عجایب خلقتی دیدم در این درس!

از وقتی پایان نامه‌ی کارشناسیم رو در حالی ارائه دادم که کار عملیم، یک ساعت قبل از ارائه تموم شده بود و سی ثانیه قبل از ورود داورها تازه داشتم فکر می‌کردم باید بهشون چه توضیحی بدم، فهمیدم هیچ ارائه‌ای توی دنیا اونقدر جدی نیست که بابتش استرس بگیری! بالاخره می‌گذره. حالا فردا ارائه‌ی حسابداری دارم و هنوز پاورپوینتم هم آماده نیست.


پ.ن: خوشحالم؟ نه! تا ظهر امروز تقریبا مثل یک مرغ سر کنده دور خونه می‌گشتم که راهی پیدا کنم برای رفتن به کرمانشاه. راهش و اجازه‌ش که پیدا شد تصمیم گرفتم که نرم و هی حرص و جوش خوردم که چرا کمک‌های اولیه یاد نگرفتم و چرا مرد نیستم!

پ.ن۲: مصدومان کرمانشاه به بعضی شهرها مثل تهران منتقل شدند. شاید رفتن آدم‌های اضافی به اون منطقه خیلی هم مفید نباشه، اما اگر سری به بیمارستان‌ها بزنید، شاید بتونید با رعایت عزت و احترام مردم، کمکی بهشون بکنید.

۱ نظر ۲ لایک

قابِ چند در چند اینچی از همه‌ی بغض‌های عالم

تلویزیون برنامه‌ی مستند گذاشته. بی‌هوا نشسته‌ام پاش، نشسته‌ام که نگاه کنم، اما صحنه‌ها و صداها مجبورم می‌کند به دیدن. مستند درباره‌ی موکب داران حوالی بصره است. اوایلش مثل همه‌ی تصاویر منتشر شده از راهپیمایی اربعین بود، مردم به ظاهر فقیری که هر چه دارند را دست گرفته‌اند و کنار جاده ایستاده‌اند، اما این دوربین قرار نبود روی غشای جاده بماند، رفته بود توی دل موکب و موکب دارهاش و پای حرفشان نشسته بود، با یک حیرانی شیرین و بدون این که بداند قرار است چه چیز را روایت کند. 

مرد خانواده روزانه یک سوم درآمدش-که چیز زیادی نبود- را یک سال پس انداز کرده برای چنین روزی، نذرشان همین است و می‌گوید امام حسین علیه السلام را برای آخرتشان می‌خواهد نه برای تنی که می‌رود و نمی‌ماند. دشداشه‌ی هزار وصله‌اش را نشان می‌دهد و درباره‌ی فقرش حرف می‌زند. آنقدر سلیس و شیوا که نه انگار عار است، مثل یک تاج طلا آن را نشان می‌دهد. یک جور با افتخاری نداری و تنهایی‌شان را به رخ می‌کشد که حس جاماندگی بهت دست می‌دهد. می‌گوید: «هر چه داشته باشم را می‌فروشم برای خدمت به زوار، هیچ نداشته باشم همین دشداشه‌ی تنم را می‌فروشم.» چه نیازی به این همه گفتن بود؟ نمی‌فهمم، مگر تصاویر گویا نبودند؟ حرف می‌زند که کلماتش را پرتاب کند به دریچه‌ی دل‌هایمان لابد. خودش در عشق سوخته و آتش‌وار همه را سوخته می‌خواهد. حرف می‌زند که بفهمیم مستضعفان وارث زمین دقیقا چه شکلی‌اند.

نمی‌توانم غصه نخورم. این همه ایمان بدون «بیّنه»‌ی دنیایی، این همه دلخوشی بدون دارایی، کمی عجیب است. ما که مثل نوزادان بی‌زبان، جای‌مان خشک و تر می‌شود آه و ناله‌یمان گوش فلک را می‌‌درد را چه به فهم این درد، چه به درک طعم شیرین این فقر و غربت؟ دوربین بی‌هدف را همینجا با تلویزیون رها می‌کنم تا بتوانم نفس بکشم. کاش می توانستم برای چیزی که می‌بینم با صدای بلند گریه کنم. پیش خودم می‌گویم حکمتی بوده که تا به حال اربعین عراق را ندیده‌ام. اگر ده متر از این راه این همه غصه دارد، ندیدنش را آسان‌تر می‌دانم و مطمئنم تحمل دیدنش را ندارم. اگر ایمان ممکن است در آدم‌ها تا این درجه خلوص ایجاد کند، باید بروم دوباره ایمان بیاورم؛ این چیزی که من به آن پایبندم اسلام نیست!

۰ نظر ۳ لایک

آشپزی، هنر است یا اتلاف وقت؟

آشپزی از مراحل ملال آور زندگی یک خانم است، که هر زنی بعد از مدتی تن دادن به آن می‌فهمد، تمام افسانه های شیرین و دلبرانه‌ای که درباره‌ی لذت ترکیب غذاها و هنر رنگ و بو و طعم می‌گفته‌اند تا حد ورق زدن عکس‌های فخر فروشانه‌ی اینستاگرام واقعی است. این هنر تا آنجا که محدود به تفریح و کارهای ژیگول منشانه‌ی دسر سازی و ژله پردازی است خیلی خوب است و خوش می‌گذرد، اما کافی ست که چند ماهی خانم یک خانه باشی یا به هر دلیل مجبور باشی موقتا این نقش را بازی کنی تا میزان وقتی که باید برایش صرف کنی و در عوض، از بقیه‌ی کارهایت بزنی کلافه‌ات کند. صرف وقت برای خورد و خوراک سه وعده‌ی روزانه‌ی اعضای خانواده، هر چقدر هم محتویاتش سبک و به اصطلاح حاضری باشد، جانی از آدم به لب می‌رساند که از زندگی سیر بشوی و غرغر بشود ذکر روزانه‌ات.

مادرهای ما و خیلی از زن‌هایی که می‌بینیم، از منظر آشپزی به دو دسته‌ی آشپزی دوستان و آشپزی خصمان قابل تقسیم اند. آشپزی خصمان که تکلیفشان معلوم است، غذاهایشان یا هول هولی و دوغکی است یا اگر خوشمزه است تکه ریزه‌های نارضایتی و غر هر از گاهی زیر دندان خورنده می‌رود و امانش را می‌برد. آشپزی دوستان هم، به تایید آشپزی خصمان یا عشقشان همین است و انرژی بقیه‌ی کارها را هم از این راه  کسب می‌کنند، یا بیکارند یا یک تخته‌شان دور از جان شما مسئله دارد. من هم با گروه پیکارجو (!) نه در مقام نظر، که در مقام عمل تقریبا هم سو بودم و به نظرم همواره کارهای مهم‌تر مانع از  رسیدگی به بخش آشپزی خانه بود، تا چند وقت پیش فایل صوتی به دستم رسید با مضمون آشپزی اسلامی. خانم جوانی که صحبت می‌کرد توصیه‌اش این بود که به غذاهای خانه، از هر پخت و پزی که در خانه می‌شود تا هر لیوان نوشیدنی که به دست بقیه می‌رسد، به چشم «نذر» نگاه کنیم. دیگر توصیه‌ی او با وضو و ذکر و رفتارهای عابدانه و عاشقانه غذا درست کردن بود. حرف هایش را هم مستند به حدیثی می‌کرد که مثلا می‌گفت: «غذای نذری تا چهل روز در بدن انسان تسبیح می‌گوید.».

به نظرم تغییر دلپذیری آمد و کم کم به ذهنم رسید می‌شود هر وعده را نذر یکی از ائمه(ع) یا پیامبران برای حل یک مشکل کرد. نذر زینب کبری(س) برای آرامش دل‌ها، نذر امام محمد باقر(ع)، برای باز شدن گره‌های علمی، نذر حضرت یوسف(ع) برای تقوا و پاکدامنی و نذر زین العابدین(ع)، برای زهد و تقوا. انگیزه‌ی حرکت در راه یک هدف آسمانی، می‌تواند ماهیت دل ناپذیری را تغییر دهد و توان را به جان آدمی برگرداند. اگر پخت و پز توی خانه، تبدیل شد به فرایندی برای سیر کردن شکم افراد و اعضای خانواده تبدیل شدند به معده‌های بزرگی که فقط می‌بلعند و مراعات تو و شخصیت و برنامه‌ات را نمی‌کنند، این وقت گذاشتن به خودی خود دیگر دلچسب نیست و آدم به صورت ذاتی احساس عقب ماندگی و بیچارگی می‌کند. اما وقتی عینکمان را عاشقانه کنیم و نتیجه‌ی این معنویت را در زندگی جاری، وقتی اثر فکر و حرکت معنوی را کم کم در تغییرها ببینیم و با روح و حقیقت زنانگی آشنا بشویم، کارهایی مثل آشپزی و رسیدگی به خانه رنگ و بوی جدیدی پیدا می‌کنند. این کارها را تکراری بودن و بی‌ یا کم ثمر بودن آن‌ها ملال آور می‌کند اما سکان تربیتی کوچک و بزرگ خانواده را در دست گرفتن، مادری کردن و زینت بخشیدن و این ظرفیت و قابلیت اثرگذاری در دنیای اطراف چیزی است که هر زنی به آن واقف باشد، دیگر خود را ناتوان و این کارها را کوچک نمی‌بیند. زن بودن همین توانایی تبدیل تهدیدها به فرصت‌هاست و همین روحیه‌ی سوق دادن جمع و جامعه به سمت معنویت، با بروز حداقلی در کارهای خانه، تا فلک الافلاک این توانایی را کدام زن پر دلی بتواند زیر پا بگذارد.

۱ نظر ۲ لایک

در باب تنفر از زندگی در دایره هایی که خط قرمز دورشان مدام می‌چرخد

با زندگی خوش رنگ و لعابی که بعضی ساکنین اینستاگرام برای مخاطبانشان می‌سازند مسئله پیدا کرده‌ام. زندگی گذشته از فیلتر‌های رنگی و نور آفتاب و پارچه‌های گل گلی، خوشبختی‌های تکراری، رفاقت‌های «مرسی که هستی»ِ همراه با فخر فروشی. واقعا به بخش کثیری از مخاطبان ما چه ارتباطی دارد که ما در خصوصی ترین لحظات زندگی مان چه می‌کنیم و جز به جز چه چیزهایی را دوست داریم؟ چه کمکی به رشد و باروری فکری و روحی خیلی از آدم‌ها می‌کند این که درون ما چه می‌گذرد؟ یا چه خاصیتی دارد عکس‌های خوش رنگی که از خودمان منتشر می‌کنیم؟ و اصلا وسط این همه بودن با آدم‌ها، کسی می‌رسد به خودش فکر کند و خودش را دوست داشته باشد؟ البته این نگاه را خیلی‌ها بدبینانه می‌دانند و ناشی از سختگیری در مورد تکنولوژی. نچسب بودن و سختگیرانه بودنش را انکار نمی‌کنم اما عیبی هم نمی‌بینم که هر از گاهی کسی این وسط نق هم بزند و جای خالی #دیسلایک را در فضای مجازی پر کند! بعضی از این‌ها رفقای من هستند و اصلا واقعیت را بخواهم بگویم، دلم برای حقیقتِ بدون فیلتر بعضی رفاقت‌هایم تنگ شده؛ رفقایی که به آن خوشبختی و خوش اخلاقی و مهربانی و خوش زبانی و حتی بدختی صفحات مجازیشان نیستند اما جایی از قلبم را تسخیر کرده‌اند، آدم‌هایی که توی مستطیل استوری‌هایشان گیر افتاده‌اند، آدم‌هایی که اگر در جواب استوریشان چیزی بنویسی فقط می‌رسند بخوانند، رفیق من نیستند، چون دور افتاده‌اند و در دسترس همه. قرائتی که استوری از زندگی‌شان دارد را همه می‌بینند اما من دلم خلوت و گوشه‌نشینی و شنیدن حرف‌هایی را می‌خواهد که به گوش همه نرسد، من خودخواهم، به خصوص در محبتی که خرج رفاقت می‌کنم. اصلا دلم برای دیدنشان وقتی به چشم‌هایم نگاه می‌کنند، دلم برای گرفتن هر دو دستشان در حالی که توی هیچ کدامشان این گوشی لامصب نیست تنگ شده. دلم کوهنوردی و مسافرت و تفریحی را می‌خواهد که هیچ کس نداند و نفهمد و به آن رشک و حسد نبرد. دلم تنگ شده و این روزها بیشتر از هر چیز از تکثر و بودن در بین آدم‌های زیاد واهمه دارم و باید یک رفیق ریشه‌دار باشد که به او تکیه کنم. دیگر با چه زبانی حرف بزنم که بفهمند؟

۱ نظر ۲ لایک

از رنجی که برده‌ایم

سر راه یک دوست خوب قرار گرفتن، نعمت است اما نگه داشتن یک دوست خوب، عرضه و هنر است. نگه‌داشتن یک رابطه‌ی معنوی دراز مدت، نه تنها مثل همه‌ی امور مادی، که بیشتر از آن‌ها احتیاج به مدیریت مادی(نه به معنای پولی، که به معنای دنیوی) دارد. چه بسا دوستان خوبی که با تعاریف بیجا، با هندوانه قرض دادن‌های بی‌خود و با ندیدن اشتباهات و تذکرش در طول زمان، از یک رفیق خواستنی به افراد عادی یا انسان‌های بدون نسبت به ما تغییر وضعیت می‌دهند.

شیب ملایم عاطفی هم بی‌تاثیر نیست. سرمایه‌‌ی قلب، از آن سرمایه‌هایی است که باید بگذاری آرام آرام سر به سر بشود و سود بدهد و شتابزدگی در خرج کردن آن خسارتی است که سال‌ها طول می‌کشد تا بشود جبرانش کرد.

۰ نظر ۰ لایک

فرمول قطعی!

بارها شنیدم آیت الله بهجت رحمه الله، وقتی خطبه‌ی عقد می‌خوندند یک جمله‌ی تبرکی به زن و مرد می‌گفتند: وای بر مرد، وای بر مرد، وای بر مردی که قلب زنش رو بشکنه و وای بر زن، وای بر زن، وای بر زنی که غرور شوهرش رو بشکنه

‌.

.

.

زندگی‌‌های مشکل دار اطرافم رو که نگاه می‌کنم، به یک فرمول قطعی می‌رسم: غالب مردان این زندگی‌ها، قلب زنشون رو له می‌کنند، غالب زن‌ها، غرور شوهرشون رو!

۱ نظر ۵ لایک

دین‌دارها بدهکار ترند

می‌گفت: «به خدا قلبمون بدهیه، رگمون، همه‌ی وجودمون ...»


••

خانم خادم اشاره داد از اول صف را پر کنید که نمازتان به امام جماعت متصل بشود. یک نفر از میان جمعیت گفت: «جای کسی نیست؟». خانم خادم خوش اخلاق گفت: «خانه‌ی خدا مگر مال کسی است که جای کسی باشد؟» نشستیم و منتظر حی علی الصلاهِ امام جماعت شدیم. پیرزن مانتویی سراسیمه آمد کفشش را گوشه‌ی کمد کتاب‌ها چپاند و آمد سر صف: «خانم‌ها برید کنار. اینجا جای من و دوستمه». چند لحظه مبهوت مانده بودیم، چون بلد نبودیم حرفش را رمزگشایی کنیم. به چه زبانی حرف می‌زد که به نظر کودکی دبستانی می‌آمد؟ همان خانم، از میان جمعیت گفت: «پرسیدیم اینجا جای کسی هست یا نه، خانم خادم گفت نیست، بنشینید.». پیرزن متغیر شد و ما بین حی علی الصلاه و الله اکبر حرفی ناروا به آن خانم خادم زد که از نوشتنش عاجزم. گفت: «برید کنار! من پنجاه ساله جام همینجاست!». به هم ریخته بودم. به چهره‌ی خانم‌های ابتدای صف نگاه می‌کردم و چیزی درونم شعله می‌گرفت. شبیه صیدهای بیچاره‌ای بودند که در حسرت حال خوش به دنبال صیاد آمده بودند. امام جماعت نمازش را شروع کرد و من مانده بودم قامت ببندم یا گریه کنم.


•••

راستش؟ ناگهان خودم را در پیرزن سراسیمه دیدم و از مرز نزدیکش با خودم هول کردم. عجب از همین افتخارهای کوچک و به ظاهر گذرا توی دامن آدم خانه می‌کند، از همین منت گذاشتن های کوچک به خاطر فلان کلاس و فلان کار خوب. آدمی چه خطرناک است، وقتی از شأن «بدهکاری» در پیشگاه خدا و پیش خلق خدا در می‌آید. وقتی ایمان رویندگی و زایندگی‌اش را در قلب و جان و روان آدمی از دست بدهد، تبدیل به تعلقی خطرناک می‌شود. بخل در دین و در توفیقاتی که خدا منت گذاشته و به ما داده دیگر نوبر است!

۲ نظر ۲ لایک

با ما منشین، اگر نه بد نام شوی!

ما از آدم‌ها می‌رویم، آدم‌ها در ما می‌مانند و متوقف نمی‌شوند

اثر یک هم‌نشینی اگر خوب بوده یا نبوده

اگر جلویمان برده یا عقبمان رانده

هزار سال هم زنده بمانیم با ما رشد می‌کند و قد می‌کشد و پیر می‌شود

مگر برای تقویت حاصل‌ها و جبران از دست رفته‌هایمان فکر اساسی کرده باشیم


چه حکایت غریبی ست این هم نشینی ...

۱ نظر ۳ لایک

بر بلند آمین گو رحمت!

صبر همیشه سکوت کردن نیست

اتفاقا گاهی حرف زدن است

و جنگیدن

و استقامت کردن

خصوصا آنجا که حقی زمین مانده یا تضعیف شده یا به تمسخر گرفته شده.


خدایا ما را از اشتباه تشخیص دهندگان قرار نده!

۳ نظر ۴ لایک

رفیقانه(3)

یک نفر را دیدم امروز، دوست داشتم او، تو باشی. دختر دبیرستانی بود. از مدرسه‌ی مطهری آمده بود نماز. روسری مشکی‌‌اش همه‌ی سفیدی عالم را قاب گرفته بود و لب‌خندش کل مهربانی را. جانمازش شبیه لباس رزمنده ها بود، رنگ خاکی و دکمه دار، با چفیه‌ی کار شده‌ی توش. لبخند که می‌زد ریحان می‌ریخت از دهانش بیرون و راه نفسم باز می‌شد.


انگار قابش گرفته بودند از بهشت و آورده بودند. یک به قول این خارجی‌های داخلی شورتکات از حوری و پری! کافی بود بیاری بریزی توی سیستم دلت و نصبش کنی، تا چه چه بهشت بزند!

۳ نظر ۴ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان