از راه رفته سخن می‌گویم!

آدمی که هیچ ریسمانی برای چنگ زدن نداشته باشد، امن نیست، چون در حال دست و پا زدن است و چون اولویت‌هایش در لحظه جابجا می‌شود، احتمالش می‌رود برای نجات خودش دست به یقه و دامن این و آن هم ببرد و لاجرم آن‌ها را هم غرق کند. ناامیدی بدترین مرکب برای آدمی ست، نه ترمز دارد نه کیلومتر شمار و نه دنده و فرمان. اما چرخ دارد و گاز و آدم را می‌برد و می‌برد تا با سر بکوبدش به در جهنم و همانجا ماموریتش را تمام کند.

شاید به همین خاطر خدا بعد از شرک، ناامیدی از رحمتش را در زمره‌ی نابخشودنی‌ها قرار داده. هیچ چیز بدتر از فراموشی امید نیست. مراقب امیدهایمان باشیم و اگر به هدایت و اصلاح آدم‌های ناامید دورمان نداریم، خط قرمز دورشان بکشیم و به دعای از راه دور در حقشان بسنده کنیم و اگر خودمان ناامیدیم، زودتر یک ریسمان یا شاخه یا تنه‌ای برای وصل شدن پیدا کنیم، که این درد هر چه بیشتر بماند، مرداب‌تر می‌شود.

۳ نظر ۵ لایک

از آنچه در آینه می‌بینیم...

یک سال و نیم پیش دیده بودمش، در رویداد مشترکی که از طرف همشهری باید می‌رفتیم. کمی که توی جلسه صحبت کرد خوشم آمد. شیرین و بامزه بود. از آن‌هایی که دوست داری تندی خودت را وصله کنی به دوستی و محبتشان. اسمش را پرسیدم و کمی حرف زدیم. حالا حتی اسمش را هم خاطرم نیست. صحبت چند دقیقه‌ای آن روز هر از گاهی در راهروی گروه مجلات با سلام و سر تکان دادنی از راه دور پیگیری می‌شد و همان‌قدر ترد و شیرین و کوتاه، می‌چسبید. 


••

گوشی را می‌گیرد سمتم: این را می‌شناسی؟ از همکاران شماست.

عکس سلفی سیاه سه نفره‌ای بود. کوتاه و مبهم و کوبنده و با پی‌نوشت فاتحه‌ای بخوانید. او رفته، به همین سادگی. پیش از این که کودکش را ببیند.


•••

نمی‌دانم دلم از چه گرفت و بغضم از چه سر باز کرد برای کسی که سر جمع یک ساعت هم هم‌کلامش نبوده‌ام. مرگ هم حکایت غریبی ست. خصوصا اگر چیزی نشانه دار و مرموزترش هم کرده باشد.


پ.ن: فاتحه‌ای هدیه کنید ...

۶ نظر ۴ لایک

حل شدنی ها

در گفتگوی چشم در برابر چشم دو دوست، دست توانایی هست، که می‌زند تخت سینه‌ی تمام بدی‌ها و پرت می‌کندشان یک طرف. دوای تمام دلخوری‌ها و دلهره‌ها و فاصله‌ها همین گفتگو ست، یک گفتگوی طولانی، حتی اگر به داد و فریاد و بغض و گریه هم برسد، فقط نباید یادمان برود کسی که جلوی ما نشسته و حالا به دلیلی از او دلگرفته‌ایم یا حس می‌کنیم از او دور شده‌ایم را روزی با چهار ستون جسم و روحمان دوست داشته‌ایم.


پ.ن: نگرانت بودم و حتی یک کلمه نمی‌توانستم درباره‌اش صحبت کنم. باورت می‌شود؟ از دیشب احساس می‌کنم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده و باز خدا را شاکرم که هر چند به سختی، داری راهت را می‌روی ...

۱ نظر ۲ لایک

از آن واقعی‌هاش ؛)

من هنوز باور نکرده‌ام نسل رفقای افسانه‌ای تمام شده

همچنان که باور نکرده‌ام نسل بیست و سه، چهار ساله‌های شگفت انگیز، آدم‌های دنیا به هم ریز و عالم خراب کن منقرض شده

مطمئنم از یک جا سبز می‌شود و خودش را نشان می‌دهد یک روز

مومنم به این که یک روز دیگر دغدغه‌‌ی فاصله‌ها و نرسیدن‌ها را نخواهم داشت و جاماندگی‌ها و درجا زدن‌ها کلافه ام نخواهد کرد

من به امید زنده‌ام

یک امید واقعی!


۰ نظر ۴ لایک

قائم مقام

هر کاری یه خوبی‌هایی داره و یه بدی هایی

هر کاری، که از بشر غیر معصوم سر بزنه، یه احسنت‌هایی داره یه ضعف‌هایی

ولی هر کاری نمی‌تونه تا عمق استخوان آدم نفوذ کنه و یه احساس ادامه دار به وجود بیاره توی آدم

هر کاری هم نمی‌تونه هم‌زمان یک عالم نقد و یک عالم تحسین یکجا سرازیر کنه توی جامعه

مستند «قائم مقام» رو ببینید، اگر خودتون رو عضوی از ملیت ایرانی، با هر تفکر و نظر و انتخابی می‌دونید و بعد نقدهاش رو هم دنبال کنید.



پ.ن: از سایت سینما مارکت می‌تونید با قیمت خیلی خیلی ارزون بخریدش. اونقدر ارزون که با سه تاش میشه یه شونه تخم مرغ گرفت! 😉


۰ نظر ۲ لایک

استوار باش :)

استوار باش


دریافت

۱ نظر ۴ لایک

یک کلاسِ پرْ بهار

یکی از بچه‌های کلاسم بامزه و غیر معمولی ست. اسمش را گذاشته‌ام خانم «مخالفم». چون عقیده دارم در کلاس درس باید تا جایی که ممکن است فضای گفتگو فراهم باشد و همه حرفشان را بزنند و نقدشان را حتی اگر تند باشد بگویند، اتفاقا او که ساز مخالف می‌زند را دوست‌تر دارم، چون بیشترین کمک را به همه برای پیدا کردن سعه‌ی صدر می‌کند و از زوایای عقل همه، پاسخ‌ها و استدلال‌ها را بیرون می‌کشد. دیروز یک سوال مطرح کردم و نظر همه را گرفتم. دیدم هیچ نمی‌گوید. خواستم با نظرش دیگران را نقد کند، چون می‌دانستم به مذاقش خوش نیامده نظرشان. غیر عادی نبود که بگوید: «من مخالفم». گفتم: «استدلالت را هم بگو.». گفت: «استدلالی ندارم. یعنی نمی‌دانم چرا، فقط می‌دانم مخالفم!» 😁


به نظرم زنده‌ترین کار عالم، معلمی و مربی‌گری است. از هم‌نشینی با آدم‌ها در هر ساعت هزار برگ و شاخه‌ی نو درت جوانه می‌زند.

۰ نظر ۴ لایک

زندگی دو لایه

برای ما در عالم هنر قدم زده‌ها، همه چیز به رنگ و توصیف تصویری قابل تعبیر است. مثلا همین زندگی. یک وقت‌هایی با رنگ‌های درخشان و غلیظ و جان دار به چشم می‌آید، یک جاهایی کدر و خاک گرفته. اصالت با وقت‌هایی است که رنگ‌ها پر و خالص اند؛ آن حالت غبار عارضی است. مثل یک مجله‌ی چاپ شده روی کاغذ گلاسه با عکس‌های واضح و درخشان که دلت می‌خواهد جای نهار و شامی بخوریش بس که خوب و زیباست، که روی یک صفحه‌اش به دلایلی یک کاغذ پوستی یا کالک چسبانده باشند.

حالا زندگی کجاش رنگ‌های اصیل است؟ آنجا که عاشقی، آنجا که حرف‌های خوب می‌شنوی، آنجا که خوب‌ها دورت را گرفته‌اند، آنجا که انسانی، آنجا که چیزی درونت قل می‌زند و می‌جوشد، آنجا که محبت داری، آنجا که لطیفی.

و کجاش کدر؟ روزهایی که غافلی، روزهایی که نمی‌دانی چطوری گذشت، وقت‌هایی که حس بی‌برکتی حالت را می‌پیچاند، روزهایی که حس می‌کنی فرقی نکرده‌ای یا عقب‌گرد داشته‌ای، وقت‌های بی‌حوصلگی و وقت‌های دلمردگی و روزهای حسرت و افسوس.

به نظر من همیشه برای این که از طراحی صفحات زندگی لذت ببری، راه هست ولی اول قدم آن است که از وجود آن صفحه‌ی‌ اضافی روی صفحات اصلی با خبر باشی! و بعد سعی کنی از شرشان خلاص شوی. به این می‌گویند نعمت آگاهی. طبیعتاً خیلی‌ها -مثل من- ازش بی‌بهره‌اند.


پ.ن: تا چند وقت پیش که هنوز از همشهری دل نکنده بودم، یک ستون هفتگی داشتم توی همشهری جوان به اسم «برکه‌ی کاشی»، در مورد رنگ‌ها می‌نوشتم و چقدر هم نتیجه بهم می‌چسبید. اگر هنوز همشهری‌چی بودم، به یاد آن حس و حال خوب دستی سر این یادداشت می‌کشیدم و می‌دادم چاپش کنند، اما اکثرا لطف این که خیلی‌ها نخوانندم برایم پر کشش تر است.

۱ نظر ۲ لایک

بغض کهنه

داغ مقدس به همسایهمان رسید. دو تا دختر دوقلوی یک ساله از یک ساعتی به بعد پدر نداشتند. دختری هم سن و سال من مانده بود و دوقلوهایی که از بابا فقط عکسهای روی دیوار را میشناختند. جنگ از من دور بود. اما ترکشهایش هرروز در بدنم جابجا میشد. با شنیدن صدای دوقلوها، با دیدن عکس پسر دوست بابا روی دیوار خانهشان وقتی هرصبح در را باز میکردم. ترکشها به اعصابم و جایی پشت چشمم میرسیدند وقتی تن تکیدهی پدر شهید و چشمهای مردهی مادرش را میدیدم. جنگ اما جنگ عقیده بود. مرز و جغرافیا نمیشناخت. جنگ هم خون میخواست. خیلیها شهید میشدند و خونشان دیده نمیشد. بیشتر از تعداد جنازهها شهید داشتیم. مادر شهید، پدر شهید، خواهر شهید.
سِر شده بودم. بیاشک بودم. بیموضع. سپر انداختم. روزی که عکس شهید حججی همهجا منتشر شد مرزهای دیوانگی را رد میکردم و دم نمیزدم. چیزی که به وجودم افتاده بود نه دشمنی، که حسادت بود. حسادت به اینکه کسی کوچکتر از من تا کجاها رفته بود و من حتی خیال آن کجاها را هم دیگر نداشتم. به آرزوهای دیگران حسود شده بودم. برایش ننوشتم. حرفی نداشتم. شهیدی دیگر، مثل دیگران بود.



پ.ن: بقیه‌اش را اینجا بخوانید. واقعا بغض بود واقعا کهنه، با همین قلم بوسیدنی گشودش.

۱ نظر ۳ لایک

نقطه

قلب انسان همه‌ی دارایی اوست، امید است خرج آن کند که ارزیدنی و ماندنی است.

۳ نظر ۶ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان