حلقه های بلا

می‌شود اجابت این دعایمان، آن اجابتی باشد که به تاریخ وعده داده‌ای؟

۱ نظر ۱ لایک

پراکنده‌هایی در بابِ تهِ قلبمان نباید بلرزد

یک روزگاری هم بود، جو پرواز گرفته بودم و رها نمی‌کرد. می‌گویم جو، چون واقعا سقفی که تویش می‌پریدم کوتاه بود و توقعم کم- و بعید نیست که تغییری نکرده باشم!-. دلم چنگ می‌خورد و می‌ترسیدم از آدم‌ها. شده بودم کبوترِ زخمی‌ای که صاحبِ همان خانه‌ای که جَلدش شده با تیرش زده باشد، بیرونش کرده باشد. خانه را عوضی گرفته بودم و صاحبخانه را. تاوانش را هم به جان خریدم.

*

ترسیده بودم از دوست داشتن، از تعریف شنیدن، از بی‌اندازه و بی‌حساب دوست داشته شدن. از هر که دست‌هایم را محکم‌تر فشار می‌داد زودتر در می‌رفتم. هر که آغوشش بازتر بود، برای بی‌مهری پیش چشمم مستحق‌تر بود. فکر می‌کردم محبت و دوستی «به من نیامده» و تصور می‌کردم باید طعم رفاقت را در خاطره‌ها ثبت کنم. همان روزها جمله‌ای خواندم به گمانم از جعفر بن محمد(ع) با این مضمون که: آن‌هایی که نشانه می‌گذارید برای دوستی را، اول سه بار در حالت عصبانیت ببینید و بعد اسم رفیق بگذارید رویشان! غرض احتمالا بررسی غیر قابل کنترل ترین حالت هر انسان است و فهمیدن این که بدترین واکنش او، در بدترین حالت چه می‌تواند باشد. چشمش را می‌بندد و دهانش را باز می‌کند؟ خوبی‌ طرفش را فراموش می‌کند؟ کمی بعد او را می‌بخشد؟ منطقی رفتار می‌کند؟ در جایی که هر کسی قدرت کنترل خودش را ندارد دقیقا چه می‌کند؟ و برای همین شاید نگقته‌اند ببین طرفت چند وقت یکبار حالت را می‌پرسد، چقدر برایت هدیه می‌گیرد و... خیلی ملاک‌های دیگری که ما برای خودمان داریم. گویی در سه بار عصبانیت هر فرد سری هست که جز به غیر او آشکار نمی‌شود‌‌. فقط باید زرنگ باشی و سبک سنگین کنی و هر سه بار را خوب و با هم بررسی کنی و حتی بعضی چیزها را نادیده بگیری و بگذری.

همین فرمول سخت، همین جمله‌ی‌ عجیب و زمان‌بر جلوی خیلی از اشتباهاتم را گرفت. فهمیدم که اینطور می‌شود یک آشنایی بعد از سال‌ها اسم دوستی بگیرد و یک آشنایی بعد از مدت‌ها رفت و آمد کمرنگ شود. می‌شود با آدم‌ها هم‌کلاسی و هم‌بحث و هم‌کلام و هم‌خانواده بود، اما روی دوستی‌شان حساب نکرد. و لااقل می‌شود قسمت بزرگی از رفتار آدم‌های مردود را بعد از این امتحان سخت چشم پوشید و دیگر انتظار رفیقانه و همدلانه رفتار کردن ازشان نداشت.

وظیفه‌ی ما محبت کردن به مسلمانان و خیرخواهی عمیق صادقانه -و نه منافقانه!- برای همه‌ی آنان هست، اما از ما نخواسته‌اند احساساتِ عمیق قلبی‌مان را خرج هر کسی کنیم. گویی آنجا سرچشمه‌ی زلالی هست، که هر کسی حرمتش را ندارد. این آزمایش بی‌رحمانه‌ است، اما اگر حتی یکبار تلخیِ نارفیقی را چشیده‌اید حرف ِ شیخِ مذهبِ  ما را گوش بگیرید. باور کنید می‌ارزد!

*

حالا با دل قرص‌تری به آدم‌ها نزدیک می‌شوم و دوستشان دارم و محبت می‌کنم. خیالم راحت است که اگر پیمانه‌شان پر شود، خودشان می‌روند، فاصله می‌گیرند، بی‌خیال می‌شوند و اگر بمانند، اگر هم را امتحان کنیم و بمانیم... جانم فدایشان! جان برایشان کم است، کاش چیز بیشتری بود برای قدردانی از این آدم‌ها، از این تندیس‌های رحمت و صبر و بزرگواری.

۰ نظر ۲ لایک

کار ناتمام

اربعین امسال هم به دنبال عاشورا و محرم و روضه و حال و هوایش رفت؛ مناسبتی که سال‌های اخیر برای خیلی‌ها از روی تقویم دو بعدی و عنوان «تعطیل» بلند شده و جان تازه‌ای گرفته است. سفر چند روزه به عراق و پیوستن به مشتاقانی که از نجف تا کربلا پیاده می‌روند‌ و شرکت در  پیاده‌روی جاماندگان برای بقیه که به هر دلیل نتوانستند به آن مراسم بزرگ بپیوندند تبدیل به یک برنامه‌ی جدی سالانه شده. حالا خیلی از ما و عزیزانمان برمی‌گردیم و زندگی عادی را از سر می‌گیریم و تا محرم و اربعین سال بعد صبر می‌کنیم برای قرار گرفتن دوباره در فضایی که زندگی و شوق از همه‌ی دقایقش سرریز است. روزهایی که به نام اماممان زندگی‌ کرده‌ایم تمام شده اما کار ما ناتمام مانده و حقیقت این است که تا اینجای راه ما کاری نکرده‌ بودیم. عزاداری و قدم برداشتن در راه سید الشهدا(ع)، نه موقعیتی برای منت گذاشتن و افتخار کردن ما به همت خودمان، که توفیقی است که از قبل بدهکارترمان می‌کند. حالا که وقت عزاداری تمام شده، نوبت ماست که آستین بالا بزنیم و مسیر رسیدن به محرم سال بعدمان را هموار کنیم. همین روزها که اشک ریخته‌ایم، روح تکانی کرده‌ایم و گرد و غبار زدوده‌ایم و هنوز تازگی زیارت در وجودمان هست زمان شروع است. اگر حقیقتا امام حسین(ع) را دوست داریم باید بپذیریم پیوستن به حرکت‌های جمعی مثل پیاده روی اربعین، کاری نمادین است که باید پوسته‌اش را بشکافیم و مغزش را با زبان زندگی‌مان مزه مزه کنیم. خودشان موقعیت را برای بهره بردن از آن روزها برایمان فراهم کرده‌اند تا بقیه‌ی مسیر را با انرژی بیشتری برویم و کار موثرتری بکنیم. شعار اربعین امسال، پشتوانه‌ی خوبی است برای آغاز این تغییر:«من حامی دینم هستم»؛ جمله‌ای که از زبان عباس بن علی(ع) جاری شده و پیوندی عمیق، بین مخاطب عاشورا و او که وفادارترین یار امام حسین(ع) بود ایجاد می‌کند. ما در برابر دینمان و بزرگانش مسئولیم و سالی یک بار و چندین روز زنده کردن نامشان فقط بخشی از احساس مسئولیت لذت بخش است. حالا که خیمه‌های عزاداری‌ را جمع کردند وقت آن شده که خوش اخلاق‌تر باشیم، کار مردم را زودتر و بهتر راه بیاندازیم، میز کار و مسئولیتمان را نه موقعیتی برای خودنمایی و عقده‌گشایی که فرصتی برای خدمت به دیگران بدانیم، اگر دستمان در جیب کسی نیست مراقبش باشیم و اگر هست به حرمت عزاداری‌هایی که کرده‌ایم و اشک‌هایی که ریخته‌ایم درش بیاوریم، برنامه‌ی زندگیمان را منظم‌تر کنیم، در رانندگی کمی خویشتندارتر باشیم، مراقب باشیم حق کسی از گلویمان پایین نرود، دور زدن قانون را زرنگی ندانیم و کسانی که قانونمند هستند را ریشخند نکنیم و .. خلاصه ببینیم کدام رفتارمان بیشتر مورد سرزنش اویی است که عاشقانه دوستش داریم و هرچه زودتر وجین‌اش کنیم. محبتی که فقط بر مرکب زبان سوار است و از او خبری در عمل محبین نیست، باعث دلزدگی آن‌هایی می‌شود که بیرون از این مرزهای احساسی و دینی دارند به ما نگاه می‌کنند و ما را نماینده‌ی تفکرات اماممان‌ می‌دانند. ما نه تنها می‌توانیم که باید حامی دینمان باشیم. این کار همتی به مراتب بیشتر از تحمل دشواری‌های مسیر نجف تا کربلا و شرکت در عزاداری‌ها می‌طلبد و احتمالا ضامن قبولی آن‌ها هم هست.


*لینک انتشار در همشهری آنلاین : اینجا

۰ نظر ۳ لایک

اگر از اهل بهشت و شفاعت بودم ...

یادم هست که هیچ کجای مفاتیح الجنان٬ انقدر دلم را نمی‌سوزانْد که قسمت آخر اعمال روز عید غدیر؛ دستورالعمل عقد شیرین اخوت؛ همان پیمانی که رسول اکرم(ص) با جان خویش٬ امیر المومنین علی ابن ابیطالب(ع) بست و همین شاید یعنی هر کس را جانی ست که نباید اشتباهی گرفته شود٬ شاید یعنی مومن باید تیزهوش باشد و عاقبت اندیش... دلم می‌شکست از تکرار زمان توی ذهنم٬ انگار کن یک آینه‌ی صاف و زلال که داشتی خودت را تویش تماشا می‌کردی٬ یکهو به زمین افتاده و هر تکه‌اش بغض گلو و نم اشکت را به هزار سوی آسمان منعکس کرده و... تو شدی هزار بغض و اشک تازه. بغض می‌کردم و شاید شاکی هم می‌شدم٬ از اشتباهی که کرده بودم٬ از این تلخی که برای خودم پیشاپیش فرستاده بودم. امروز دوباره تکرار شد٬ دوباره خواندمش٬ معنی‌اش را مزه مزه کردم و به یادهای تازه شده فکر کردم و به زخم‌هایی که حالا دیگر دردشان لبخند دارد٬ محبت دارد٬ شکر دارد. به این که اگر امیر المومنین(ع) خدا را در فسخ اراده‌ها شناخت٬ من خدا را در رفتن آدم‌ها دیدم٬ در باز شدن گره محبت‌ها و در پشت کردن رفقا و رفتنی بودن تعلقات دنیا.

اما یادم باشد امروزی را٬ برای بعدها. امروزی را که حالم خوب است٬ از هر چه سختی پشت سر. از این که خدا می‌گوید هر چه می‌گیرم و می‌دهم را شکر بگو و به انتظار حکمت کارم بنشین٬ از این که با تمرین‌های سختش سخت جانمان می‌کند و بیشتر از آن حالم خوب شد از این که حتی اختیار خودم را هم گرفته و هر چه می‌خواهد می‌کند.


و چه خوب خدایی است٬ خدایی که هست٬ خدایی که بدون ملاحظه‌ی بدی بندگانش هست ...

۱ لایک

چه مظلومیم

عجیب است که بفهمی در عالم هیچ نیستی و توفیق و سلب توفیق فکر و تصمیم و عمل و نتیجه را هم خدا می‌دهد و در عین حال٬ هر چه برایت رخ می‌دهد محصول چیزی است که انتخاب می‌کنی. گاهی مسیر آدمی٬ به ظرافت یک نگاه٬ یک اخم٬ یک تعلل یا یک فکر گذرا زیر و رو می‌شود ... کاش مورد مرحمتت قرار بگیریم خدا...

۱ نظر ۴ لایک

این مردم نازنین

آفتاب هنوز جاگیر آسمون نشده بود که خودم رو رسوندم به کنار دریا. حس و حال عجیبی بود، تا چشم کار می‌کرد هیچ کس جز خودم کنار دریا نبود. غرق فکر شده بودم و داشتم خودم رو می‌کاویدم با رفت و برگشت امواج. کم کم یه آقایی همراه من شد و شروع کرد توی ساحل قدم زدن. سنش زیاد بود و یه سوییشرت آبی گره زده بود به گردنش. من هر چند قدم می‌ایستادم یا می‌نشستم تا به چیزی که می‌خوام عمیق فکر کنم و اون تو این فاصله چند بار ساحل رو رفت و برگشت. یکبار دیدم کسی صدام می‌کنه و وقتی رد صدا رو دنبال کردم همون آقای سوییشرت آبی بود:

-دخترم اجازه دارم یه چیزی بهت بگم؟
+بفرمایید
- گوشه‌ی دفترت بنویس «یا هادی المضلین»، می‌دونی که یعنی چی؟
+بله :)
-بنویس یا هادی المضلین و دیگه انقدر فکر نکن. البته گمراه نیستی‌ها ولی این ذکر رو هر روز صبح بگو ان شا الله که درست میشه!

خیلی برام جالب بود و با وجود این که بارها تکرار شده بود تازگی داشت، این که یه آدم شیش تیغه‌ای که به ظاهر مذهبی نیست، بهترین حرف ممکن رو بهم بزنه. یک چشم حتما عمیق از ته دل گفتم و تشکر کردم. رفت و من رو با این فکر تنها گذاشت که چقدر الان به این ذکر احتیاج داشتم!
۱ نظر ۵ لایک

این فاصله انگار نه انگار زیاد است

- راستی مشهدم٬ به یادت!

+چه خوب٬ هر سال می‌رین؟

-هر وقت قسمت باشه٬ هر وقت کارمون داشته باشن٬ هر وقت کارشون داشته باشیم٬ هر وقت دلمون تنگ بشه٬ میایم!

+قشنگه ...



پ.ن: گاهی فکر کنیم به این که خدای من و شما٬ امام رضای من و شما٬ دین من و شما٬ در واقع دین و خدا و امام رضا(ع) همه‌ی مردم دنیاست. خدای گنهکاران٬ امام رضای کلیمیان و دین مسیحیان ... فکرش رو بکنید! آدم دلش می‌خواد محبتش رو بین همه‌ی عالم تقسیم کنه وقتی به این باور می‌رسه که همه از یک ریشه‌ایم٬ همه یه خدا داریم٬ همه قرار هست زیر سایه‌ی یه علم زندگی کنیم ... کاش که خوب بشیم٬ انقدر خوب٬ که شما رو بخوان به واسطه‌ی ما :)

۰ نظر ۱ لایک

از نگاه مردان هزار ساله

نشسته بودیم روبروی کهف الشهدا٬ پشت به کهف و رو به شهر٬ روی موکت‌های پهن شده روی زمین برای برنامه‌‌ای که نفهمیدیم چه بود و چه شد. از بلندگوی بالای سرمان این پخش شد٬ با صدای بلند. همه ساکت بودند و به شهر نگاه می‌کردند. فضا طوری بود که فکر می‌کردی بلندگوی اصلی توی آسمان است و این صدا از آنجا دارد پخش می‌شود و همه‌ی مردم شهر می‌شنوند. حس می‌کردی شهر را طوفان برداشته و تو به یک نقطه‌ی امن پناه برده‌ای؛ به جایی که اگر آب تا ریش مردان بالا بیاید تو را نخواهد برد. بعد خدا را شکر می‌کردی که جایت امن است ... راستی گفته بودم از زمانی که داستان حضرت نوح را خوانده‌ام از هوای ابری می‌ترسم؟

*

هدی دختر خوبیه. حالش غبطه برانگیزه. آرامشش٬ توی تمام این دشواری‌ها من رو یاد روزهای سخت سال گذشته می‌ندازه. خواستم بهش بگم چشم‌هات رو ببند و امیدوار باش به معجزه‌ی زمان٬ که مرهمه روی همه‌ی زخم‌ها. خواستم بگم وقتی که یه کم گذشت و رد شد٬ می‌فهمی لذت معنای «ان مع العسر یسری» رو. خواستم بگم بزرگان و علما میگن اگر بلا اومد و اسم خدا رو همراه خودش آورد نگران نباشید٬ که عین نعمته. خواستم بگم ... اما انگار قید زمان بی‌معنی شده باشه٬ دیدم خودش می‌فهمه. خیلی زود.

*

خدا خیرت بده سمانه٬ سمانه‌ای که هیچ وقت به اسم کوچیک و با فعل مفرد خطابت نکردم. امروز تکلیف خیلی چیزها روشن شد. خوبه که انقدر قرص و محکم و با تجربه‌ای و میشه توی کارهای علمی و اجرایی روت حساب کرد. هر چند یه چیزی ته دلم رو نگران می‌کنه و عرق سرد روی تنم می‌شونه اما امیدوارم به بودن خدایی که بنده‌هاش رو ناامید نمی‌کنه. امیدوارم به خدا و امیدوار می‌مونم به خدا... ان شا الله!

۰ نظر ۲ لایک

وقتی همه خوابیم*

حس می‌کنم وقتی بریم٬ حقیقت‌ها روشن میشه.

یعنی یه نوع دیدن هست٬ که توی اون نوع رفتن بروز و ظهور پیدا می‌کنه.

و وقتی بتونیم اونطوری ببینیم که اونجا می‌بینیم٬ تازه می‌فهمیم حقیقت عبادت و بندگی چی بود٬ آدم‌های خوب چه کسانی بودن و همینطور جمع‌های خوب٬ کارهای خوب٬ حرف‌های خوب و لحظات خوب.

وقتی بتونیم اونطوری ببینیم که اونجا میبنیم٬ اون چشمی رو داشته باشیم که اونجا بهمون میدن٬ حقیقت فاصله برامون نمایان میشه٬ حقیقت دوری٬ حقیقت سردرگمی.

آخ که چه دردی داره ... بفهمی تمام عمرت داشتی با نهایت سرعت دنده عقب می‌رفتی و فاصله می‌گرفتی از منبع نور٬ از خودت٬ از حیاتت ... و چه حسرتی٬ چه حسرت بدون جبرانی ...

به قول حاج آقا: «آدم میره٬ تازه می‌فهمه اون چیزی که براش می‌جنبیده به هیچ دردش نمی‌خوره»


* عنوان: برداشتی آزاد مابین حدیث امیرالمومنین(ع): الناس ناموا اذا ماتوا انتبهوا (مردم خوابند٬ وقتی بمیرند بیدار می‌شوند) و عنوان فیلمی به همین نام

۲ لایک

لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون

میگن اگر پولی رو بذاری کنار و نیت صدقه براش کرده باشی، دیگه نمیشه بهش دست زد. نمیشه برش داشت و توی راه دیگه‌ای خرجش کرد. دیگه نمیشه باهاش برای دل خودت حتی یه آدامس بخری! پولی که رفت توی راه خدا، دیگه بر نمی‌گرده. مرام ما هم نیست هدیه‌ای که توی راه خدا دادیم رو پس بگیریم یا حتی بهش ناخنک بزنیم.

میگم اگر محبوبی رو بذاری کنار و نیت صدقه براش کرده باشی...

۰ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان