«دیفن هیدرامین»ِ عزیزم

«دیفن هیدرامین»ِ عزیزم!

سلام؛

امیدوارم حالت خوب باشد و حسابی گوش مریض‌هایت را بکشی. اول از هر چیز باید از تو به خاطر پیشرفت چشم‌گیرت در تغییر طعمِ زهرمارِ گلوخراشت تقدیر کنم-می‌دانم، می‌دانم که صبح هم در یک پست جدا از تو تقدیر کرده‌ام اما بگذار باز هم بگویم که حکایت من با تو مفصل است-. من نمی‌دانم چه حکمتی است که تو را دیده‌ام از آن زمان که خودم را شناخته‌ام اما تو را نشناخته‌ام از آن زمان که دیده‌ام و باید برای این دست‌ها بر پشت دست بکوبم و انگشت‌ها از سر حسرت بگزم. تو یار‌ِ غارِ همیشگیِ شب‌هایِ سردِ سرماخوردگیِ من بوده‌ای؛ اگرچه من هیچ وقت تو را دوست نداشته‌ام و از گوشت تلخی‌ات پشت چشم نازک کرده‌ام. اما این چیزی از ارزش زحمات تو نمی‌کاهد. گمان می‌کنم پشت این اخم غلیظی که تو داری قلبِ رقیقی خفته است که یافتنش نیاز به کمی کنجکاوی و حوصله دارد. تو چه چیز می‌خواسته‌ای جز خوب شدن حال بیمارانی که تب امانشان را برده و عطسه دستمال‌هایشان را تمام کرده؟ برای چه انقدر اخم می‌کرده‌ای و با زور و بدون آب به گلویِ خلق الله یورش می‌برده‌ای جز به نیت صواب؟ شاید اخمت هم جزایِ بی میالاتیِ ما بوده، که دست و پایمان را جمع کنیم و کمی بیشتر قدر عافیت بدانیم؛ یک اخم پدرانه. و شاید شب‌ها که مریض‌هایت از شدت تب به خواب می‌رفته‌اند و مراقبانِ وی از خستگی غش می‌کرده‌اند تو دلسوزانه بالای سرشان می‌نشسته‌ای و با آخرین دستمال‌هایِ جعبه اشک از دیدگان می‌سترده‌ای تا صبح. حکایت آن کسی را داری که نیکی می‌کند و روی گردانی از مردم می‌بیند و خیر می‌رساند اما ناسزا می‌شنود. اما خودت نیک می‌دانی که چه دماغ‌ها از آبریزش و چه گلوها از سوزش و چه گوش‌ها از خارش افتاده‌اند با تو و چه کمکی در جهت کم مصرف کردن دستمال کاغذی صورت گرفته است و ما بی‌خبریم. این را بگذار به حساب مریضیمان و به حساب عوارضی که ناخواسته بر تن ما می‌گذاری و حسابی تکانمان می‌دهی.تو پیر سالخورده‌ای هستی که ما نوسالان تلخی تجاربت را تاب نمی‌آوریم. گرچه برایت پُستکی صبح نوشته بوده‌ام و پایش چند اسمایلی نیش تا بناگوشی درج کرده‌ام اما لازم بود مفصل‌تر با تو حرف بزنم و روشنت کنم که متوجه تلاشت برای جلب رضایت بیمارانت با تغییرِ آن مزه‌ی حال به هم زن هستم. بالاخره موفق شدی و به غیظت غالب گشتی، که امید است بدین گونه تلاشت موثرتر و بیمارانت قدردان‌تر گردند.


دوست دارت

طفل کبیر

۳ نظر ۳ لایک

دردی است غیر مردن ...

دلتنگی، بعد از مرگ تنها مرضی است که نه درمان دارد و نه می‌شود جلوی هجومش را گرفت.

با دلتنگی فقط باید ساخت، فقط باید سوخت.

کاش بسوزم و تمام شوم.



+از این هفته تا آخر ماه صفر بخشی از سفرنامه‌ی کربلا با همین عنوانی که اینجا می‌نویسم در صفحه یادداشت‌های همشهری جوان چاپ می‌شود به امید خدا.

۵ نظر ۵ لایک

ما همه لالیم، لال! پیشِ امیرِ بیان

به عدد آدم‌های دنیا، واکنش منحصر به فرد هست در برابر این جمله: «دارم میرم کربلا، برای بار اول». از همه حیرت‌انگیز تر اما، واکنش آدم‌هایی است که قضاوت عقل بیچاره‌ی آدمی را لگدمال می‌کنند؛ همان‌ها که فکر می‌کنی زنگ بزنم حلالیتی بگیرم و اسمش را از لیست خط بزنم و بعد می‌بینی به هم ریخت، حالش بد شد، بغضش گرفت و زود خداحافظی کرد. به راستی که سفره‌ی ابا عبد الله (ع)، خیلی‌ها را نمک‌گیر کرده و چقدر غبطه می‌خورم به حال این‌هایی که نمک‌‌دان هر که و هر جا را که می‌شکنند، حرمت خان گسترده‌ی شهید کربلا را خوب نگه می‌دارند، بهتر از خیلی‌ از ما.


*


صبح زود پرسید: «باورت میشه داری میری؟» و با همان لحنی پرسید که من بارها از خودم پرسیده‌ام این چند روز. باور؟ نه. باورم نمی‌شود و نخواهد شد که تن و دل بی‌مقدار و روح ناپاک من نسبتی با آن فضاهای قدسی، با آن تکه‌های بهشت داشته باشد. و اگر هم بار سفر بسته‌ام و پای رفتن دارم و هنوز نمرده‌ام برای آن است که ایمان دارم خودشان می‌دانند چه می‌کنند و خودشان به کوچکی و سیاهی و ناپاکی این دل و روح حقیر، آگاهند و چاره هم به دست خودشان است.


*


حلال کنید و دعا کنید، همه ما را بپذیرند ...

۳ لایک

جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم ...

مثل مرغ سر کنده شده ام. گاهی می‌روم. گاهی می‌آیم. کمی می‌نشینم. اندکی راه می‌روم. باری می‌خندم و بار دیگر بغض می‌کنم. چه دارد می‌شود؟ نمی‌دانم. تکلیفم چیست؟ بی‌خبرم. از کدام مسیر می‌روم؟ راه را بلد نیستم. اصلن می‌روم؟ خدا عالم است. فقط فهمیده‌ام در شما، اشک و قلم زود تاثیر می‌کند. به اشک و قلم قسم، افسار دلم از دستم در رفته. تمامش کنید، زودتر.

۲ نظر ۲ لایک

نشانی بدهم تو را ...

نشانی بدهم تو را، یا رسول الله که در صبح قیامت منِ رو سیاه را از میان آن خیل عظیم بازشناسی و دستم بگیری. آن کس که چشم بسته و زار می‌گرید و دهانش باز است و وی را یارای آن نیست که فریاد همی برارد و استمدادی طلبد، آن منم. چه بسیار عمر از من بگذشت و من اینگونه بگریستم و دهانم باز بود و استمداد نتوانسم خواستن ...

۳ لایک

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان

حاضرم قسم بخورم که هیچ حادثه‌ی بزرگی همینطوری رخ نمی‌دهد و هیچ اتفاقی خودش نمی‌افتد.1 حوادث بزرگ، همه حاصل یک کارگردانی بی‌نقص‌اند که کسی فکرش را هم نمی‌کند؛ چه از نوع بشری و چه غیر بشری آن. در این میان اتفاقاتی که وجه فرازمینی قابل توجهی دارند شبیه به یک بازی عاشقانه‌ی غیر قابل پیش‌بینی اند. اغلب بیش از این که بشود گفت وقوعشان حاصل جبر است یا اختیار، فرصتی است برای جلوه‌ی معنای «جا ماندن» و «جلو افتادن»؛ یا ظرفی بر مفاهیم غیر زمینی «حسرت» و «فراق» و «عشق» و «سوختن». چشم بصیرت هم نمی‌خواهد، کمی که چشمانت را تنگ کنی دیده خواهد شد. کشف قواعد این بازی هم نیاز به کمی نکته‌سنجی دارد. یادتان هست که چند سال پیش هواپیمایی موسوم به «سی-یکصد و سی» درست چند دقیقه بعد از پرواز از فرودگاه مهرآباد به مقصد چابهار در شهرکی همان نزدیکی‌ها سقوط کرد؟ این حادثه تقریبا پیکر تمام سرنشینان حادثه را به آتش کشید و خاکسترش را بر دل ملتمان نشاند. همه‌ی ما به نقص فنی هواپیما لعنت فرستادیم و آرزو کردیم که دیگر هیچ هواپیمایی در کشورمان سقوط نکند. عقل ما محدودیت‌های دنیای مادی و سهل انگاری برخی را محکوم کرد و پرونده‌اش را همینجا بست. اما این‌ها پوسته‌ی مادی ماجراست، همان حجابی که باید باشد تا داستان اصلی را دیدنی‌تر کند. مدت‌ها بعد یادداشت‌هایی را پیدا کرده‌اند که چند تن از قربانیان این حادثه قبل از سفر نوشته بوده‌اند. قدر مشترک تمام آن‌ها شوق پرواز و آمادگی برای مرگ و دلتنگی رفتن بود. شما می‌توانید باور کنید این‌ها اتفاق است و بی‌ربط و تصادفی؟ شاید عاقلانه‌اش اینطور باشد اما دلم گواهی می‌دهد که خدا دست کم چندتای آنان را برای خودش انتخاب کرده بود که درست در یک زمان مشخص به عاشقانه‌ترین شکل ممکن از زمین جدایشان کند و کرده.

*

در عالم امکان، ابراهیم خلیل الرحمن از معدود کسانی است که پیمانه‌ی عاشقی را پر کرده است؛ ماجرای فرزند برومند به قربانگاه بردن را دیگر خودتان می‌دانید. درست در سالروز این حادثه‌ی تاریخی ، یک عده در حین انجام آیین ابراهیم خلیل، لبیک گویان، با لباس سپید، در حال احرام و پاک از گناه مثل یک کودک تازه از مادر متولد شده، دانه دانه بر زمین افتاده‌اند و قربانی شد‌ه‌اند. انگار بعضی‌هایشان میوه‌های نوبرانه‌ای بودند که اگر چیده نمی‌شدند، نمی‌شد. به پیروی از آیین ابراهیم بالیدن کجا و خود، ابراهیم زمان خود شدن کجا؟ سختی کار عاشقی را آنهایی فهمیده‌اند که چشم انتظار آمدن عزیزانشان، خبر رسیده پاره‌های تنشان مثل گل‌های رنگارنگ پر پر شده و بر دامن سپید منا ریخته‌اند. هر کسی هر چه را عزیز داشته از برادر، پدر، پسر و ... راهی قربانگاه کرده است. این البته چیزی از زشتی بی‌مسئولیتی مسئولان این فاجعه و خشم و انزجار ما از کوتاهی‌هایشان کم نمی‌کند اما بر دل داغدیده‌ی ملتی مرهم می‌گذارد برای صبوری.

*

شنیده بودم که خدا گفته: «هر کس را من عاشق باشم، خونش را می‌ریزم و هر کس را که من خون بریزم، خود خونبهای اویم.» دوستی در یکی از شبکه‌های اجتماعی به بهانه‌ی این حادثه نوشته بود: «هزار و چند صد بنده داشت که بعد از خواندنِ عرفه، بندبندشان لبیک گفت و ... منا همچون کاسه‌ی سفیدی شد که کسی با انارِ دانه دانه، پوشانده باشدش» هر صحنه از این بازی پنهان دریای شوریدگی است و تحیر. حجتان قبول! حاجیانِ قربانی شده و حاجیانِ پاره‌ی جگر به قربانگاه فرستاده. ای کاش ما هم امسال حاجی شده بودیم و به جای فرو بردن بغض‌ها و اشک حسرت ریختن‌ها از راه دور، در میان شما نشسته بودیم و معنای جاماندگی و حسرت و فراق را با شما شریک می‌شدیم و در این غم جگرسوز با هم خاکستر می‌شدیم و می‌سوختیم. دلم گواهی می‌دهد که خدا، عزیزان شما را برای خودش انتخاب کرده بوده و می‌خواسته به عاشقانه‌ترین شکل ممکن از بند زمین رهایشان کند. دلم گواهی می‌دهد که این هم یکی از قصه‌های عاشقانه‌ی خداست، برای آن‌هایی که دوست‌ترشان دارد؛ مثل داستان ابراهیم.

 

1.«اتفاق خودش نمی‌افتد» نام فیلم‌نامه‌ای از بهرام بیضایی

۲ نظر ۲ لایک

نبی اله

صدای سراج قلاب طمع‌کاری است که همیشه در دلم فرو می‌رود و شکارش می‌کند. هر بار صدای فرو رفتن تیزی صدایش در قلبم و از جا کنده شدنش را به خوبی می‌شنوم و می‌بینم که دل بیچاره را می‌برد و پرتش می‌کند در دامن سال‌های خیلی دور، سال‌هایی که برای آمدن داشتم این پا و آن پا می‌کردم؛ سال‌های دهه‌ی پنجاه. تا همین اواخر هم نمی‌دانستم چه مرگم می‌شود که با یاداوری آن سال‌ها ناخودآگاه بغض می‌کنم یا به هیجان می‌آیم و می‌افتم به کار کردن زیاد.

*

به حکمت خدا خرده‌ای وارد نیست، اما شیطنت‌های این بنده‌اش هرگز تمامی ندارد. هزار بار با خودم مرور می‌کنم که اگر بیست سال زودتر به دنیا می‌آمدم چه می‌توانست بشود. شاید یک کودک خوشبخت می‌شدم که شانس دیدن «آن مرد» را داشت. شاید هم همسایه ای برای «گلی خانم این‌ها» و کلی شاید دیگر که منتهی به دیدن «آن مرد» می‌شد؛ اتفاقاتی که اگر چه مرا هم دوره‌ی «آن مرد» می‌کرد اما از یک شانس بزرگ برای همیشه محرومم می‌ساخت.

*

اگرچه دلم برای عطر پیراهن، نگاه مهربانش و دست‌هایی که به نظرم کمی خشک و کمی گرم‌اند از پس این سال‌ها پر می‌زند ولی خیلی زود از اما و اگرهای ذهنم پشیمان می‌شوم. او بیش از همه‌ی این‌ها خونش را در شریان‌های حیات من به یادگار گذاشت. خونی که گاهی می‌جوشد و می‌خروشد و این بزرگترین کاری بود که می‌توانست برایم بکند. خونی که مرا با کوچکترین اشاره‌ای می‌کشاند به سمت آن سال‌های خیلی دور، سال‌هایی که او را کشتند و من داشتم برای آمدن این پا و آن پا می‌کردم؛ سال‌های آخر دهه‌ی پنجاه.

۰ نظر ۲ لایک

راه

 نویسندگی تنها علاج دیوانگی ست. طفل کبیر (علیه الرحمه)

۰ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان