کربلا ای کاش مسافرت بودم (۴)

در سفرهای زیارتی، بچه‌ها عزیز دردانه‌تر از همیشه می‌شوند. شیرین زبانی و حرف زدن از چیزهایی که به چشم ما آدم بزرگ‌ها نمی‌آید از یک طرف و پاکی و طهارت عجیب روحشان از طرف دیگر، آدم را در تمام سفر به وجد می‌آورد. گاهی از خودت می‌پرسی: «نکند ما اصلا به خاطر این نوزاد شش ماهه یا دختر بچه‌ی شش ساله پایمان به اینجا رسیده است؟ نکند اصل کار این‌ها بودند و ما را صدقه سرشان آورده‌اند که نوکریشان را بکنیم؟». دلت می‌خواهد دست و چشم‌هایشان را بوسه باران کنی وقتی از زیارت بر می‌گردند. دلت می‌خواهد بیشترین التماس دعاها را به آن‌ها بگویی، دعا به زبانی که دشنام نداده، کسی را نیازرده و غیبت کسی را نکرده مگر می‌شود به جایی نرسد؟

*

در حرم حضرت امیر(ع) نشسته بودم و بالای سر حضرت زیارتنامه می‌خواندم. دخترخاله‌ی شش ساله‌ام روی پایم خوابش برده بود. با یک سوال غیر منتظره از خواب بیدار شد: «آجی؟ چرا همه چیز اینجا سبزه؟». نگاهی به دور و برم کردم. راست می‌گفت. سنگفرش‌ها، دیوارها، فرش‌ها، قرآن‌ها یک‌پارچه سبز بود و من ندیده بودم. کمی فکر کردم و گفتم: «سبز رنگ آدم‌های خوبه.» نگاهی به خودم کردم و دیدم سر تا پا سبز پوشیده‌ام! افسوس خوردم به خاطر تشبیه نادرست و ناقصی که برای این فرشته‌ی کوچک کردم. بیشتر به مغزم فشار آوردم که منظورم را دقیق‌تر برایش بگویم. پرسیدم: «می‌دونی ما اینجا اومدیم پیش کی؟». نمی‌دانست. گفتم:« بهش میگن پدر خاک*. یه آدم خیلی خوبی که اگر نبود خیلی‌ها تنها می‌شدند و کسی نبود بهشون کمک کنه». چیزی نپرسید و ساکت ماند اما مشخص بود خیلی از مفهوم پدر خاک سر در نیاورده. مجبور شدیم وقت نماز برای اتصال به جماعت جایمان را عوض کنیم. از من جدا شد و چند صف جلوتر کنار مادرش نشست. رکعت آخر نماز به خودم آمدم و دیدم تلاش کرده و با زحمت خودش را از بین جمعیت فشرده رسانده پیش من. کشف جدیدی کرده بود: «آجی من یه چیزی فهمیدم! سبز رنگ بهشته!». جوابی به سوال خودش داد، هزار بار از جواب من بهتر!  تشویقش کردم و خواستم فکر کند کدام رنگ‌ها بهشتی‌اند و مشتاقانه به حرفش گوش سپردم. اول سفید را نام برد و بعد آبی و صورتی را؛ صورتی برای این که رنگ مورد علاقه‌اش بود. دست آخر قرمز را هم وارد لیست کرد و زود خطش زد.« قرمز رنگ جهنم نیست؟ من دوستش دارم آجی، چرا رنگ جهنمه؟». سوال سختی به نظرم رسید و تصمیم گرفتم جوابی بدهم که در دام سوال سخت بعدی نیوفتم. این حرف‌ها چطور به ذهنم رسید؟ نمی‌دانم! گفتم:«قرمز جهنمی نیست، هیچ رنگی جهنمی نیست مگر این که خودش بخواد.». چشمان درشتش را دوخته بود به من تا بفهمد چه می‌گویم. «بستگی داره هر رنگی چه کار کنه. اگر قرمز تصمیم بگیره رنگ خوش اخلاقی باشه، میره بهشت. اگه مامانش رو دوست داشته باشه، بازم میره بهشت. اگر رنگ بدی باشه، حرف بد بزنه، همسایه‌ش رو اذیت کنه میره جهنم! تنها رنگی که به نظرم فقط میره جهنم سیاهه. سیاه، رنگ دل اون آدماییه که خدا رو دوست ندارن. سفیدها هم میرن بهشت. سفید رنگ دل آدم‌هاییه که خدا رو دوست دارن و خدا هم دوستشون داره». تا قبل از آن هیچ وقت به رنگ‌ها اینطور نگاه نکرده بودم. هیچ وقت فکر نکرده بودم اگر روزی پرده‌ها بیوفتد من کدام رنگ بهشتی یا جهنمی‌ام و این‌ها از برکت آن سوال و آن جواب بود.

کسی می‌تواند شک کند که بچه‌ها از پاکی و لطافت روحشان در دنیایی قدم می‌زنند که ما آدم بزرگ‌ها را راهی به ساحت مقدسشان نیست؟


*ابوتراب، از القاب حضرت علی(ع)

۲ نظر ۳ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۳)

وقتی می‌خواهی کسی که دوستش داری یا وصفش را زیاد شنیده‌ای را برای بار اول ببینی٬ چند روزی دور خودت می‌چرخی تا تصمیم بگیری چه لباسی و چه رنگی بپوشی٬ چطور سر صحبت را باز کنی و چه هدیه ببری که طرف را بیش از حد معمول ذوق زده کنی؛ یعنی برای یک آدم معمولی که هم قد توست و یا خانه‌ی پرش یکی دو وجبی از تو بزرگ‌تر است٬ باید خودت را این همه بیاندازی توی زحمت. هر چقدر مرتبه‌ی آن آدم بالاتر می‌رود رشته‌ی کار بیشتر از دستت در می‌رود و بیشتر دور خودت می‌گردی و کمتر به نتیجه می‌رسی. حالا تصور کن یک روز می‌گویند باید بروی خدمت کسی که یک عمر دعای کمیلش را خواند‌ه‌ای و به عظمت روحش تبارک الله گفته‌ای٬ چه حالی بهت دست می‌دهد؟ چه بپوشی بهتر است؟ چه بگویی که حق مطلب را ادا کنی؟ چه هدیه ببری؟ مگر می‌شود چیزی گفت و چیزی هدیه برد که کم نباشد؟ که به چشم بیاید؟ هر چه ببری و هر چه کنی٬ آبروی خودت را برده‌ای؛ مثل کودکی که از جیب پدرش پول برمی‌دارد که برایش هدیه بخرد؛ حتی پیچیده تر٬ سنگین تر٬ که اگر هنوز سری به سجده می‌گذاری و عبادت دست و پا شکسته‌ای می‌کنی از گوشه‌ی چشم همین آقاست و تو می‌دانی که اگر بگویی قدمی در راهش برداشته‌ای دروغ می‌گویی.

از هتل تا حرم٬ بیشتر از صد متر فاصله نیست. یک خیابان باریک ناهموار خاکی٬ که تنها وسیله‌ی نقلیه‌ی آن گاری‌های دستی است ما را می‌رساند به حرم. روبروی پنجره‌ی اتاق هایمان٬ آن طرف خیابان خاکی یک عالمه ستون نیمه کاره‌ی بتنی است؛ ستون‌های صحن فاطمه‌ی زهرا(س). روی هر ستون اسم یکی از معصومین(ع) را با اسپری سبز نوشته‌اند٬انگار که هر ستون به نیت یکی از این انوار مطهر پی ریزی شده. از پنجره‌ی اتاق ما این‌ها دیده می‌شود: یا حسین(ع) / یا فاطمه(س) / یا علی(ع). «یا علی! یا علی! یا علی! فکرش را نمی‌کردم که یک روز با مرقد مطهرت فقط صد متر فاصله داشته باشم در حالی که هنوز زنده‌ام و نفسم بند نیامده» وقت رفتن به حرم رسیده٬ وقت دست‌بوسی شهید تنها. هیچ چیز نداری که ببری جز بیچارگی‌ات. انقدر بهت زده‌ای که حتی اشک هم نمی‌توانی بریزی. در آن خیابان خاکی قدم می‌زنی٬ آرام و شمرده و کوتاه کوتاه. سرت را نمی‌توانی بلند کنی و جرات نمی‌کنی چشمت را بگردانی؛ خیره می‌شوی به یک نقطه: خاک. «یا لیتنی کنت ترابا که خاک امروز شرف دارد بر بنده‌ی بیچاره‌ای که شرمنده‌ی صاحب و آقای خود است.» قدم برمی‌داری - قدمت را برمی‌دارند- تا نزدیک حرم. وارد «تفتیش» می‌شوی و لب‌خند بی‌رمقی از سر ناچاری به کسی که با احترام بازرسی‌ات می‌کند تحویل می‌دهی. پرده را کنار می‌زنی و ... اینک سنگفرش‌های حرم. «السلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده. السلام علیک یا امیر المومنین». دیگر اینجا قید مکان معنا ندارد. در یک چشم بهم زدن. کفشت را از پا می‌کنی٬ وارد تفتیش بعدی می‌شوی٬ چند پله ... یک در ... باز چند پله ... صحن حرم ... چند پله ... پرده را کنار می‌زنی و از حرکت جمعیت و اشک و آه مردم می‌فهمی اینجا حریم حرم است. بی‌اختیار می‌روی نزدیک ضریح. مردم گریه می‌کنند و می‌روند سمت ضریح (بهتر است بگوییم کشیده می‌شوند سمت ضریح٬ جاذبه آنجا تو را می‌کشد). دستت را دراز می‌کنی به سمت ضریح نه٬ که دامان علی(ع). دستت را دراز می‌کنی و موج جمعیت تو را عقب می‌کشد. دستت را دراز می‌کنی و دوباره به سمت ضریح کشیده می‌شوی. زمان را در می‌نوردی و یکی بلند می‌گوید «بابای خوب یتیمان کوفه». دستت می‌رسد به ضریح و این دیگر تو نیستی٬ یک یتیم بیچاره‌ی کوفی است که با نوحه‌ی زنی دامان علی(ع) را گرفته و بی‌اختیار گریه می‌کند.


۱ نظر ۳ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۲)

شنیده بودم که هوای نجف اشرف٬ خیلی سنگین است و روی دل آدم سنگینی می‌کند و همانطور بود که گفته بودند. سفرمان هوایی بود و ما قرار بود از تهران بپریم و در فرودگاه نجف بنشینیم. باور کردنی نبود. فرودگاه نجف؟ فرود؟ من؟‌ مگر در خواب می‌دیدم که روزی مسافرش باشم و آن وقت نشسته بودم در هواپیمایی که که مهمان‌دارش می‌گفت یک ساعت و ربع دیگر در فرودگاه نجف است. آنجا جایی است که اگر به پای عقل بروی سودی جز دیوانگی ندارد. باید خودت را رها کنی در طوفانی که تو را برداشته و با خودش می‌برد. در ذهنت محشر به پا می‌شود. صداها روی هم می‌لغزد و می‌ریزد. همهمه‌ای است عجیب. نمی‌دانی به روضه گوش کنی یا به فضایل حضرت یا به نوایی که می‌گوید:‌«موری رفت به محضر پادشاهی ... ». موری رفت؟ خوشا به حال آنان که مورند و می‌روند و بدا به حال ما که ذره‌ای و کمتر از ذره‌ایم. با خودت می‌گویی خدایا مرا چه به زیارت علی(ع)؟ نکند بروم و آنجا زیر پای شیعیان حضرت له بشوم از هیچ بودن؟ و هرچه منتظر می‌شوی جوابی نمی‌شنوی. در لایه‌ی هزارم ذهنت همین یک جمله آرامت می٬کند:‌«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند٬ به آسمان رود و کار آفتاب کند». زمان مثل برق می‌گذرد و نمی‌گذرد. تو خودت هستی و نیستی. آن صداها کم‌اند و زیادند. آدم را یک جور خلا غریب در بر می‌گیرد. هر چه به مقصد نزدیک‌تر می‌شوی تغییرات همه چیز را با تمام وجود حس می‌کنی. از مرز که رد می‌شوی٬ بدون این که کسی چیزی گفته باشد معلوم است که آنجا خاک عراق است. باز هم نزدیک‌تر می‌شوی. بهت و خلا آغوششان را تنگ‌تر می‌کنند. مهمان‌دار می‌گوید که تا چند دقیقه‌ی دیگر فرود می‌آیید. آنجاست که دیگر نفس کشیدن سخت می‌شود. هوا غلیظ است و انگار ریه‌ها کشش نفس کشیدن ندارند. هوا غلیظ است و انگار تمام ذرات هوای کره‌ی زمین برای نفس کشیدن در هوای علی(ع) مسابقه گذاشته‌اند. هوا غلیظ است و مهمان‌دار می‌گوید «تا توقف کامل هواپیما کمربندهای ایمنی خود را باز نکنید.» هوا غلیظ است و دستت را می‌گذاری روی سینه‌ات و مطمئن می‌شوی که دیگر قلبت نمی‌زند.

۳ نظر ۴ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱)

کربلا رفتن برایم شده بود مصداق روشن کلمه‌ی «محال»؛ از همان ده سال پیش که بابا دست مادربزرگ‌هایم را گرفت و رفت٬ تا امسال که مرز بیست و یک سال را رد کرده‌ام. هر طور حساب می‌کردم شرایط رفتن برایم فراهم نبود و نمی‌شد. راستش خیلی هم برایش تلاش نکرده بودم٬ یعنی تصور می‌کردم که زورم به دیوار بلند نشدن‌ها نمی‌رسد. چند باری از دهانم پریده بود که «کربلا نمی‌رویم؟» و مامانم همیشه بیشتر از این حرف می‌رنجید و با این که دوست داشت برود اما از خطرات جانی آن واهمه داشت. من از بیم ناراحت شدن مامان هم که شده آرزویم را لای بقچه پیچیدم و گذاشتم ته انباری!

اولین تصمیم جدی‌ام برای کربلا رفتن را امسال گرفتم. تصمیمی که جرقه‌اش در یکی از مجالس روضه‌ی امام حسین(ع) زده شد. با خودم گفتم مگر می‌شود کسی شیعه باشد و یک بار هم کربلا نرفته باشد؟ و مگر وقتی همت می‌کنی در راه امام حسین(ع) کاری کنی٬ فکر کردن به موانع چیزی جز بهانه تراشی است؟ از این فکر به هم ریختم و تصمیم گرفتم تا زمانی که شرایط رفتن به کربلا فراهم شود٬ دست کم به صورت جدی آرزویش را داشته باشم.

«این» متن روح الله رجایی٬ انگار راهی را جلوی پایم گذاشت. به ذهنم رسید که از خصلت عاطفی بودن امام حسین(ع) استفاده کنم. قلم گرفتم و برای هفته‌ی اول ماه محرم٬ برای همشهری یک یادداشت نوشتم و خواستم هر کسی که دلش با صاحب محرم صاف است سلامم را برساند و برایم پا در میانی کند. دو هفته هم نگذشته بود از چاپ شدن آن یادداشت که یک روز مامان آمد خانه و گفت: فکر کنم داریم می‌رویم کربلا! انگار داشتم خواب می‌دیدم. مامان می‌گفت برویم کربلا؟ مامان؟ همان مامانی که هر بار حرف کربلا به میان می‌آمد از خطراتش می‌گفت؟ آن زمان که از خطراتش حرف می‌زد٬ آمریکا در عراق لانه کرده بود و حالا که می‌گفت برویم کربلا٬ داعش بیخ گوش آن بود! چیزی بود شبیه به معجزه. همیشه حس می‌کردم اگر بخواهند بطلبند مامان هم راضی می‌شود که با ما همراه شود و حالا این مامان بود که همه را شیر کرده بود و راه انداخته بود به سمت کربلا!

حالا من هم شک ندارم که به قول آقای رجایی٬ امام حسین(ع) به شدت عاطفی است. کافی است بگذاری اش توی یک فضای احساسی تا تمام موانع رسیدن به خودش را نیست و نابود کند. «وتر الموتور» اهل کسا (ع)٬ هزار و اندی سال است همینطوری آد‌م‌ها را نمک‌گیر خودش کرده ...

۶ نظر ۴ لایک

لک لبیک یابن الزهرا

«لبَّیک یا حسین، 
یعنی در معرکه، 
تا پای جان بمان، 
بگذر از سر
لبَّیک یا حسین، 
یعنی نعش پسر، 
یعنی در این وداع، 
صبر مادر
یعنی باور کنی کربلا را
یعنی تاب آوری طعنه ها را
یعنی بیعت کنی با شهادت
یعنی صبر جمیل بر مصیبت»

*

واحد حماسی میثم مطیعی: بشنوید

۰ نظر ۳ لایک

شصت و سه

«بسم اله ای خون خدا/ بسم اله ای شهد بلا»

*

«...بعضی‌ها فکر می‌کنن در صورتی می‌تونن کاری بکنن که رئیس باشن؛ میگن ما رئیس مجلس شیم کار کنیم، ما رئیس فلان جا شیم دنیا رو درست کنیم؛ این حرف‌ها نیست. هر جا هستی نوکری‌ت رو بکن. برادرا، خواهرا ما نسبت به دیگران همیشه بدهکاریم و نه طلبکار. البته مدیریت با جاه طلبی خیلی فرق داره. گاهی کسی می‌بینه باید جایی رو مدیریت کنه تا کارها جلو بره، خب چه بهتر، بیشتر نوکری مردم رو می‌کنه؛ اما اینطور درست نیست که بعضی‌ها رئیس میشن و همه ی اختیارات رو برای خودشون می‌خوان.جاه طلبی که چشم و گوش آدم رو به روی حقایق می‌بنده خوب نیست.»


+ای اولین شهردار عالم! خودت جاده‌های پیش رو را آسفالت کن!

۱ نظر ۲ لایک

شصت و چهار

روز رفتن امام صادق(ع) است

اما نمی دانم چرا «بوی پیراهن خونین کسی می آید»


+مثل ماه رمضانی که گذشت و شد، کاری کن که محرم امسال هم بشود و ما اگر مردیم، لااقل با شرمندگی کمتری بمیریم!

*مهدی جهاندار

۰ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان