اینو امشب فهمیدم

مامان بوی طالبی فالوده شده‌ی خنک میده

یا بوی توت فرنگی تازه از یخچال بیرون اومده ای که یه ذره شکر روش پاشیده باشن

۳ نظر ۳ لایک

اگر حرف نمی‌زنم هم حالم خوب است، خوب‌تر حتی

میگه توی طب سنتی از جمله توصیه‌هایی که به افرادی که مثل تو طبع گرم و خشک دارن میشه، اینه که از حرص و جوش خوردن و پر حرفی پرهیز کنن!

مدت‌هاست متوجه شدم وقتی صبحت کلامی‌م از حد معلومی فراتر میره دلشوره‌ی عجیبی میاد سراغم، حتی حرف‌های خوب، حرف‌های خیلی خیلی خوب هم برای من «تا» دارن و وقتی از تای خودشون می‌گذرن می‌خوام بشینم زار زار به حال خودم گریه کنم. تا به حال نمی‌دونستم ریشه‌ش کجاست، حالا هم نمی‌دونم، اما در عوض یاد گرفتم به مرز کلامم پایبند باشم و خودم رو اذیت نکنم.

خیلی کیف کردم! خیلی!  از این که اکتشافات ابن سینا مویدی بر کشفیات خودم در مورد خودم شد. درود خدای متعال بر روح و هوش و ذکاوتش!


بعد التحریر: حدود یک سال پیش نقلی شنیدم در مورد یکی از علمای بزرگوار (و اسمشون خاطرم نیست) که وقتی یک هفته تدریس می‌کردند می‌گفتند وقت این شده که ما پای منبر بنشینیم و گوش بدیم، احساس می‌کنیم که دلمان از یک هفته حرف زدن زنگار گرفته! عبارت دقیقی که برای حالتم می‌تونم انتخاب کنم همین زنگار گرفتن دله؛ با این تفاوت که اون عالم بزرگوار یک سره حرف‌های نافع می‌زد و ما این چند گرم گوشت رو رها کردیم که تا می‌تونه حرف بی‌خود و بی‌فایده بزنه و حسابمون رو سخت‌تر کنه.

۳ نظر ۴ لایک

تخصص ما را قبول کن!

خدا چقدر قشنگ می‌گوید:‌ 

«الم نشرح لک صدرک؟و وضعنا عنک وزرک٬ الذی انقض ظهرک»* [حواست هست حالت بد بود٬ داشتی دق می‌کردی٬ دنیا برایت تنگ شده بود٬ قفسه‌ی سینه‌ات داشت روی قلبت سنگینی می‌کرد٬ استخوان‌هایت داشت می‌شکست زیر فشار٬ اشکت درامده بود و از عجز نمی‌توانستی حتی داد بزنی؟ همه‌ی این‌ها بود و ما حالت را خوش کردیم٬ بارت را برداشتیم و دست نوازش به سرت کشیدیم.] 

«و رفعنا لک ذکرک»* [یادت هست هیچ کس تحویلت نمی‌گرفت٬ داشتی خوار و خفیف می‌شدی٬ حرف می‌زدی و کسی نگاهت نمی‌کرد٬ لب‌خند می‌زدی و کسی جوابت را نمی‌داد؟ ما نامت را بلندمرتبه کردیم و گوش عالم را کر کردیم از ذکرت.] 

«فان مع العسر یسری٬ ان مع العسر یسری»* [دیدی سخت نبود؟ دیدی گذشت؟ دیدی وقتی درد و داری و از حضور ما را آرامی چقدر همه چیز راحت می‌گذرد؟] 

«فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب»* [حالا دستت را بگذار روی زانویت و بلند شد دختر/ پسر خوب. کلی کار عقب مانده داری و نوبت سختی بعدی است. از هیچ چیز نترس و دلت را بزن به دریا٬ تخصص ما را قبول کن. ما اینجاییم که نمیری از درد٬ که کم نیاوری. یا علی!]

 


*آیات اول تا آخر سوره‌ی انشراح


۳ نظر ۰ لایک

گوشمان را‌ چهار قفله کردیم و کلید را انداخته‌ایم در چاه

ما می‌گوییم: خدایا فلانی پیامم را «سین» کرد اما جواب نداد!

خدا لابد می‌گوید: تو پیام‌هایت را به خودم بفرست، «سین» نشده جواب می‌گیری. من همینجا بین تو و قلب توأم.*

ما می‌گوییم: خدایا فلانی مرا دید اما سلامم را جواب نداد!

خدا لابد می‌گوید: خب چه اهمیتی دارد؟ به من یک سلام بده، جواب تمام سلام‌های بی‌جوابت را خودم می‌دهم. من برای تو بس نیستم؟**

ما می‌گوییم: خدایا بنده‌هایت تحویلم نمی‌گیرند، برای بزرگی ذاتی روحم و شکنندگی دلم اهمیتی قائل نیستند.

