حال دهه فجری این روزهایم :))

حالم شبیه روزهای دوره‌ی راهنمایی است

دلم می‌خواهد مثل آن روزها

کودکانه و سرخوشانه کار کنم و مسئولیت بپذیرم

دلم بی‌کلگی و ندیدن موانع را می‌خواهد

آن روزهایی که یک تنه برای چیزهایی که می‌خواستم جلوی یک دنیا ایستاده بودم!


سر پر شور به سن و سال نیست

به دل زنده است!

اللهم ارزقنا!

۱ نظر ۴ لایک

این ظرافت که تو داری، همه دل‌ها بفریبی؟ بیچاره همه!

اگر کسی را دوست داری
آرمان‌هایش را تقویت کن
اگر کسی را عاشقی
آرمان‌هایش را بمیر!
و الا برو پی همان بازی که مردم عالم به آن مشغول اند!
۱ نظر ۰ لایک

محمدرضا زائریِ واقعیت تا مجاز

برنامه‌ی امشب «۱۸۰ درجه»، از شبکه‌های افق را با حضور آقای زائری و امیرحسین بانکی پور، با موضوع انقلابی‌گری دیدم و حرف‌هایی در ذهنم جاری شد. محمدرضا زائری روحانی ارزشمندی است. چند سالی می‌شود که او را به واسطه‌ی کارم در مجموعه‌ی همشهری شناخته‌ام، با او کار کرده و از او آموخته‌ام و در سیر شناختم از او، اوج و فرودهای فکری زیادی را در موردش تجربه کرده‌ام؛ از روزهایی که در بحث ولایت فقیه او را طرف مقابل خود می‌دیدم، تا روزهایی که به خاطر همین یک باور برایش احترام زیادی قائل بوده‌ام، او یکی از جدی‌ترین معلم‌های من، در شیوه و منش بوده و هست و الگوی بخش مهمی از زندگی‌ام، تا جایی که روی رشته‌ی ارشدم، با ضعفی که در وجود او حس می‌کرده‌ام دست گذاشته‌ام تا در آینده‌ی دلخواهم، بیشتر از او حرف برای گفتن داشته باشم.

روزگاری گذشته که نمی‌توانستم او را نقد کنم و نقد دیگران درباره‌ی او را نیز نمی‌فهمیده‌ام، اما خدا را شاکرم که مدت‌هاست می‌توانم به جرات بعضی مواضعش را نقد کنم یا درباره‌اش سوال‌های جدی‌تری بپرسم و او را واقعی‌تر ببینم. خصوصا عمق تأثیرگذاری و برد کلام او را، وقتی فهمیدم که در یک بحث دانشگاهی درباره‌ی حجاب، خلاصه‌ی یکی از پست‌های اینستاگرامی‌اش ابزار دست طرفی شده بود، که به افکار و عقاید اسلامی، بخشی و سلیقه‌ای نگاه می‌کرد و حقیقتا از جایگاهی که دارد و ابزار و بلندگویی که ممکن است کلامش را به گوش این افراد هم برساند ترسیدم.

او بخشی از این نظام و دلسوز این انقلاب است. این را امشب، واضح‌تر از همیشه فهمیدم؛ دلسوزی برادرانه‌ی او، نمی‌تواند در چارچوب معمول نگهش دارد و برای همین دستش مدام خط خوردگی دارد، زبانش تند می‌شود و هیچ وقت حساب دوربین و جمع و آشکار و نهان را نمی‌کند. 

در ابتدای این برنامه، که توصیه می‌کنم ببینیدش، از او می‌پرسند تعریف روحانیت چیست؟ می‌گوید خاکی بودن و این تعریف نه از سر تعارف که همان حقیقتی است که او با عمل به آن معترف است. اگر چه به بعضی نظرات او انتقاد دارم، اگرچه درباره‌ی مواضعش حرف دارم، اما این مانع دیدن منصفانه‌ی حقیقت وجود او برایم نمی‌شود؛ زائری همان مدیری است که وقتی مراسم دارد، جلوی در می‌ایستد و همه را بدرقه می‌کند، اگر نشسته باشد و سلام کنی، تمام قد جلویت می‌ایستد و احترام می‌کند و اگر پادری درِ مجموعه‌ای که مدیریتش می‌کند، گم شده باشد، بی‌ادا و اطوار با یک پا نگهش می‌دارد تا مهمان‌ها معطل باز و بسته شدن آن نشوند! او همان روحانی خاکی‌ای است که افطاری هر سالش، بهانه‌ای است برای آشتی چپ و راست و گفتن و خندیدن دورها بر سر یک سفره. اگر چه آثار شتابزدگی را گاهی در بیان نظرهایش می‌شود دید، گرچه منکر دستاویز شدن بعضی حرف‌هایش برای غیر نیستم، اما چیزی که باید به آن اعتراف کنم این است که همچنان کسانی که او را به تندی نقد یا طرد می‌کنند را نمی‌فهمم، همچنان که افرادی را نمی‌فهمم که از بن دندان با اصول اسلامی و ایرانی مشکل دارند اما او را مانند یک بت تقدیس می‌کنند و می‌آرایند، به این خیال که او دارد با مخالفت با نظام جگرشان را خنک می‌کند!

آقای زائری را باید دقیق دید، دقیق تحلیل کرد. واقعیت او، نه آن مدح و ثنای یکپارچه و نه تف و لعنت بی‌سلیقه‌ای است که عده‌ای می‌کنند. او واقعی است، این واقعیتش را دوست دارم. دلسوز است، دلسوزی‌اش را تحسین می‌کنم و شجاع است، با کمی اغماض و و اندکی تردید، شجاعتش را آرزو می‌کنم و دعاگوی او هستم و خواهم ماند.


۳ نظر ۲ لایک

مراقب مادِربُردِ زندگی‌ات باش، نسوزد!

یک روزی اینجا، هی تنبلی می‌کنی و از فایل‌های لپ تاپت، با این که نیازشان داری یک آپ نمی‌گیری و هی امروز و فردا می‌کنی و به خیال این که اطلاعاتت توی هارد D ذخیره است و طوریش نمی‌شود، دسته بندی و مراقبت و محافظت نمی‌کنی و یکهو لپ تاپت دیگر روشن نمی‌شود و زنگ می‌زنند و می‌گویند: «یک جوری خراب شده که هیچ کدام از اطلاعات دیگر در دسترس نیست.» درست توی روزی که خیلی از آن‌ها را می‌خواهی و کارت بهشان گیر است، دیگر نیستند که کمکی کنند.

یک روزی هم آنجا به خودت می‌آیی، می‌بینی از هیچ کدام از کارهایت بک آپ دل قرص کنی نگرفتی و به خیالت که جایش امن است، هی روزها را سپری کرده‌ای و ول گشته‌ای! و درست وقتی حتی یک کار خوب، نجاتت می‌دهد هیچ کدام از کارهای خوبی که کرده‌ای، دیگر نیستند که کمکی کنند. چه پایان غم انگیزی.


پ.ن: مصحف شریف به زبان ساده می‌گوید: می‌خواهید شما را به خسارت دیده ترین آدم‌ها راهنمایی کنم؟ آن‌هایی که اعمالشان تباه شده و تصور و توهمشان این است که در حال انجام کارهای خوبی هستند و دیگر عاقبتشان تضمین است! (۱۰۳ و ۱۰۴ سوره‌ای مبارکه‌ی کهف را بخوانید، به این ترجمه‌ی شاخ شکسته‌ی بی‌خود من بسنده نکنید)

۰ نظر ۲ لایک

در راه بودن یا نبودن، مسئله این است!

اگر خیالت برده که این دنیا، جای خور و خواب است

و به تو اجازه می‌دهند که در دل مهر راه خدا را بپرورانی

آن هم در این زمان و در این مکان که تو و هم‌وطنانت زندگی می کنید

و آفتی به تو نرسد

و سنگی پایت را نخراشد

و دیوانه‌ای ناسزایت نگوید

و شیطان از همه سو، جنود جن و انس را برای القای ناامیدی و ربودن شوق تو صف نکند

زکی!


+ به قولی، این راه #خو‌ش‌عاقبت هست اما #هموار نیست. :) و چقدر فاصله هست بین عمل ما با یقین به این جمله.

۰ نظر ۲ لایک

ایمان‎‌های ته دیگ چرب و مرغ‌های سرخ شده!

سر شب، چرتم برده بود. از بی‌حالی و کسلی. حال بلند شدن نداشتم، به حالی که کار زیاد داشتم. توی عالم خواب و بیداری، صدایی توی گوشم چرخ خورد: « ... و اذا محصوا بالبلا، قل الدیانون...»*؛ با تاکید شدید روی تشدید لام و دال دو کلمه‌ی آخر. انگار زمان برداشته شده باشد، سال‌های بین لب‌های مبارک ابا عبد الله (ع) و گوش من برداشته شده باشد و جمله ادا شده باشد... این جمله، این جمله‌ی امان و فغان، این جمله که روزگار آدم را سیاه می‌کند.


* الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون | به زبان ساده: مردم بنده‌ی دنیایند و دین، لق لقه‌ی زبانشان، دور آن جمع اند تا آب و نانی دارند و آن هنگام که بلا تکانشان می‌دهند، چه کم اند دین داران!

۱ نظر ۲ لایک

رفیقانه (۵)

سماعه می‌گوید از امام هفتم (علیه السلام) شنیدم: «حشمت بین خود و دوستت را از بین نبر (حشمت به معنای شرم است)، بگذار مقداری از همان حریمی که بین شما وجود دارد، باقی بماند؛ چون اگر تمام آن از بین برود، حیا از بین می‌رود» حالا ممکن است کسی بگوید اگر خیلی از بین برود، چه می‌شود؟ اینطور خیلی بد است چون فسادس ظاهر می‌شود.

این یک مسئله‌ی روانی است که انسان خیال می‌کند هر چه نزدیک‌تر شود، خودمانی شود، پیش طرف مقابل عزیز می‌شود؛ این حرف اشتباه است. نزدیک شدن حدودی دارد. اگر انسان از مرز پرده‌داری عبور کند و به پرده‌دری برسد، عزت هم از بین می‌رود.

حتی در باب دوست‌یابی داریم که اگر کسی بخواهد کسی را برای دوستی انتخاب کند، باید از نظر حیایی او را آزمایش کند. اگر او حیا دارد خیلی خوب است، اما اگر حیا ندارد، به درد رفاقت نمی‌خورد. این شخص بیش از آنچه از نظر انسی یا جهات دیگر فایده برساند، به انسان ضربه می‌زند.

روایتی از امام صادق علیه السلام هست که می‌فرماید، همراه کسی بودی که سه مرتبه از دست تو عصبانی شد اما چیزی به تو نگفت؛ یعنی حیا مانع شد که لغوی به تو بگوید، حتی رنگ رویش عوض شد و به حسب ظاهر به او فشار آمد و جا داشت چیزی هم بارت کند و اصلا حق با او بود اما حیا مانع شد چیز شر و زشتی به تو بگوید، این فرد را به عنوان دوست انتخاب کن و دست از او برندار! آدم با حیایی است.

.

.

.

پ.ن: روی تک تک کلمات عالم رفاقتمان حساس باشیم. گاهی یک تذکر کوچک که من به تو می‌دهم و تو به من، متوجه شروع یک جابجایی خطرناکمان کند و جلویش را زود بگیریم و در نطفه خفه‌اش کنیم. خوشحالم که بین ما، برای تذکر اشتباهاتمان فاصله و سختی ای نیست رفیقِ عزیزِ مهربانم.

پ.ن۲: بخش‌هایی از کتاب حیا، موهبتی الهی ؛ حاج آقا مجتبی رحمه الله ، با کمی تغییر.

۰ نظر ۴ لایک

رفیقانه (۴)

می‌گوید تو به درد دوستی نمی‌خوری، همیشه یک جات می‌لنگه! و بعید می‌دانم که شوخی نکرده باشد اما چون هنوز دارم امتحانش می‌کنم، خیلی هم با امید و خوش‌بینی به چیزی که گفته نگاه نمی‌کنم. توی پوشه‌ی مربوط بهش می‌نویسم: «لنگیدنم را دیده و گفته!». یاد یک جمله‌ی طلایی می‌افتم: «دوستی با بعضی آدم‌ها مثل کاشت گندم است. زمان می‌برد و خون دل می‌طلبد تا ثمر بدهد، اما به ثمر دهی اگر بیوفتد، هر دانه‌اش هزار است.». به دوستی‌ای فکر می‌کنم که حساب گندم رویش کرده بودم و آفت همه‌اش را برد. حالا خودم شده‌ام گندمی که باید خون دلم را بخورند تا ثمر بدهم و فکر می‌کنم چقدر خون دل خوردن و حساب آینده را کردن سخت‌تر است از اینی که من این روزها هستم. می‌خواهم بهش بگویم جمله‌اش تبصره دارد اما بی‌خیال می‌شوم. بگذار همدیگر را مزمزه کنیم و طعم واقعی روح هم را بچشیم. بگذار زمان ببرد و سه امتحان اساسی‌مان با هم بگذرد. بگذار قبل از این که سرمایه‌ی قلبمان خرج هم بشود، خوب سبک و سنگین کرده‌ باشیم، این وسط ها اگر آفت وجود من و صبر او را برد، قلبمان زخم کهنه نمی‌کند.

۰ نظر ۲ لایک

پاشنه‌ی آشیل هرکول!

- می‌دونی نقطه یا نقاط قوت مردها چیه؟

+نمی‌دونم، شاید آزادی عملشون، زورگویی شون، پررویی و قدرتشون!

-یکی‌ش رو تقریبا درست گفتی. مردها قدرت جسمی بیشتری دارن و عقل عملی بالقوه شون، که توی علم سیاست و مدیریت بروز و ظهور داره، معمولا بیشتره، به خاطر وظایفی که توی جامعه به عهده شونه. خصوصا وظیفه‌ی اقتصادیشون توی خانواده. این خب توی ظاهر، ضعف برای خانم‌ها به حساب میاد. حالا می‌دونی نقطه‌ی ضعف مردها چیه؟

- به نظرم بستگی داره. ممکنه بعضی‌ها نداشته باشن. معمولا این زن‌هان که ضعف دارن.

+ خدا نظام عالم رو یه جوری طراحی کرده، که هیچ موجودی حق ترک تازی نداشته باشه! بعد هم گفته همه باید توی این نظام من، حضور داشته باشن و جامعه رو بسازن، همه! این وظایف اجتماعی حق نیست که ما ازش بگذریم. تکلیفه و ازمون در موردش سوال میشه. بنابراین نقاط قوت و ضعف رو با هم و به صورت عادلانه تقسیم کرده. اگه یکی توانایی بلند کردن کوه رو داده، حتما یه پاشنه‌ی آشیلی براش گذاشته که به موقع ترمزش رو بکشه. 😁 خیلی وقت‌ها این ترمز، توی نقطه‌ی مقابل آقای هرکول قرار می‌گیره.

-ینی زن؟

+ینی زن! حالا نظری نداری؟

- خب زن‌ها هم توانایی‌های زیادی دارن. می‌تونن مردها رو مدیریت کنند و جهت بدن. می‌تونن مردها رو بدبخت یا خوشبخت کنن. به نظرم کار سختی نیست ولی اونم استثناست و بستگی داره.

+ تحلیلت تقرییا درسته. نقطه‌ی ضعف مردها خود زنه. حالا می‌دونی زن، با چه ویژگی‌هایی تبدیل میشه به ترمز مرد، برای تخت گاز نرفتنش توی دنیا و چطوری همین ویژگی‌ها باعث میشه زن تو جامعه از موضع قدرت برخورد کنه و نه ضعف؟

-نمی‌دونم.

+ جذابیت و خساست! جذابیت ظاهری زن، مرد سالم یا نسبتا سالم رو دیوانه می‌کنه (این نقطه‌ی ضعفشه) و خساست زن توی خرج این جذابیت، این ضعف رو تشدید می‌کنه. زن‌های تو دل -همه!- برو، مثل آدامس توت فرنگی یا دارچینی، زود تلخ میشن و راحت هم جایگزین براشون پیدا میشه.

- :)))

+ برای مردها (حتی منور الفکر ترین هاشون!) خیلی مهمه که یه زن، دیرتر و سخت‌تر به دست بیاد و وقتی به دست اومد، دیگه دم دست دیگران نباشه. به نظرم مردهایی که خیلی ادای روشنفکری در میارن و به اسم آزادی عمل، لذت انحصار طلبی رو از خودشون می‌گیرن، یه مقدمه‌ی ظریف چیدن برای یله‌گی خودشون، منتها روشون نمیشه اینجوری بگن اونجوری میگن. :))

- ...

+ چیزی نمیگی؟

- دارم فکر می‌کنم.

+ اسلام زن رو خونه نشین نمی‌خواد. اگر می‌خواست هیچ وقت قانون پوشش رو وضع نمی‌کرد. و زن رو توی اجتماع، از موضع ضعف نمی‌پسنده و از زنی که به جای ویژگی‌های انسانی محشرش، با ویژگی‌های جنسیتی‌ش نمایانه، بیزاره، چون زن با مظاهر جنسیتی‌ش و بدون ظرفیت‌های روحی  و شخصیتی‌ش، خیلی خیلی خیلی کوچیکتر و ناتوان‌تر از چیزیه که خدا می‌خواد. خدا فرمون عالم رو داده دست ما، ما داریم خاله بازی می‌کنیم!


۳ نظر ۳ لایک

دیگِ دل، در جوش

حالات آدمی، گاهی از سطح اشراف و تحلیل خودش هم فراتر می‌رود و وامانده‌تر از این می‌شود که بفهمد چه بلایی سرش آمده و باید چه راهی را پیش بگیرد. برای من این سرگردانی زیاد پیش آمده. بارها شده که با یک انرژی مضاعف، برنامه‌ی بلند مدتم را تدوین کنم و هفته‌ها و روزهایم را پر کنم از کارهای دلچسب و دوست داشتنی و برنامه را شروع هم بکنم، اما هفته‌ی اول تمام نشده، چنان دچار ادبار قلب و احساس کسالت بشوم که جز رها کردن موقت برنامه چاره‌ای پیش رویم نباشد. این هم پیش آمده که در اوج دلخوری و اضطراب از کارهای نکرده، نور امیدی به دلم بتابد و گرهی از راه محاسبه نشده، چنان گشوده شود که از هیجان و خوشی این امید، بخواهم اگر چاره‌ای باشد پنجره را باز کنم و بپرم توی آسمان! گاهی هم شده بی‌هوا، سر رشته‌ی یکی از افکارم را بگیرم و به نامه یا ایمیل و یادداشتی بر بخورم که بارها با حیرت مرورش کنم و با خودم بگویم: یعنی این کلمات را من به هم چسبانده‌ام؟ چرا از مسئله‌ی الف این همه منزجر بودم یا مسئله‌ی ب این همه خوشحالم کرده بوده؟ که در مورد آخر کمی حالت ترس و اضطراب ناشی از شیب تغییر هم میهمان قلبم می‌شود و حالم را جابجا می‌کند. گاهی حس می‌کنم، همواره به شکل ترسناکی به سمت چیزهایی در حرکتم که مدت کم یا زیادی به آن نقد داشته‌ام یا از آن عصبانی بوده‌ام و کمتر پیش آمده به همان سمتی حرکت کنم که دوستش داشته و درستش می‌دانستم. ناگهان خودم را به آدم‌هایی نزدیک می‌بینم که بیشتر از همه از آن‌ها دور بوده‌ام و احساس می‌کنم باید از دوستان و دوست داشتنی‌های قبلم به سرعت فاصله بگیرم تا راه را گم نکنم. بیشتر اینطور پیش می‌آید که به مجرد رسیدن به چیزهایی که دوست نداشته‌ام، می‌فهمم شاخص اندازه‌گیری ام مسئله داشته و احساسم نادرست بوده و در واقع، دلم در تشخیص به خطا رفته که این لزوما روند ثابت و مطلقی نیست و نمی‌شود رویش حساب همیشگی باز کرد!

اینجا نقطه‌ی به هم ریختن محاسباتم و ورود به وادی حیرانی است. نمی‌دانم نسبتم با آنچه امروز دوست و دشمن می‌دارم و آنچه به سمتش شتابان یا از آن گریزانم فردا چه خواهد بود. آیا این اضطراب و این تغییرها، از محاسبه نکردن نفس و ظنین نبودن به آن است؟ یا سری در این سرگردانی مستتر است و همین گم‌گشتگی حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» است؟ دل آدمی از کجا بداند شناسایی‌اش ناشی از الهام نورانی ست یا وسوسه‌‌ی شیطانی؟ کدام درست راه است؟ کدام انتخاب حق است و حقیقی است؟

۰ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان