و باز دلم برای تو
برای صدای سادهی لهجه دارت
برای قدمهای مادرانهی کوتاهت
برای قد خمیدهات
برای محبت ریختن در نگاهت
تنگ خواهد شد و خواهد ماند تا سال بعد ...
و باز دلم برای تو
برای صدای سادهی لهجه دارت
برای قدمهای مادرانهی کوتاهت
برای قد خمیدهات
برای محبت ریختن در نگاهت
تنگ خواهد شد و خواهد ماند تا سال بعد ...
میگویم: «این که توی خودت میخزی و بهت برمیخورد و دلخور میشوی٬ برای این است که فرض میکنی کسی شدهای٬ جایگاهی داری که نباید خدشه بردارد.»
لابد میگویی:«چطور میشود آدم نفس بکشد و بهش برنخورد؟ عزتش زیر سوال برود و هیچ نگوید؟ میشود مگر؟»
شاید بگویم: «اگر شیعهی علی(ع) هستی٬ باید مثل او باشی٬ خودت هم نخواهی سیستم عالم جوری هست که به سمت آن شکل و قیافه شدن میبردت.تا جایی که بشنوی و نشنیده بگیری٬ ببینی و رو برگردانی٬ جواب سلام نشنوی و دعا کنی. حقت را ببرند و خیرخواه باشی.»
لابد تعجب میکنی.
بعد برای این که باورت بشود احتمالا میگویم: «این حدیث را شنیدهای که مومن مثل خاک است؟ خیرش به همه میرسد اما برای هیچ کس مهم و ارزشمند نیست.»
شاید با چشمان درشتت خیره شوی به من و دهانت کمی باز بماند.
آن وقت ناچارم تیر آخر را پرتاب کنم: «باور داری که علی(ع) ابوتراب است و یعنی پدر خاک؟ وقتی تو را فرزند علی(ع) خواستهاند٬ چرا نباشی؟ چرا نشوی؟ چرا شانه خالی کنی؟ چه بهتر از این؟»
+ یادش به خیر٬ وادی السلام٬ قبرستان بزرگی که رشک آدم را بر میانگیخت و حسرت خاک پای امیرالمومنین (ع) شدن را در دل شعله ور میکرد. اینجا در موردش نوشته بودم.
یادم هست که هیچ کجای مفاتیح الجنان٬ انقدر دلم را نمیسوزانْد که قسمت آخر اعمال روز عید غدیر؛ دستورالعمل عقد شیرین اخوت؛ همان پیمانی که رسول اکرم(ص) با جان خویش٬ امیر المومنین علی ابن ابیطالب(ع) بست و همین شاید یعنی هر کس را جانی ست که نباید اشتباهی گرفته شود٬ شاید یعنی مومن باید تیزهوش باشد و عاقبت اندیش... دلم میشکست از تکرار زمان توی ذهنم٬ انگار کن یک آینهی صاف و زلال که داشتی خودت را تویش تماشا میکردی٬ یکهو به زمین افتاده و هر تکهاش بغض گلو و نم اشکت را به هزار سوی آسمان منعکس کرده و... تو شدی هزار بغض و اشک تازه. بغض میکردم و شاید شاکی هم میشدم٬ از اشتباهی که کرده بودم٬ از این تلخی که برای خودم پیشاپیش فرستاده بودم. امروز دوباره تکرار شد٬ دوباره خواندمش٬ معنیاش را مزه مزه کردم و به یادهای تازه شده فکر کردم و به زخمهایی که حالا دیگر دردشان لبخند دارد٬ محبت دارد٬ شکر دارد. به این که اگر امیر المومنین(ع) خدا را در فسخ ارادهها شناخت٬ من خدا را در رفتن آدمها دیدم٬ در باز شدن گره محبتها و در پشت کردن رفقا و رفتنی بودن تعلقات دنیا.
اما یادم باشد امروزی را٬ برای بعدها. امروزی را که حالم خوب است٬ از هر چه سختی پشت سر. از این که خدا میگوید هر چه میگیرم و میدهم را شکر بگو و به انتظار حکمت کارم بنشین٬ از این که با تمرینهای سختش سخت جانمان میکند و بیشتر از آن حالم خوب شد از این که حتی اختیار خودم را هم گرفته و هر چه میخواهد میکند.
و چه خوب خدایی است٬ خدایی که هست٬ خدایی که بدون ملاحظهی بدی بندگانش هست ...
سیصد و سیزده
فالوئر واقعی
انتظار زیادی نبود
که از تاریخ هزار ساله داشتی ...
+هذا یوم الجمعه و هو یومک المتوقع فیه ظهورک ... اما چه سود، وقتی نمیفهمیم!
این روزها که میگذرد ... خدا میداند به چه جان کندنی میگذرد! مثل دانههای اسپند شدهام، روی گرمای ذغال، نه قرارم هست که بنشینم نه میتوانم تا همیشه بین زمین و هوا معلق بمانم. شدهام یکی از زنهایی که هر روز در خیابان میبینم؛ پر از دغدغه، آشوب و کلافه و در حال ازدست دادن کنترل همه چیز!
صبحها تصمیم میگیرم بنشینم توی خانه و تا عمر دارم کتاب بخوانم،ظهر نشده توی خیابانها دنبال وظایف اجتماعی ام میگردم و شبها تصمیم میگیرم کمر همت ببندم و فقط بنویسم!
سر شب تصمیم میگیرم خوابم را منظم کنم و راس ده بخوابم اما به خودم میآیم و میبینم نزدیک اذان صبح است و پای یکی دو نوشتهی فلان نشریه وقتم رفته
روزهای هفتهام هم به همین حال تشنج میگذرد.
شنبهها وقت دغدغههای روزنامه نگاری ست. یکشنبهها نوبت تمرین خانهداری. دوشنبهها تصویرگری. سهشنبهها وقت دکتر و رسیدگی به سلامت. چهارشنبهها وقت دلشوره. پنج شنبهها خرده کارهای باقی مانده و جمعهها بررسی آنچه گذشت و برنامهی آنچه خواهد آمد، اما شنبه که تمام میشود میبینم در خیابانهای انقلابم، یکشنبه را به خواندن کتابهایی که فکرش را نمیکردم بخوانم گذشته. دوشنبه ناگهان یک کلاس جدید اسم نوشتم و سهشنبه دور خودم چرخیده ام. و باقی هفته را از هول سوژههای به دست نیامده و متنهای نوشته نشده و پایان نامهی لنگ در هوا. فکرها و ایدههای خاک خورده مرده ام.
من شبیه زنهایی که هر روز توی خیابان میبینم... قرار نبود که باشم. باید یک روز لباس مناسبی بپوشم، برای خودم چای بریزم، با کارهایم یک جلسهای بگذارم و چندتایشان را اخراج کنم بلکه سر و سامانی به حال عدس پلویی برنامهام داده باشم. بعد بنشینم مثل یک ملکهی پر قدرت زندگیام را اداره کنم. بیست و دو سالگی دیگر وقت شلنگ تخته انداختن وسط زندگی نیست!
پ.ن: برنامهی ذکر شده در این پست خیالی است؛ صرفا برای القای احساس شلوغی و ثبت برخی نکات برای آینده.
آدمها از لحاظ کیفیت جسمی و روحی متفاوتند
بعضیها قدشان توی زمین است و بعضی روی زمین
بعضیها خندههای سبکی دارند و ریز میخندند و بعضی خندهیشان میپاشد به در و سقف و دیوار
بعضیها غصههایشان بادکنکی است و بعضی تیرآهنی
بعضیها حرف زدن بلدند و بعضی هزار حرف نگفته را نگاه میکنند
بعضیها هم هستند که شانهشان یک شی سیال و رونده است. وقتی دلت گرفته کافی است زنگ بزنی، چند کلمه حرف بزنی و قطع کنی؛ انگار روی شانهی آنها یک شب تا صبح توی هیئت گریستهای و سبک شدهای. این دسته از آدمها با این که هزار و یک گره و گرفتاری دارند حوصلهی عجیبی برای نشان ندادن آن و در عوض پاک کردن شیشههای دل دیگران دارند.
از این رفقا اگر دارید در زندگیتان، ببوییدشان و ببوسید و سر طاقچهی دل نگهشان دارید ، که اینها امنای خزائن رفاقت و صفا و فرشتگان محافظ دلهای شکسته روی زمیناند.
شیعه
در
آیینه
تصویر
علی ست
(غلام رضا سازگار)
پ.ن: شیعه ...
پ.ن دو: علی(ع) ...
امروز صبح٬ تکه آسمانی که افتاده بود توی تابهی پنجرهی اتاقم٬ بوی تخم مرغ نیمرو میداد و درست مثل همین تخممرغ هایی که مادربزرگ در تابههای رویی میشکند؛ وسطش زرد و دور سفیدهاش قهوهای سوخته شده بود.
بین درد دندان و مقاومت من
آنچه تمام شد مقاومتم بود
پیش به سوی یونیتهای آبیِ اتاقِ سفید با آن همه صدای وحشتناک!