زندگیام بازی اش گرفته. دقیق دقیق مثل بچهای که یکهو ساعت یک نصف شب دلش میخواهد تلویزیون ببیند یا غذا بخورد و تا نرسد به هدفش راحتت نمیگذارد. همه چیز هم در کوتاه ترین زمان ممکن اتفاق میافتد٬ تا به خودم میآیم میبینم تا خرخره توی قضیهام و دیگر کار از کار گذشته. چند نمونهاش را عرض میکنم. با یک تلفن ساده از طرف یکی از همکاران قدیمی٬ در عرض دوازده ساعت شدهام همکار کسی که همکاری اش را آرزو داشتهام و اگر از کنار هم رد میشدیم در خیابان جواب سلامم را نمیداد! موضوع پایان نامه ام که قرار بود فقط یک سوژهی از سر باز کنی باشد و برود پی کارش٬ ناگهان شده یکی از اولویتهای زندگیام. در نوشتنم احساس ضعف میکنم و فرصت مطالعه و تقویتش را ندارم و این زمانی اتفاق افتاده که برنامهاش را داشتم و حالا دارم وسط دریای خروجی گرفتن دست و پا میزنم. ناگهان افتادهام وسط یک سیر مطالعاتی که بنا نبود به این زودی شروعش کنم و در عوض آنهایی که برنامهشان را داشتم از روی میز و توی کتابخانه با حسرت نگاهم میکنند. کارهای خط نخوردهی برنامهام نگران کننده است و بیشتر از آن نگران برنامههای جدیدیام که اضافه میشود. در مسیری افتادهام که برنامهام را حداقل تا یکی دو سال به کلی تغییر میدهد و یک کلام بگویم که همه چیز روزگارم به هم ریخته. زندگیام شده مثل زمینی که شخم زده و آماده شده بود برای کشت گندم و حالا میگویند آنچه کاشتهای حاصلش هندوانه و خربزه خواهد بود!
باید تکلیفم را با این بچهی بازیگوش مشخص کنم و گرنه هم خودش به رشد لازم نمیرسد و هم جان مرا میگیرد و خانه نشینم میکند.
امشب برای دو تا از صبح زودهای زندگیم دو نسخه از این یادداشت رو که توی همشهری جوان چاپ شده بود امضا کردم. اولش نوشتم: «بین الطلوعین زمانی است برای نفس کشیدن، برای بلند شدن همهی موجودات عالم. چقدر خوب که به خصلت بین الطلوعین نزدیکی»
ندا با ذوق میگفت: «تا به حال کسی توی جراید در مورد من ننوشته بود!» و من خدا رو شکر میکردم برای دیدن این آدمها از نزدیک. آدمهای خنک، سبک و روان. آدمهای بهشتیِ واقعی.
زینب میگفت خالهم میگه خیلی کار فرهنگی کردیم این چند سال، دیگه خسته شدیم. بریم بزنیم تو کار سفره عقد!
پ.ن: در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!
پ.ن2: حتی اگر فقط از کنار کار فرهنگی عبور کرده باشید معنی جملهی بالا خیلی واضحه براتون!
خیلی از کارها بیشتر از توانایی، توفیق میخواهد و این که باعث میشود ما برای شما نتوانیم کاری کنیم آقا، از بدبختی و بیتوفیق بودن خودمان است. من نمیدانم باید چه کار کنم، فقط یادم هست شما زود راضی میشدید با قلم، با این که بنویسیم دوستتان داریم. من دوستتان دارم آقا، هر چند بدترین بنده باشم روی این کرهی خاکی. اگر راضی به کار کردنم نمیشوید، لااقل آرامم کنید ... یا نه، خودتان کاری کنید. خودتان آبرویم را بخرید و برای کار خودتان کاری کنید. من دیگر نمیدانم باید چه کار کنم. دستم خالی ست و کسی نمانده که فکر کنم میشود به یاری اش طلبید و نطلبیده باشم.
لابد علی موذنی از قول کاراکتر اصلی کتاب «نه آبی نه خاکی» درست نوشته که: خدا حساب همه چیز را دارد پس در عالمی که خدایی با چنین صفتی هست٬ تعبیر شانس و تصادف تعبیر کم مایه و خنده داری است و میشود نتیجه گرفت که اگر شانس وجود خارجی نداشته باشد باید روی یک حسابی کتاب «نه آبی٬ نه خاکی» که مدتها پیش قرار بود بخوانم و به هزار دلیل نخواندم٬ یکی از کتابهای کتابخانهی مسجد بوده باشد و محبوبه آن را انتخاب کند و کنار ستون بگذارد تا چشم من به آن بیوفتد و هوس کنم بخوانمش. کتابی که بی اغراق مرا تا خواندن آخرین صفحهی خودش از هر کار دیگری فلج کرد و باعث شد تمام دویست صفحهاش را بی وقفه و در عرض چهار ساعت سربکشم و تمام کنم. شک ندارم که حال و هوای کتاب روزی ام شد برای این که دوباره به ریش دنیا بخندم و لابلای کلمات به هم چسبیده و پاراگراف های نصفه و نیمه اش خودم را پیدا کنم و سر حال بیایم. نمی دانستم برای نویسنده ای که حال آدم را جا می آورد و به جسم نیمه جان فکرم روح دوباره می دمد چه کاری جز دعا می شد کرد. دعایش کردم و دمش گرمی گفتم. خیلی چسبید٬ خیلی. بعدها شاید از سلسه اتفاقاتی که آن روز بعد از خواندن کتاب افتاد بیشتر بنویسم.
نمی دانم چه حکمتی دارد که ما انسان های خیلی کوچک و ناچیز، خطاهایمان عالم سوز است و آسمان برانداز. تازه موقعیتمان خیلی هم حساس و بحرانی ست، چون جادهی جلوی پایمان شدیدا باریک و لغزنده است و یک لغزش کوچک میتواند دربست ببردمان ته دره. چرا قد و قواره ی هستی مان نمی آید به خرابکاری هایمان؟ هان؟