خدا لابد می‌گوید: خب راه را اشتباه رفته‌ای. من خودم این‌ها را آفرید‌ه‌ام و قرار این بوده که خیلی چیزها را خیلی‌هایشان نفهمند!*** بیا پیش خودم، هر چه عزت است مال توست!**** بعد می‌بینی که همه پرچم تسلیمشان برایت بالاست.

ما می‌گوییم: خدایا آخر ...

خدا لابد حرفمان را قطع می‌کند: گوش می‌دهی چه می‌گویم یا فقط یاد گرفته‌ای حرف بزنی؟


*أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ ؛ ۲۴ سوره ‌ی انفال

** ألَیس الله بِکافٍ عبده؟ ؛ ۳۶ سوره‌ی زمر

***و اکثر الناس لایعلمون؛ ۴۰ سوره‌ی یوسف

****من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا؛ ۱۰ سوره‌ی فاطر

۳ نظر ۳ لایک

ذکر تو در حلقه‌ی آتش خوش است


ناد علیا که علیت ولیست

نادعلیا که ولیت علیست

پیش وجودش چو تویی کالعدم

ناد علیا علیا دم به دم

عزم سفر کرده دلم تا علی

ناد علیا علیا یا علی

دل همه دم یاد علی می کند

ختم خوش ناد علی می کند

یاد تو چون وقت جنون دل است

شعر نه این لخته ی خون دل است

شعر کجا و خم ابروی تو

وهم کجا و شب گیسوی تو

حد تو در حیطه ی تعریف نیست

رسم تو هم قابل توصیف نیست

نفس کجا وسعت معنای تو

واژه کجا طلعت زیبای تو

جان ز تن خسته برون می کند

مدح تو را باخط خون می کند

وصف تو با نغمه ی دلکش خوش است

ذکر تو در حلقه ی آتش خوش است

هر دو جهان شعله ور از ذکر تو

وای چه پهلو شکن است عشق تو



پ.ن: شاعرش را نمی‌شناسم، اما هر که هست، علی نگهدارش ...

پ.ن 2: از اینجا گوشش بدید

۱ نظر ۲ لایک

رفیق(3)

+زندگیه دیگه، آدما میان، میرن.

- تو که دیگه باید عادت کرده باشی!


*


عشق است رفیقی که می‌توانی با او سه ساعت از یک روز را در دانشگاه قدم بزنی و بستنی بخوری و حرص (!) و گوشه‌ی چمن محوطه‌ی اصلی به آدم‌هایی که روزی با تو روی همین چمن‌ها نشسته بودند فکر کنی و به این که چهار سال لیسانس مثل برق و باد گذشت و تلخ و شیرین خارج و داخل دانشگاهش چنان دوربه نظر می‌رسند که قابل تجزیه و تفکیک نیستند و همزمان با افکار فلسفی از ته دل به حرف‌های او و جواب‌هایش بخندی و بعد از رفتنش با این که یک کلمه از حرف‌هایت را به خاطر نداری(بس که پرت و پلا گفته‌ای)، حالت خوب باشد که هست، که خوب است. راستی رفیق! خدا توی کله‌ی تو چه کار گذاشته که می‌توانی چنان جواب‌هایی به چنان جمله‌های مسخره‌ای که از دهان رفیقت بیرون میاید بدهی؟ هان؟

:)

۲ نظر ۲ لایک

طعم شیرین خیال

چند کلمه است٬ یک یادگاری است٬ یک تشکر کوچک است٬ یک دیده شدن به جاست٬ یک اثبات توانمندی جزیی است٬ اما همین چیزهای کوچک٬ آمپول زیر جلدی زندگی اند برای من٬ با اثر فوری؛ همین ها اند که به خودم می آیم می بینم تمام مسیر طولانی را بدون این که بدانم دست به زیر چانه بهشان فکر کرده بودم. همین هایی که باید باشند در روزهای شلوغ من.

۲ نظر ۲ لایک

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

هیچ کدوم از ما نمی تونیم از چهار پله بالاتر به زندگی خودمون نگاه کنیم و حدس بزنیم آخرش، یا حتی یه ذره بعدش چی میشه که بخوایم برای موقعیت های جلوی پامون تدبیر کنیم و آماده بشیم. اما تو می تونی. یعنی انگار فقط تو می تونی، اونم نه از چهار پله بالاتر، بلکه از بالاترین P.O.V ممکن توی عالم امکان، به ما و نقشه ی زندگیمون نگاه می کنی و کارگردانیش می کنی. گاهی فلسفه ی تو چاه افتادنمون، اینه که دست یاری تو رو «هم» ببینیم و یه وقتایی تمام جاده ها رو گره کور می زنی، که نگاهمون به آسمونت باشه. چی بهتر از این که تو کلبه ی مخروبه ی ما رو، هر چند بهش وابسته باشیم و توش احساس امنیت بکنیم، ویران کنی و راه ما رو به بهترین مکان های عالم کج کنی؟ چی شیرین تر از این که فانی بودن هر چی که دوستش داریم رو برامون عیان کنی؟ چی حال خوب کن تر از این که آدم خدایی داشته باشه که انقدر خوب و مهربونه؟ من مطمئنم تو تنها خیرخواه منی، اما خیلی کار داره تا بهش مومن بشم و با چشم بسته و دل قرص راهم رو ادامه بدم.

*

دیشب خبر خوشی بهم رسیده که از شوقش می خوام مثل پرنده ها شرق تا غرب عالم رو پرواز کنم. خبری که اگر ان شا الله محقق بشه، بزرگترین تغییرات زندگیم پیش رومه، تغییراتی که حتی توی عالم خیال هم تصورش نمی کردم. این اتفاق دقیقا میوفته وسط برنامه هایی که برای آینده م داشتم و تمامش رو بی استثنا به هم می ریزه و راهم رو برای پنج، ده یا بیست سال آینده به کلی تغییر میده، اما به اندازه ی یک سر سوزن هم ناراحت نیستم. اگر حدس می زدم رسیدن به این حال خوش- حتی اگر اونی که آرزوش رو دارم محقق نشه-، از گذر درد و تنهایی و تلخی رد می شد، هزار برابر بیشتر از چیزی که امسال بهم رسیده از تو می خواستم و با آغوش باز به استقبالش می رفتم.

۲ نظر ۱ لایک

یه جور یوهوی بلـــــــــــــند :دی

امتحان سطح یک، خودش رو ولو کرده بود روی قلبم، مغزم، فکر و تنفسم! یه جورایی قضیه حیثیتی بود و اگر رد می شدم از ادامه ی دوره محروم می موندم(با علم بر این که توی سطح قبل چقدر بدو بدو کردم که دیر نرسم، چقدر سعی کردم بچه ی درس خونی باشم، غیبت نکنم، سر کلاس هوشیار باشم و الخ). دو هفته کنترات دانشگاه نرفته بودم به بهانه ی همین امتحان و سه روز در فشرده ترین حالت ممکن درس خونده بودم، یعنی احساس این فشردگی هم منگنه شده بود به تلاش ترم پیشم و واقعا نمی خواستم دست خالی از امتحان بیرون بیام.

امتحان رو دادم و خیلی خیلی خیلی ازش راضی بودم. جز یه سوال یک و نیم نمره ای که بیست و پنج صدم ازش رو جواب دادم، باقیش خوب بود، فراتر از حد تصورم خوب! خدا رو شکر. حالا می تونم برم کله پاچه بخورم، بنویسم، آرشیو روزنامه رو ورق بزنم، دانشگاه برم، برای دوره ی سطح یک برنامه بریزم، نقاشی کنم، هدیه ی تولد آماده کنم، بخندم، برای ستونم برنامه ریزی کنم، متن های برنامه رو برسونم، پروپوزال هام رو بنویسم، جلسه ی هفته ی بعد رو پیگیری کنم، شام درست کنم، فریاد بزنم و به زندگی عادی برگردم! :)))

یوهووووووووو

۳ نظر ۳ لایک

کافئین دار تر از قهوه

کاری که کلمات می‌تونن توی اوج خواب آلودگی با من بکنن، یک پاتیل قهوه نمی‌تونه! باور بفرمایید راست میگم. اخیرا دچار یک نوع مرض حاد مغزی در انتهای روزهای پر کار شدم که داره نگرانم می کنه. وقتی که می خوام بیهوش بشم از خستگی، کلمات هجوم میارن و از در و دیوار مغزم بالا میرن و شروع می کنن به بلند بلند حرف زدن و اظهار نظر کردن. انقدر این صداها زیاده که پلکام دورترین فاصله ی ممکن از هم رو می گیرن و دیگه روی هم نمیان. خیلی هجمه ی بی رحمانه ایه چون هیچ دفاعی در برابرشون ندارم. بعد از چند دقیقه همهمه انقدر قشنگ کنار هم می شینن و تبدیل به جمله و پاراگراف و یادداشت میشن که احساس تعجبم از هجوم تبدیل میشه به طمع برای حفظ کردنشون. می ترسم وقتی صبح بلند میشم پاشیده باشن و رفته باشن و دیگه دسترسی بهشون ممکن نباشه. (که تقریبا همینطوره) همین دیشب فکر می کردم بزرگترین اختراع بشر می تونه یه «یو اس بی» یا یه دستگاه ویژه باشه که من توی ساعات اوج مصرف مغزم ازش استفاده کنم و یه بک آپ بگیرم از محتوای ذهنم برای صبح روز بعد، شاید اینجوری اتفاق مهمی توی عرصه ی نوشتنم بیوفته؛ چون ادبیات ذهنم دقیقن زمانی که کلمه دارم و وسیله ی ثبت ندارم جوری میشه که خودم متعجب میشم! کاش بشریت این لطف رو به من بکنه و این دستگاه رو زودتر اختراع کنه. می ترسم، می ترسم این روند تا اونجایی پیش بره که سیستم خواب مغزم ارور بده و بسته شدن پلک برام بشه یه آرزوی دور و دست نیافتنی.

۲ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان