کلمه‌ی شریف خفه شو!

آفرینش فحش اگر تنها و تنها یک هدف داشته باشه، اون هدف لجن مال کردن جناب آقای شیطانه. وقتی از این در وارد میشه که دیگه عزت نفست خدشه دار شده، فلان جا تحویلت نگرفتن، جلو نرو، ادامه نده، بکش کنار، قهر کن، اخم کن و الخ!
در اینجور موارد باید گفت خب آقای شیطان چه خبر؟ دلمون برات تنگ شده، خیلی وقته دهن نامبارکت رو سرویس حسابی نکردیم! گفتی کجا نرم؟ کجا بکشم عقب؟ به کی اخم کنم؟ با کی سنگین باشم؟ بله درسته، امروز حسابی خیط شدم، دلم شکست و اشک توی چشم‌هام جمع شد و احساس عاطل بودن کردم اما جسارتا نمی‌دونید گوشی من کجاست که یه وقت جلسه‌ی دیگه تنظیم کنم؟ من میرم، حق عزت نفس ضایع شده م رو هم می‌گیرم، منتها، از کاری که وظیمه کنار نمی کشم.
والا به خدا :|
۴ نظر ۳ لایک

منگنه‌ای که باز می‌شود

آدم قدر اسم تو رو وقتی می‌دونه، که روزی به سختی امروز داشته باشه. نیازی به گفتن نیست که تو بهترین بینندگانی اما من می‌نویسم چون جز کم‌حافظه‌ترین بندگانم! نفس‌گیر و پر تلاش بود. از صبح زود تا الان یکسره یا در حال فکر کردنم و یا نوشتن. تا همین الان دو تا مطلب چهارصفحه‌ای رد کردم و هنوز کار دارم. کارهای خونه مونده، کمک به اهل منزل برای سفر فردا و ... سبک چهارصفحه‌ای هنوز نصفه است. متوجه گذر زمان نبودم. غروب هم ‌گذشته بود. همکارها همه خداحافظی کرده بودند و چشم‌هام از خستگی توان حرکت نداشتند که بلندگوی راهروی مجلات گفت:‌ الله اکبر ... من بودم و اسم تو و چراغ‌های خاموش راهرو و خستگی. آدم قدر اسم تو رو وقتی می‌دونه، که روزی به سختی امروز داشته باشه. چقدر خوبه که تو هستی خدا. چقدر خوبه که نزدیکی. چه نعمتیه بلند شدن صدای اسمت.

#چراغ‌ها_را_من_خاموش_می‌کنم
۰ نظر ۲ لایک

با تمِ ترمز ممنوع!

زندگی‌ام بازی اش گرفته. دقیق دقیق مثل بچه‌ای که یکهو ساعت یک نصف شب دلش می‌خواهد تلویزیون ببیند یا غذا بخورد و تا نرسد به هدفش راحتت نمی‌گذارد. همه چیز هم در کوتاه ترین زمان ممکن اتفاق می‌افتد٬ تا به خودم می‌آیم می‌بینم تا خرخره توی قضیه‌ام و دیگر کار از کار گذشته. چند نمونه‌اش را عرض می‌کنم. با یک تلفن ساده از طرف یکی از همکاران قدیمی٬ در عرض دوازده ساعت شده‌ام همکار کسی که همکاری اش را آرزو داشته‌‍‌ام و اگر از کنار هم رد می‌شدیم در خیابان جواب سلامم را نمی‌داد! موضوع پایان نامه ام که قرار بود فقط یک سوژه‌ی از سر باز کنی باشد و برود پی کارش٬ ناگهان شده یکی از اولویت‌های زندگی‌ام. در نوشتنم احساس ضعف می‌کنم و فرصت مطالعه و تقویتش را ندارم و این زمانی اتفاق افتاده که برنامه‌اش را داشتم و حالا دارم وسط دریای خروجی گرفتن دست و پا می‌زنم. ناگهان افتاده‌ام وسط یک سیر مطالعاتی که بنا نبود به این زودی شروعش کنم و در عوض آن‌هایی که برنامه‌شان را داشتم از روی میز و توی کتابخانه با حسرت نگاهم می‌کنند. کارهای خط نخورده‌ی برنامه‌ام نگران کننده است و بیشتر از آن نگران برنامه‌های جدیدی‌ام که اضافه می‌شود. در مسیری افتاده‌ام که برنامه‌ام را حداقل تا یکی دو سال به کلی تغییر می‌دهد و یک کلام بگویم که همه چیز روزگارم به هم ریخته. زندگی‌ام شده مثل زمینی که شخم زده‌ و آماده شده بود برای کشت گندم و حالا می‌گویند آنچه کاشته‌ای حاصلش هندوانه و خربزه خواهد بود!

باید تکلیفم را با این بچه‌ی بازیگوش مشخص کنم و گرنه هم خودش به رشد لازم نمی‌رسد و هم جان مرا می‌گیرد و خانه نشینم می‌کند.


۰ نظر ۲ لایک

اولین امضاهای خانم نویسنده :دی

امشب برای دو تا از صبح زودهای زندگیم دو نسخه از این یادداشت رو که توی همشهری جوان چاپ شده بود امضا کردم. اولش نوشتم: «بین الطلوعین زمانی است برای نفس کشیدن، برای بلند شدن همه‌ی موجودات عالم. چقدر خوب که به خصلت بین الطلوعین نزدیکی»

ندا با ذوق می‌گفت: «تا به حال کسی توی جراید در مورد من ننوشته بود!» و من خدا رو شکر می‌کردم برای دیدن این آدم‌ها از نزدیک. آدم‌های خنک، سبک و روان. آدم‌های بهشتیِ واقعی.

۲ نظر ۲ لایک

عجیب ولی واقعی


زینب می‌گفت خاله‌م میگه خیلی کار فرهنگی کردیم این چند سال، دیگه خسته شدیم. بریم بزنیم تو کار سفره عقد!



پ.ن: در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!

پ.ن2: حتی اگر فقط از کنار کار فرهنگی عبور کرده باشید معنی جمله‌ی بالا خیلی واضحه براتون!


۰ نظر ۰ لایک

هیچ اتفاقی توی عالم وجود نداره

دیشب خیلی ناگهانی توی یکی از گروه‌های مجله عکسی دیدم که خیلی به هم ریختم به خاطرش و پست قبل هم مربوط به همون عکس اتفاقی دیده شده بود. کار بدتر این بود که رفتم باقی مزخرفات کانال منبع اون عکس رو هم دیدم و خون توی سرم به جوش اومد. امروز توی عالم به هم ریختگی و در حال فکر به این که وظیفه‌م وسط این آشفته بازار چیه به سه تا موضوع برخوردم که هر سه راهگشا بودند و دلگرمم کردند که اولین موجودی نیستم که با این شرایط مواجهم! و خیلی‌ها چه امروز و چه هزار سال پیش توی موقعیت مشابه من بودند.

یکی این پست آقای زائری در اینستاگرم بود، که روشنم کرد احساس دردم به جاست.

دومی این پست ایشون بود که توسطش فهمیدم نباید هر خزعبلی رو نگاه بکنم.

سومی این نامه از حضرت امیر المومنین (ع) خطاب به عبد الله بن عباس بود : آدمی با دست یافتن به چیزی که از او فوت شدنی نبود، شادمان می گردد و با از دست دادن چیزی که دست یافتنی نبود، اندوهگین می شود. مبادا نیکوترین چیزی که از دنیا به دست آورده ای نزد تو لذتی باشد که به آن رسیده ای و یا کینه ای باشد که فرو نشانده ای، بلکه باید بهترین کار نزد تو خاموش کردن باطلی یا زنده داشتن حقی باشد. باید خوشحالیت به چیزی باشد که (برای آخرتت) پیش فرستاده ای و اندوهت بر چیزی که از خود برجای می گذاری و اهتمامت به پس از مرگ باشد.

تا حدی تکلیفم روشن شد با مسائلی که باهاش درگیرم و از این بابت خدا رو شکر.
۲ نظر ۲ لایک

«شهر خالی ست ز عشاق»

خیلی از کارها بیشتر از توانایی، توفیق می‌خواهد و این که باعث می‌شود ما برای شما نتوانیم کاری کنیم آقا، از بدبختی و بی‌توفیق بودن خودمان است. من نمی‌دانم باید چه کار کنم، فقط یادم هست شما زود راضی می‌شدید با قلم، با این که بنویسیم دوستتان داریم. من دوستتان دارم آقا، هر چند بدترین بنده‌ باشم روی این کره‌ی خاکی. اگر راضی به کار کردنم نمی‌شوید، لااقل آرامم کنید ... یا نه، خودتان کاری کنید. خودتان آبرویم را بخرید و برای کار خودتان کاری کنید. من دیگر نمی‌دانم باید چه کار کنم. دستم خالی ست و کسی نمانده که فکر کنم می‌شود به یاری اش طلبید و نطلبیده باشم.

۰ لایک

اتفاق خودش نمی‌افتد

لابد علی موذنی از قول کاراکتر اصلی کتاب «نه آبی نه خاکی» درست نوشته که: خدا حساب همه چیز را دارد پس در عالمی که خدایی با چنین صفتی هست٬ تعبیر شانس و تصادف تعبیر کم مایه و خنده داری است و می‌شود نتیجه گرفت که اگر شانس وجود خارجی نداشته باشد باید روی یک حسابی کتاب «نه آبی٬ نه خاکی» که مدت‌ها پیش قرار بود بخوانم و به هزار دلیل نخواندم٬ یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ی مسجد بوده باشد و محبوبه آن را انتخاب کند و کنار ستون بگذارد تا چشم من به آن بیوفتد و هوس کنم بخوانمش. کتابی که بی اغراق مرا تا خواندن آخرین صفحه‌ی خودش از هر کار دیگری فلج کرد و باعث شد تمام‌ دویست صفحه‌اش را بی وقفه و در عرض چهار ساعت سربکشم و تمام کنم. شک ندارم که حال و هوای کتاب روزی ام شد برای این که دوباره به ریش دنیا بخندم و لابلای کلمات به هم چسبیده و پاراگراف های نصفه و نیمه اش خودم را پیدا کنم و سر حال بیایم. نمی دانستم برای نویسنده ای که حال آدم را جا می آورد و به جسم نیمه جان فکرم روح دوباره می دمد چه کاری جز دعا می شد کرد. دعایش کردم و دمش گرمی گفتم. خیلی چسبید٬ خیلی. بعدها شاید از سلسه اتفاقاتی که آن روز بعد از خواندن کتاب افتاد بیشتر بنویسم.

۱ نظر ۱ لایک

galaxy with you is same as with out you

نمی دانم چه حکمتی دارد که ما انسان های خیلی کوچک و ناچیز، خطاهایمان عالم سوز است و آسمان برانداز. تازه موقعیتمان خیلی هم حساس و بحرانی ست، چون جاده‌ی جلوی پایمان شدیدا باریک و لغزنده است و یک لغزش کوچک می‌تواند دربست ببردمان ته دره‌. چرا قد و قواره ی هستی مان نمی آید به خرابکاری هایمان؟ هان؟

۰ نظر ۰ لایک

یک تعارفِ راه راه

در افتادن بعضی اتفاقات اصل بر این است که خودت را بسنجی و ببینی چقدر زنده ای و روحت چقدر نفس می کشد. نفس کشیدن روح هم یعنی این که در مواجهه با بعضی موقعیت ها ببینی چقدر قلبت می لرزد و لب به دندان می گیری و از خجالت هزار رنگ می شوی یا از دست خودت یا کارت پشیمان و عصبانی می شوی یا اصلا برایت بعضی چیزها مهم هست یا عادی شده. حکمت بعضی اتفاقات همین محک خوردن است و این که خودت میزان تغییراتت را به چشم ببینی و اگر لازم شد کمی به عقب برگردی؛ و گرنه هیچ دلیلی ندارد، به کسی تعارف بزنی که با او راحت نیستی و نباید باشی و راهی را بروی که می دانی در تمام طول مسیر مدام دستت خواهد لرزید و پاهایت روی کلاچ تا رسیدن به مقصد آرام و قرار نخواهند داشت. البته بعضی وقت ها هم «چاره ای» نیست و انتخاب دومی وجود ندارد و این از همان انتخاب ها بود. ولی برای تو تجربه می شود که هیچ گاه پیمودن یک مسیر شیب دار را تکرار نکنی؛ مثل آن بار که چوب خجالتی بودن و هم مسیر شدن و کافی شاپ رفتن با آن سه نفر را خوردی و از دماغت در آمد. خب آن تجربه تلخ بود و غصه ات این شد که چرا سکوت کردی و زیر گوش یکیشان نخواباندی تا آن مزخرفات را بس کند و آنقدر فشار رویت شدید شد، که حسابت را به کلی ازشان جدا کردی، اما به هیچ قیمتی نگذاشتی تکرار شود. این هم مثل همان، تجربه ی گرانی بود که باید یک بار برای همیشه در عمر برایش هزینه می کردی. ولی فقط یک بار، بی تکرار.
۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان