتظار می‌رود جور بهتری زندگی کنیم٬ چون بهترین حالت تربیتی برایمان فراهم بوده...
«از ما نیست کسی که همسایه از شرش در امان نباشد»
«از ما نیست کسی که نتواند خشم خود را کنترل کند»
«از ما نیست کسی که در امانت خیانت کند»
«از ما نیست کسی که تقلب کند»
«از ما نیست کسی که امانت را کوچک بشمارد»
«از ما نیست کسی که به خاطر ما ... رحم ننماید»
هربار این حدیث‌ها را می‌خوانم یاد همان صحنه‌ی بالا می‌افتم٬ پدری خجلت زده که با رفتار بد فرزندش غافلگیر شده و این‌ها را می‌گوید که یعنی: این قسمتش مال ما نیست٬ از ما نیست و به ما نمی‌آید ... پدرانی داشتیم که از بداخلاقی بچه‌هایی که هنوز خلق نشده‌ بودند هم تا گوششان سرخ می‌شد.
۰ نظر ۲ لایک

پراکنده‌های ذهن من

امتحان‌هایی هست در زندگی من، که شاید شما هم تجربه‌اش کرده باشید؛ امتحان‌هایی که در دوره‌های پراکنده تکرار می‌شوند، امتحان‌هایی که در آن حتی دیالوگ‌ها هم بعضا ثابت و بی‌تغییرند. نمی‌دانم کدام قسمتش را خوب بلد نیستم که مجبورم به تکرار و تکرار و تکرار. پس می‌نشینم، مثل دانش آموزی که با جسارت تمام به لطف استادش بیشتر از توانایی خودش چشم دوخته. دستم را زیر چانه می‌زنم و نگاه می‌کنم به اولین و آخرین معلم عالم، تا ببینم کجا این کمترین شاگرد را از جان کندن این امتحان خلاص می‌کند ...

*

آقای زائری چیزی توی اینستاگرام نوشته بود با این مضمون که آدمی که فکر می‌کرده چون وقت نداشته نافله نمی‌خوانده، آخر عمرش می‌فهمد که همان نافله نخواندن وقتش را بی‌برکت می‌کرده، یا کسی که فکر می‌کرده چون پول نداشته انفاق نمی‌کرده می‌بیند که انفاق نکردن هیچ چیزی از مالش را باقی نگذاشته و برای همین حدیثی داریم که می‌گوید در فقر انفاق کنید و الخ. از همین مضمون می‌شود خیلی چیزها را نتیجه گرفت مثلا این که آدم فکر می‌کند انقدر درگیر مشکلات ارتباط با آدم‌ها شده که ارتباطش با خدا مشکل دار شده، بعد می‌بیند آن چیزی که او را گرفتار مشکلات با آدم‌ها کرده و همه چیز را به هم ریخته همان فاصله گرفتن از خدا بوده... شاید برای همین است که می‌گویند بین خودتان و خدا را اصلاح کنید، اصلاح روابطتان را بگذارید به عهده‌ی خودش.

*

حاج آقا می‌گفت همه‌ی اطرافیان شما مشکلات و ضعف‌هایی دارند، هیچ کس هیچ وقت ایده‌آل ذهنی شما نیست. از ایراد اطرافیانتان بگذرید تا خدا توی ایرادات شما ریز نشود. یک روزهایی هست که از بیست و چهار ساعت روز، بیست ساعتش را دارم به این فکر می‌کنم که چرا فلانی اینطوری است یا چرا بهمانی آن خصلتش را نمی‌کند بندازد دور؟ بعد یاد این جمله‌ی حاج آقا میوفتم هول برم می‌دارد. با همین عقل انسانی خودم وقتی پای شمارش ایرادهای خودم می‌نشینم، تمامی ندارد ... اگر خدا بخواهد به نظر رحمت نگاهم نکند و مو را از ماست بیرون بکشد چه خواهد شد؟

۱ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان